طهورا. ف.مضیق رشادی

طهورا. ف.مضیق رشادی

طهورا. ف.مضیق رشادی

ف. مضیق‌رشادی #افسون

سُرمه گودی زیر چشمانم را نمایان‌تر کرده بود. دستمالی برداشتم و دور چشمانم را پاک کردم. در همین مدت کوتاه خیلی لاغر شده بودم. چیزی به‌ جز پوست و استخوان از من باقی نمانده بود. چادرم را سر کردم و طاقه‌ی پارچه را برداشتم. مردد به سمت مصطفی رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و با چشمان خمار از خواب به سقف نگاه می‌کرد. ساعد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود.
نزدیکش شدم و کنارش ایستادم:
مصطفی جان! مطمئنی پس می‌گیره؟ نرم سکه یه پول بشم! با دست دیگرش دستم را گرفت و با لبخندی که سعی می‌کرد مصنوعی نباشد گفت: نه خانمم، خیالت راحت، زن خوبیه.
این لحن آرام و مهربان مصطفی، روحم را آزرده‌تر می‌کرد. حس می‌کردم به من ترحم می کند.
با بغض فروخورده سرم را به تایید تکان دادم و از خانه خارج شدم. سرم را پایین انداختم تا با هیچ آشنایی چشم در چشم نشوم. قدم هایم را سرعت دادم، طوری که به نفس نفس افتادم. به پارچه فروشی ناصری که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
مغازه طبق معمول پر از خانم‌هایی بود که برای خرید جدیدترین پارچه‌‌ی بازار باهم در رقابت بودند. گوشه‌ای منتظر ایستادم تا کمی خلوتر شود. چشمم به دختر بچه‌هایی بود که با ذوق به پارچه چادری‌های رنگی نگاه می‌کردند و در مورد جشن عبادتشان باهم حرف می‌زدند. محو تماشای خنده های بی ریای آنها بودم که با صدای خانم ناصری از دیدن آن‌ها دل کندم.
به به خانم فراست! از این طرفا؟ بعد که چشمش به شکمم افتاد با لبخند دندان نمایی گفت: فارغ شدی به سلامتی؟
در نزدیکترین فاصله ممکن با او قرار گرفتم و با صدای آهسته و غمگینی گفتم:
بچه‌م زنده نموند! قیافه اش درهم شد و با ناراحتی گفت: آخی عزیزم، چرا؟
مفصله سر فرصت براتون می گم. الان واسه چیز دیگه اینجام. جانم بگو
کمی این پا و آن پا کردم و با لحنی معذب گفتم:
اومدم پارچه قنداقی که خریده بودم رو پس بدم. بچه‌م که از بین رفت، ده متر پارچه به دردم نمی خوره. اخمهایش را در هم کشید و با جدیت گفت: خانم فراست این که نمی شه!
کمی به اطرافم نگاه کردم با گونه‌ی گل انداخته، گفتم:
_می‌دونم، خیلی هم شرمنده‌م، اما مطمئنم شما همین ساعت اونو می‌فروشید، همین الان کلی دختر بچه می خوان چادر بخرن؛ خب منم پارچه رو دست نزدم. ده متره دوتا چادر میشه.

خانم میانسال قدبلندی نزدیک ما شد. متوجه بحثمون شد و خواست پادرمیانی کند؛ پرسید:
_ چیزی شده دخترم؟
هنوز پاسخی نداده بودم که خانم ناصری باصدای نسبتا بلندی گفت:
_‌دو ماه پیش ازم پارچه خریده که برای بچه ش کهنه قنداقی درست کنه، حالا بچه ش مرده اومده پس بده. قرارنیست هرکی بچه ش می‌میره بیاد…

دیگر صدایش را نمی‌شنیدم. دلم می‌خواست کور بودم و نگاه‌های پر ترحم اطرافم را نمی‌دیدم. تپش‌های قلبم بالا رفته بود. احساس خفگی می‌کردم. با همان حال بد از مغازه بیرون زدم.
در مسیر خانه حس می‌کردم همه به من دهن کجی می‌کنند. در سرم صداهایشان می‌پیچید:
_ نازا، نازا، بچه‌ش مرده، اخی…، حالا اومده پس بده.

