سبع المثانی.ز.کاظمی فخر
«سبع المثانی»
از آن بالا سُر می خورد؛
در دهانم میافتد؛
فک منجمدم را که میبیند،
برمیگردد. دوباره بالا میرود.
اغراق نیست اگر بگویم صدمین بار شده که میخواهم تهِ ذهنِ مشوشم را در بیاورم ولی هر بار، بهم میخورد.
افکار بهم ریختهام را از اول میچینم.
اینبار از پنجاه – پنجاه شروع میکنم.
نصف، نصف
نصف برای کسی به اسم «من»
نصفِ دیگر برای «او».(1)
«اویی» که صاحب اختیار همه چیز و همه کس است حتی کسی مثل «من».
«او» میگوید: «من»! حق داری هر چه را میخواهی؛ از خودم بخواهی»(2)
آن ورتر، به مذاق شیطان خوش نمیآید؛ ضجه میزند؛ چهارمین بار است که صدای گریهاش بلند میشود. (3)
منتهی الیهِ حواسِ «او» به «من»، همهاش را به هم ریخته؛ دارد زار میزند.
«من»، اما در ملکوت سیر میکند. مانده است از «او» چه بخواهد؟
از این همه، چه بخواهد؟
کدام نداری را، از همه ی دارایی بخواهد؟
اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم «او» پیشنهاد میدهد؛ «من» تعجب میکند. این یعنی همهی آنچه که بندهای مثل «من» نیاز دارد؟ راه مستقیم؛ همه چیزش واضح است؛ پس حکمت این پیشنهاد چیست؟ «إِهدنا» برای چیست؟…
ریحانه شیرش را کامل خورده، مهربان میشود، در بغلم دست و پا میزند. چادرم را میکشد. میخواهد میخ چشمهایش شوم تا مثل همیشه ذوقِ دست زدنش را از چشمانم بخواند.
نگاهش میکنم! از دیروز همهی حواسم، پرتِ «اهدنا» شده است.
سلولهای مغزم مدام بالا و پایینش، میکند.
صدای امیرعلی از پشت سرم میآید:
مامانی! هاعلی – ها علی ریحانه دست میزند؛ من هنوز درگیرم. دوباره صدای امیرعلی بلند میشود: مامانی!
این بار مامانیاش را کش میدهد که حواسم جمع او شود.
مجبور میشوم «اهدانا» را رها کنم و گوشیام را به بلوتوث ماشین وصل کنم. به جایی اشاره میکند،
نمیتوانم رد نگاهش را بگیرم. با کلمات نامفهوم بر روی صندلی عقب، بالا و پایین میپرد؛
خیره به او میمانم، چه می خواهد؟
پروژهی به حرف آمدنش طول کشیده یا من عجله دارم؟!
دو سال و نیم سن دارد…
کلافه میشوم. احمد با صدای مردانهاش میگوید:«منظورش صدای پخش ماشینه! صداشو زیادکن!»
هاج و واج نگاهش میکنم. تعلل مرا که میبیند خودش صدا را زیاد میکند.
میدانم که در جمعشان، نیستم…
صدای “کریمی” در اتاقک ماشین میپیچد؛ بچهها ذوق میکنند. ریحانه دست میزند. امیرعلی آرام میگیرد.
غرقِ صدا میشوند؛
من اما، در «سبع المثانی» غرق شدهام.(4)
هفتی که دوبار، هر بارِ خلوتِ با «او»، واجب میشود!
_ «فَلکٌ فى فَلکٌ فیه نجوم
صدفٌ فى صدفٌ فیه دُرَر
در دل شیعهی خود کرده نظر
ها علیٌّ بشرٌ کیفَ بَشر»
احمد هم با شور کریمی، آهسته زمزمه میکند.
دستش را بر روی دستم میگذارد، مکث میکند؛ میگوید: «چرا اینقدر داغی؟ تب داری؟»….
چه باید بگویم؟ نگاهم را از بیرون به طرفش بر میگردانم.
نگاهش به مسیر است. نیم رخش سپری میشود تا آشفتگی حالم را از چشمانم نخواند..
کجا بودم؟!
_ها علىٌّ بَشرٌ کیفَ بشر
ربَّهُ فیه تجلى و ظَهَر!
مانده عالم همه در حیرت تو
که بشر می شود این گونه مگر؟
کریمی از «کیفَ بشر» میپرسد و من از کیفَ رحمن!
کریمی از حیرت عالم میخواند
و من در حیرتِ صراط المستقیمِ «إهدنا»
«او» راه را به «من» نشان میدهد؛ دستش را هم میگیرد تا به انتها برسد. اگر دستش را رها کند، «من» گم میشود.
این همه عجزِ «من» را با کدام منیتش جمع بزنم که تساویاش حالم را از خودم بهم نزند. تمامِ «من» همین جا، هیچ میشود!
«الذینَ انعمتَ علیهم»
اینکه در راه مستقیم قرارش می دهد، خودش نعمت است؛ اما بازهم جایزه میدهد.
این را یک مادر، خوب درک میکند؛ آن زمان که کلمات را با دلبندش، هِجی میکند تا کودک، بگوید و
برای هر گفتن ولو ناقص، جایزهای به او میدهد؛ یک آبنبات…
آبنباتِ مادر کجا و
نصف ملکِ «او» کجا؟!
شاید هر دو طعم شیرین جایزه را بدهند
اما متفاوتند. آب نباتی که مادر به کودکش میدهد کجا و پادشاه فلک الافلاکی که تمام داراییاش را با مورچهای در برابر عظمتش، حتی ریزتر از آن، تقسیم میکند؛ کجا؟
این همه رحمانیت، فقط از آنِ «او» ست و بس. خاسر است «من»ی که
مغضوبِ رحیمی همچو «او» شود.
چشمانش به خیابان ست
میداند مقصدش کجاست؛
چرخش فرمان و پیچ خیابانها، ثابت میکند.
من، نه!
«إِهدنا صراطَ المستقیم» را این بار، فک منجمدم، آهسته تکرار میکند.
دوست دارم یک لحظه، دنیا را خاموش کنم و فقط به شیرینی «الرحمن الرحیم» ، به اوج «إهدنا» ، فکر کنم….
او میگوید:
«إن شاءالله امروز، نصف کارا را تموم میکنیم»
نصف؟! برای کسی که راه را نمیداند، زیاد است.
ماشین متوقف میشود. میگوید: «رسیدیم! پیاده شو.»
من و سلولهای مغزم اما، هنوز در راهیم……پایان .
(1و2)_درحديثى از پيامبر(ص) آمده: خداوند متعال چنين فرموده: من سوره حمد را ميان خود و بـنـده ام تـقسيم كردم نيمى از آن براى من و نيمى از آن براى بنده من است و بنده من حق دارد هرچه را مى خواهد از من بخواهد. تفسیر برگزیده.
3_امام صادق (ع) : شيطان چهار بار فريادكشيد و ناله سرداد نـخـستين بار روزى بود كه از درگاه خداوند رانده شد، سپس هنگامى بود كه از بهشت به زمين تـنـزل يافت ، سومين بار هنگام بعثت محمد(ص) بعد از فترت پيامبران بود و آخرين بار زمانى بود كه سوره ((حمد)) نازل شد.تفسیر برگزیده.
4_نام دیگر سوره ی حمد.