
«روی سنگها»
تیلهی مشکیِ چشمهایش پی مادر به این سو و آن سو میچرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمیذاری خونه پسرم؟»

تیلهی مشکیِ چشمهایش پی مادر به این سو و آن سو میچرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمیذاری خونه پسرم؟»

محبوبه سلیمانی:
عرق سرد روی پیشانیام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لبولوچهی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافهاش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدسهایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد میداد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، اینبار خودم دست بهکار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطرهی عرقی از پشت کمرم رد شد….

«یکی از آن پنجشنبهها» پنجشنبهها یک حس پرواز به سراغم میآمد. اصلا چهارشنبه شبها به ذوقی که زودتر فردا برسد، زود میخوابیدم. زنگ ورزش که

زکاظمی فخر:
شدت ضربان قلبم بالا میرود؛ نفسام را محکم بیرون میدهم؛ درد در قفسه ی سینهام میپیچد؛ دانههای عرق از پیشانیام سُر میخورند؛ دستم را مشت میکنم و بر روی سینه ام، دورانی میچرخانم. تک سرفهای میکنم تا از این حال خلاص شوم. دو دستم را بر روی فرمان ماشین حلقه میکنم و سرم را بر روی آن میگذارم.
خانم مجری از کارشناس برنامه میخواهد که در مورد دلایل بالا رفتن قیمت سکه توضیحی دهد. با ویبرهی گوشی اپلام بر روی داشبورد سرم را بالا میآورم. “شیرین” ظاهر شده بر روی صفحهی گوشی را تار میبینم. رادیو را خاموش میکنم؛ اینبار نفسام را محکمتر بیرون میدهم و با دندانهای قفل شده، تماس را وصل میکنم:
-گفتم که میام! چرا راه به راه زنگ میزنی؟ میدونم گیر کار کجاست یه خورده بهم فرصت بده امروز دیگه حلش میکنم
-می خوام صدسال حلش نکنی الان وقت این چرت و پرتاست؟ چرا نمیفهمی “ایرج”! اینی که داره میره اتاق عمل پسرته! گروه خونیش کمیابه تنها کسی که میتونه بهش خون برسونه تو هستی اگه خون لازم شد من چه خاکی تو سرم بریزم؟…..