نمی دانم چطور خود را به خانه رساندم. با تمام قدرت مشت‌هایم را به در کوبیدم. در باز شد، مصطفی وحشت زده در مقابلم ظاهر شد:
_چی شده قربونت برم؟ حالت خوبه؟

خودم را در آغوشش انداختم و از ته دل گریه کردم.
بازوهایم را در دست گرفت، کمی از خودش فاصله داد و در حالی که چشم‌های نگرانش را به صورتم دوخته بود؛ پرسید:
_کسی بهت حرفی زده؟

چشمم به لکه‌ی خیس روی پیراهنش افتاد. با بغض و گریه، بریده بریده ماجرا را تعریف کردم.
از کلافگی دستش را لای موهایش فرو کرد. چند لحظه بعد پارچه را از دستم گرفت و با عصبانیت گفت:
_بی‌خود کرده. به چه حقی باهات اینطوری حرف زده؟ الان میرم حقش‌و کف دستش می‌ذارم.
حال و روز من برایش سنگین تمام شده بود. همیشه می‌دانستم طاقت اشک‌هایم را ندارد اما دلم بدجور شکسته بود.
نگاهی به من کرد و با همان شلوار گرمکن و تیشرت ورزشی که شاهکار اشک من رویش ثبت شده بود، از خانه خارج شد.


روی مبل دراز کشیدم و تا آمدن مصطفی اشک ریختم. وقتی آمد؛ نگاهم کرد. کنار مبل روی زمین نشست. با انگشت شست آرام اشک‌های زیر چشمم را پاک کرد.
دستش را گرفتم و گفتم:
چی شد مصطفی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: پارچه رو پس دادم، گفت ازت عذرخواهی کنم. گفت دوست نداشته ناراحتت کنه.

سرم را چرخاندم و بی هیچ حرفی، چشم‌هایم را بستم.
از دست دادن بچه‌ای که هشت ماه‌ در وجودم رشد کرده بود و هر روز با او صحبت می‌کردم و کلی دلبسته‌اش شده بودم؛ برایم خیلی سخت بود. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر خورد و لا‌ به لای موهایم گم شد. با بغض لانه کرده در گلویم، دست روی شکمم گذاشتم و یاد آن روزها افتادم…

آخرین دسته گلی که سفارش گرفته بودم را تمام کردم. رضایت از کارم لبخند به لبم آورد. از این‌که هم هنری داشتم و هم گاهی باری از دوش همسرم برمی‌داشتم، خوش‌‌حال بودم.
یک انگشتر طلا با نگین عقیق چشمم را گرفته بود. مدتی بود که برای خریدنش، پس‌انداز می‌کردم. کار در ایوان پر گل و گلدان خانه را دوست داشتم. عطر سرد اول پاییز را نفس کشیدم و وسایل کارم را جمع کردم. کارم که تمام شد، دست روی شکمم کشیدم و گفتم:

