
داستانک
سبع المثانی.ز.کاظمی فخر
از آن بالا سُر می خورد؛
در دهانم میافتد؛
فک منجمدم را که میبیند،
برمیگردد.
دوباره بالا میرود.
اغراق نیست اگر بگویم صدمین بار شده که میخواهم تهِ ذهنِ مشوشم را در بیاورم ولی هر بار، بهم میخورد.
افکار بهم ریختهام را از اول میچینم.
اینبار از پنجاه – پنجاه شروع میکنم.
نصف، نصف 1*
نصف برای کسی به اسم «من»
نصف دیگر برای «او»!…..