مامان قربونت بره؛ دخترگلم چیزی به اومدنت نمونده دیگه، الان برات لالایی می خونم تا وقتی به دنیا اومدی؛ هر وقت بی قراری کردی و دلت برای جای گرم و نرمت تنگ شد؛ باشنیدنش آروم بشی! گنجشک لالا…سنجاب لالا…آمد دوباره مهتاب لالا…
کمی برای کودکم حرف زدم. یک آن هوس شیر گرم کردم. می‌خواستم بلند شوم که از درد کمر، آخ بلندی گفتم؛ به دیوار تکیه دادم. قدرت صاف ایستادن را نداشتم. وحشت زده با خود گفتم:
خدایا حالا چکار کنم، نکنه زودتر از وقتش دنیا بیاد؟ با هر زحمتی که بود خود را به اتاق خواب رساندم؛ روی لبه ی تختخواب چوبی نشستم. صدای جیرجیر تخت در آمد. دعا کردم تا آمدن مصطفی، اتفاقی نیوفتد. طولی نکشید که صدای در خانه بلند شد. قدرت بلند شدن نداشتم؛ حتی می‌ترسیدم فریاد بزنم. چند باری صدای دَر، آمد؛ هر که بود مأیوس شد و رفت. اشک در چشمانم جمع شد؛ ناگهان صداهایی از حیاط آمد. گویی کسی از در بالا رفته و در حال داخل شدن به خانه بود. وحشتم بیشتر شد؛ گوش‌هایم را تیز کردم؛ صدای پریدنش را شنیدم؛ پتو را تا گردنم بالا کشیدم. سایه ای پشت پنجره دیدم‌؛ چشمانم را به هم فشار دادم؛ مثل بید می لرزیدم. حضورش را بالای سرم حس کردم. طهورا! چرا رفتی زیر پتو آبجی؟
صدای برادرم بود؛ که نگرانم شده بود.
وای طاهر نصف جون شدم؛ چرا پریدی تو خونه آخه؟ مامان گفت خواهرت تنهاست برو پیشش. در زدم باز نکردی؛ نگرانت شدم.
کاش بری‌و مامان‌و صدا کنی؛ حالم خوب نیست. اضطراب را در چهره‌ی برادر نوجوانم حس کردم؛ نگران به شکمم خیره شده بود. لبخندی زدم و گفتم: نترس داداش گلم چیزی نمی شه‌؛ فقط برو مامان رو بیار پیشم.
کمی فکر کرد و گفت:
برم از تلفن عمومی زنگ بزنم خونه‌ی فخری خانم، بگم به مامان بگه بیاد؟ نه! اینطوری هم مامانو می‌ترسونی؛ هم دیر میشه؛ کلید خونه رو بردار و برو.
نفس عمیقی کشید و گفت:
باشه آبجی من رفتم. به طرف میز مشکی گوشه اتاق رفت. کلید خانه را برداشت و رفت. از درد و اضطراب زیاد روتختی را چنگ زدم. با شنیدن صدای در، دست از کندن پوست لبم برداشتم که چشمم به مادر افتاد. سراسیمه وارد اتاق شد. چشمش که به چهره رنگ پریده‌ام افتاد با دست به گونه اش زد: خدا مرگم بده؛ مادر چی شدی؟
با دیدن مادرم، بغض کردم و گفتم مامان بچه‌م، می‌ترسم؛ نکنه اینم…
_زبونتو گاز بگیر مادر، چیزی نیست. پاشو آماده شو که الان شوهرت بیاد، می‌بریمت دکتر مشخص می‌شه.
با آمدن مصطفی، سریع به درمانگاه رفتیم. دکتر تا شروع به سونوگرافی کرد؛ نگاهش رنگ تعجب گرفت و با ابروهای گره خورده که به خاطر دقتش بود؛ کارش را ادامه داد. بعد از چند لحظه گفت:


چرا انقدر دیر اومدین برای چکاپ؟ من که از حرف‌ها و رفتارهای دکتر نگران‌تر شده بودم؛ با بغض و صدایی لرزان گفتم: خانم دکتر؟ بچه‌م چیزیش شده؟
دکتر بی توجه به حرف من و با صورتی گرفته پرسید:
تا حالا سنوگرافی ندادی؟ پنج بار سنو دادم.
یعنی پنج بار رفتی نگفتن بچه‌ت مشکل داره؟ من موندم اینا چطور مدرک گرفتن! یک لحظه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد. به سختی گفتم: دکتر تو رو خدا بگید چی شده …
دکتر نگاهی به چهره‌ی نگرانم کرد و با لحنی آرام‌تر گفت:
متاسفانه بچه توی شکمت فوت کرده. چشمانم که از وحشت و تعجب گرد شده بودند را به دکتر دوختم و گفتم: مگه میشه آخه؟ بچه‌ام طوریش نیست. همش داره تکون می‌خوره.
تکون می‌خوره؟ نه خانم، خیال می‌کنی تکون می خوره؛ پاشو خانم باید بچه رو سقط کنی! انقدر حالم بد بود که دکتر برای پایین آمدنم از تخت، منشی را صدا زد. با کمک خانم منشی به سختی از تخت پایین آمدم و به سالن انتظار رفتم. مصطفی با لبخند پرسید: چی شد عزیزم؟ دکتر چی گفت؟
نگاهی به مادرم و مصطفی کردم و بی هیچ حرفی از مطب خارج شدم. مادرم و مصطفی که گیج شده بودند به سرعت به دنبالم آمدند.
صبرکن “طهورا” چی شد؟ چرا همچین می‌کنی؟ دیگر تحمل نکردم و با صدای بلند گریه کردم. مصطفی خودش را به من رساند؛ بازوهایم را گرفت و وادارم کرد بایستم. مادر بطری آب را باز کرد. کمی خوردم و با چشم‌هایی که همه جا را تار می‌دید به مصطفی نگاه کردم و گفتم: میگه باید بچه تو بندازی! می‌گه بچه‌م مرده.
فوری برگه جواب سونوگرافی را از دستم گرفت و به طرف مطب رفت.

تا آمدن او، من و مادر روی پله‌های پاساژی نشستیم. بعد از چند دقیقه مصطفی با اخم‌هایی در هم آمد و گفت:
دکتره چیزی بارش نبود‌؛ بیایید بریم یه کوچه بالاتر یه دکتری هست میگن کارش خوبه. به مطب دکتری که گفته بود رفتیم. دکتر بعد از معاینه و بررسی گفت: ببین دخترم این یه بیماری نادره که بخش عمده‌ای از مغز جنین تشکیل نمیشه. دلیلش هم هنوز مشخص نیست. و این‌که یا توی شکم می‌میره، یا بعد از تولد… به‌خاطر این‌که سلامت مادر به خطر نیوفته، هر چه زودتر باید ختم بارداری انجام بشه.

در بهت و ناباوری و با غم زیاد، حرف‌های دکتر را می‌شنیدم و آرام اشک می‌ریختم.


یک ماه از نبود کودکم می‌گذشت. این دومین مهمانی بود که هنوز به آغوشم نرسیده، آسمانی شده بود. و من دوبار طعم تلخ وجود شیر بدون شیرخوار را تجربه کرده بودم. باز هم یکی از شب‌هایی بود که دلم هوایی شده بود. مصطفی وارد اتاق شد. با دیدنم چهره‌اش درهم شد. کنارم نشست و دستش را دور بازوهایم حلقه کرد:
_ چی شد باز چشمای خانم خوشگلم قرمز شده؟

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
دلم برای بچه‌م می‌سوزه. الان حتما گرسنه ست؛ میگن وقتی شیر مادر سَر ریز بشه؛ یعنی بچه‌ش شیر می‌خواد. گریه نکن عزیز من. بچه‌ها پاک و معصومن. وقتی مسافر بهشت می‌شن، اونجا هواشونو دارن. طهورا! یه چیزی بگم حالت خوب بشه؟
سرم را بالا گرفتم؛ چشمان منتظرم را که دید، لبخندی زد و گفت:
_امام صادق (علیه‌سلام) فرمودن: «خدای بزرگ، ابراهیم و ساره را متکفل نگهداری از کودکان مؤمنان قرار داده؛ در قصری با شکوه از درّ بهشتی. در روز قیامت لباس زیبا تن این بچه‌ها می‌کنن و اونا رو به پدر و مادرشون هدیه میدن. این کودکان، پادشاهانی هستن در بهشت، همراه با والدینشون.»، خب حالا دیگه لبخند بزن که دلم برای خنده‌هات تنگ شده.

از مدل حرف زدنش ناخودآگاه لبخند به لب‌هایم آمد. باحرف‌هایش آرام گرفتم. به این فکر کردم که الان هر دو کودکم توی بهشت جایی بهتر از آغوش من هستند. من دراز کشیدم و مصطفی آنقدر برایم حرف‌های شیرین زد که خوابم برد.چشمانم را که باز کردم متوجه شدم یک‌ساعتی را خوابیده‌ام‌. خبری از مصطفی نبود. نگرانش شدم. به سمت حیاط رفتم. سر سجاده‌اش که کنار باغچه پهن کرده بود؛ نشسته بود. دستانش را دور پاهایش قلاب کرده بود‌ و سرش رو به آسمان. شانه‌هایش تکان می‌خورد. پشتش به من بود. آهسته همان‌جا کنار در نشستم و به غصه‌های دلش که از من مخفی می‌کرد، گوش دادم:

_خدایا خودت کمکم کن که تحمل کنم. خدایا خودت دل من و طهورا رو آروم کن. حسرت بغل کردن بچه‌هام مونده به دلم…

تحمل شنیدن درد و دل‌ها و گریه هایش را نداشتم. آهسته به سمت اتاق رفتم. دلم می‌خواست با تمام وجود کاری کنم که غصه‌ای در دلش نباشد. دوست داشتم دلداری‌اش بدهم گرچه دل خودم، حال و روز خوبی نداشت. با فکری که به سرم زد، حال خوشی پیدا کردم.

صدای در آمد و لحظه‌ای بعد مصطفی وارد اتاق شد. از شدت گریه چشمانش قرمز شده بود. نگاهش به چشمان بازم افتاد. با تعجب گفت:

_هنوز بیداری خانوم؟ چرا نخوابیدی؟

روی تخت نشستم و گفتم:
خوابم نمی‌بره. مصطفی دوست دارم یه کاری کنیم. همان‌طور که کنارم می‌نشست گفت: چه کاری خانمم؟
یادته گفتم میخوام اون انگشتر طلا که نگین عقیق داشت‌ و خوشم اومده بود رو بخرم؟ خب آره. اگه بخوای فردا…

سرم به نشانه نه تکان دادم و گفتم:
_نه عزیزم! راستش اگه قبول کنی، می‌خوام با اون پول یه گوسفند بخریم و بین خانواده‌هایی که بچه یتیم دارن پخش کنیم.

مصطفی با لبخند، عمیق نگاهم کرد و گفت:
_الحق که طهورای خودمی. موافقم. فردا می‌سپرم به مسئول هیئت که خودش به اونایی که می‌شناسه، ناشناس پخش کنه.

با دیدن چهره‌ی مردانه‌‌اش که پر از رضایت بود، آرامش را با تمام وجودم حس کردم و به دنیای بی‌خبری فرو رفتم.

در عالم خواب دیدم، در اتاق تاریکی نشسته‌ام که مادرم وارد اتاق شد و گفت:
‌طهورا جان یه آقایی اومده توی حیاط میگه با تو کار داره! با تعجب پرسیدم: ‌کیه مامان؟ اسمش‌و نپرسیدی؟
میگه من “حسین ابن علی” هستم با دخترت کار دارم. از شنیدن اسم “حسین” مو به تنم سیخ شد. بلند شدم و عبای عربی‌ام را به سر کردم. عظمت حسین(علیه السلام)، لرزشی در بدنم به‌وجود آورده بود. مادرم دستم را گرفته بود و زیر لب صلوات می‌فرستاد. به حیاط که رسیدیم. پشت به ما ایستاده بود. با حسی آمیخته از ترس و اضطراب سلام کردم. امام به طرفمان برگشت. صورتش مثل خورشید می‌درخشید. وقتی ترس و لرزش دستانم را دید، تبسمی کرد. سه طناب سفید رنگ به دستم داد و فرمود: این‌ها هدیه خداوند و اهل بیت به تو هستند، خوب از آن‌ها مراقبت کن.
طناب‌ها را از دست مبارکش گرفتم. هر طناب به بره‌ای سفید و زیبا وصل بود. بره‌ها به طرفم آمدند؛ دورم حلقه زدند. روی زانو خم شدم و با حس عجیبی که وجودم را گرفته بود؛ سرشان را نوازش کردم. بره‌ها دستانم را بوسیدند. سرم را بلند کردم که از امام تشکر کنم که از خواب پریدم.

پیراهن نخی صورتی رنگم خیس عرق شده بود. به‌خاطر خواب عجیبم، منقلب شده بودم؛ با این حال حس خوب ناشناخته‌ای داشتم. تا صبح پلک روی هم نگذاشتم. این دومین خواب عجیبم بود که در تمام عمر دیده بودم. اوایل ازدواج خواب دیده بودم که دو انگشتر با نگین‌های آبی و قرمز گم کرده‌ام. با خود گفتم:
_اون‌بار دو تا از بچه‌هام رو از دست دادم اما این‌بار عنایت امام حسینه که نصیبم میشه ان‌شاءالله.
با احساس خوشی که قلبم را پر کرده بود از جا بلند شدم. لباس سبز زیبایی از کمد بیرون کشیدم. روبه روی آئینه به خود نگاه کردم. سورمه‌ی حجر که سوغاتی مادربزرگم از مکه بود را به چشمان سیاه و خمارم کشیدم.

با سلیقه‌، سفره‌ی صبحانه را چیدم. منتظر شدم تا مصطفی از خواب بیدار شود. وقتی با چشمان پف کرده و موهای بهم ریخته به آشپزخانه آمد. با تعجب به من و سفره نگاه کرد؛ لبخندی زد و گفت:
به به سلام! ببین خانم خانما چه کرده! صبحانه بخوریم یا خجالت؟ به لحن شوخش خندیدم و گفتم: سلام عزیزم! صبحت بخیر. خجالتم نده دیگه. این مدت خیلی با غصه‌ی من غصه خوردی. دیگه بسه! باید زندگی کنیم. هیچی مهم‌تر از این که من خیلی دوست دارم، نیست. ما خیلی جوونیم؛ توی زندگی همدیگر رو داریم. یه روزم بچه‌هامون رو بغل می‌گیریم، اگر خدا بخواد.

همان‌طور که حرف‌هایم را می‌شنید، تمام چهره‌اش می‌خندید. یک لقمه‌ی کوچک نان و پنیر را جلوی دهانم گرفت و گفت:
_چه‌جوری باید خدا رو بخاطر داشتن تو شکر کنم؟

با صدای دخترم که صدایم می‌زد دل از دفترچه‌ی خاطراتم کندم و گفتم:
_جانم فاطمه؟ بیا تو اتاقم.

داخل اتاق شد. با ذوق به دفتر رو به رویم نگاه کرد و گفت:
_مامان پس کی میدی منم بخونمش؟ داداش علی و داداش محمد، هم سن من بودن خاطراتت‌و خوندن…

لبخندی به چهره‌ی نمکین پر حرصش زدم و گفتم:
_من که برات خاطره‌هام‌و تعریف کردم. حالا هم آورده بودمش بدم که بخونیش.

خودش را در آغوشم انداخت و گفت:
_ مامان خیلی دوست دارم؛ شما هم منو خیلی دوست داشته باش. آخه من همون بره کوچولوی سفیدم که امام حسین بهت هدیه داده…

سرش را روی قلبم گذاشتم و زیرلب چند بار گفتم:
_ شکرا یا حسین.

پایان.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *