حلالم کن . ز کاظمی فخر
شدت ضربان قلبم بالا میرود؛ نفسام را محکم بیرون میدهم؛ درد در قفسه ی سینهام میپیچد؛ دانههای عرق از پیشانیام سُر میخورند؛ دستم را مشت میکنم و بر روی سینه ام، دورانی میچرخانم. تک سرفهای میکنم تا از این حال خلاص شوم. دو دستم را بر روی فرمان ماشین حلقه میکنم و سرم را بر روی آن میگذارم.
خانم مجری از کارشناس برنامه میخواهد که در مورد دلایل بالا رفتن قیمت سکه توضیحی دهد. با ویبرهی گوشی اپلام بر روی داشبورد سرم را بالا میآورم. “شیرین” ظاهر شده بر روی صفحهی گوشی را تار میبینم. رادیو را خاموش میکنم؛ اینبار نفسام را محکمتر بیرون میدهم و با دندانهای قفل شده، تماس را وصل میکنم:
-گفتم که میام! چرا راه به راه زنگ میزنی؟ میدونم گیر کار کجاست یه خورده بهم فرصت بده امروز دیگه حلش میکنم
-می خوام صدسال حلش نکنی الان وقت این چرت و پرتاست؟ چرا نمیفهمی “ایرج”! اینی که داره میره اتاق عمل پسرته! گروه خونیش کمیابه تنها کسی که میتونه بهش خون برسونه تو هستی اگه خون لازم شد من چه خاکی تو سرم بریزم؟
- دوباره که حرف خودتو میزنی گفتم یه خورده صبر کن میام فقط یه ساعت دندون رو جیگر بذار اومدم
-همیشه اینطوری بوده تو لحظات سخت میذاری میری، هیچ وقت نبودی، همیشه میگی میام و پیدات نمیشه
-شیرین بس میکنی یا نه گفتم کاری که باید تمومش کنم؛ میام.
منتظر نمیمانم حرفش را تمام کند، تماس را قطع میکنم و گوشی را به طرف صندلی کمک راننده پرت میکنم. با دست چپام شقیقهی سرم را ماساژ میدهم؛ باد کولر را به سمت خود تنظیم میکنم؛ شاید گُر گرفتگیام را چاره کند. زبانم خشک شده است؛ باید کلمات و جملاتی را که میخواهم بگویم، آماده کنم. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. درد در قفسهی سینهام میپیچد. از داشبورد قرص زیر زبانیام را بیرون میآورم و زیر زبان میگذارم. راه نفسم آزاد میشود.
نفس عمیقی میکشم.
از آینهی وسط ماشین، به تماشای خود مینشینم. صورت آفتاب سوختهام، یشمی چشمانم را بیشتر نشان میدهد و اصلا با تاسی کلهام هماهنگی ندارند؛ چروکی که در گوشهی چشمانم و زیر پلک هایم جا خوش کرده، سنام را بالاتر نشان میدهد، یادم را به سالهای پر دردسر میبرد؛ به آن سالهایی که رنگ موهایم مثل رنگ پیراهن تنم بود؛ سیاه و پر پشت!
همان سالهایی که شده بودم رئیس آموزش و پرورش شهر، آن روزها عجیب برایم شیرین بود. برای رسیدن به آن موقعیت خیلی خاک تخته و گچ را خورده بودم. آن روزها جنگ بود و به اسم وظیفه و مسئولیت از رفتن به جبهه سرباز زده بودم. سال شصت وشش توانستم با کمک برادر زنم “بیژن” که در کار خرید و فروش ماشین بود، شورلت سبز رنگی بخرم همان زمان هم صحبت بالا رفتن قیمت دلار در سالهای بعد از جنگ بود. شورلت را فروختم و دلار و سکه خریدم و خودم را بالا کشیدم:
_آخ بیژن! کجایی ببینی که چی تو دامن من کاشتی!
با تقه به شیشهی ماشین از جا میپرم.
نگاهم را از من در آینه میگیرم و به طرف شیشه میبرم. قهوهای چشمانی خیره به من غافلگیرم میکند..پسرک نوجوانی که با موهای خروسی و پیراهن مشکی که عکس اسکلتش، ذوقت را میزند.
شیشه را تا نصفه پایین میدهم. بوی تند ادکلنش با شرجی هوا به دماغم هجوم میآورد. سرم را عقب میکشم؛ پرههای بینیام از این بوی تند باز و بسته میشوند. معدهام در هم میپیچد. به زحمت آب دهانم را قورت میدهم و میپرسم:
- اتفاقی افتاده؟
پسرک با چشمان ریز شده که انگار میخواهد کل معماهای دنیا را در قیافهام حل و فصل کند، به چشمانم خیره میماند: - شما باید جواب بدی! این ساعت ظهر تو این گرما ؟! دقیقا یه ساعته اینجا ایستادین! فرمایش؟
نمی دانم عادت تند تند پلک زدن در مواقع غافلگیری را توانستهام کنترل کنم یا نه!
تکانی به خود میدهم و با ابروهای گره خورده در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. پسرک قد و بالایم را که میبیند کمی عقبتر میرود. چشمانش دو دو میزند. خودش را نمیبازد. میپرسم:
-شما اینجا مفتشی؟
با همان قیافهی حق به جانب به چشمانم زُل میزند و با پوزخندی که گوشهی لبش را به پایین کشیده، میگوید:
دقیقا خودشام! الان یه هفته ست اینجا سَرک میکشی چیزی نگفتم! به سر و وضع خودت و ماشینت هم نمیخوره که خلاف باشی، حالا فرمایش؟
پوزخندی تحویلش میدهم و سرم را تکان میدهم، نگاه گذاریی به خانهی آجر سه سانتی میاندازم، نمیخواهم پسرک شک کند؛ نگاهی با او رد و بدل میکنم؛ گردنم را کج میکنم:
-برای امر خیره .
پسرک نیشش بازتر میشود. نگاهش مهربان میشود:
-اینجا فقط اون خونه دختر داره که همهشون هم شوهر دادن. چند روزی میشه که رفتن مشهد. همون خونهای که تو این یک هفته همش دور و برش می پلکی . آجر سه سانتی رو میگم!
رودست خوردنم را با بیتفاوتی در نگاهم کتمان میکنم؛ فقط در ذهنام بالا و پایین میکنم که چطور از دستش خلاص شوم؛ ابرو در هم میکشم:
-نمیشه اقوام یکی از این خونهها باشه؟ نکنه اینجا همه فامیلید؟
دستی به پشت گردنش میکشد و چشمانش را به اطراف میچرخاند:
-نه خوب ممکنه اقوامشون دختر مجرد داشته باشند ولی نمیان که از اقوام تحقیق کنند!
دستهایم را در جیب شلوارم فرو میبرم:
-پس از کیا تحقیق می کنن؟
خودم هم از بلندی صدایم تعجب میکنم. رنگ صورتش میپرد. عقبتر می رود، از سکوتش استفاده میکنم و میگویم:
-این هم یه مرحله از تحقیقاته بنابراین تو کار بزرگترت دخالت نکن
-حاجی! شاید بتونم به شما کمک کنم!
از او تشکر میکنم و با او دست میدهم؛ خداحافظیاش را نشنیده سوار ماشین میشوم. راهش را میکشد و میرود.
رفتنش را از آینهی بغل دستی ماشین دنبال میکنم؛ نفسم را محکم بیرون میدهم. درد در قفسه ی سینهام میپیچید.
تازه متوجه بن بستی کوچه میشوم حق را به پسرک میدهم. من هم اگر جای او بودم به این ماشین شاسی بلندی که صبح تا عصر اینجا لنگر میانداخت، شک میکردم. دیگر بیشتر از این صلاح نیست که معطل کنم. با صدای ویبرهی گوشی یاد شیرین میافتم. صلاح هم باشد وقتی برایم نمانده که این قضیه را کش دهم باید عجله کنم. از ماشین پیاده میشوم دزدگیرش را فعال میکنم و به طرف خانه ی آجر سهسانتی قدم بر میدارم.
با خودم کلنجار می روم:
- حل میشه! برو نترس، مرگ یه بار شیون یه بار، در عوض یه عمر راحت میشی! اگه قبول نکرد؟
مکث میکنم و از حرکت باز میایستم:
- اگه عصبانی بشه؟ اگه تو صورتم تف کردو جلوی در خونه ش شروع کرد به داد و بیداد چی؟ این پسرهی ژیگول هم سر و کلهش پیدا میشه و برام شیر میشه، اصلا از کجا معلوم کارم لنگ اون باشه؟شاید همهی اینا فقط یه توهمه!
خودم هم از این حرفهایم خندهام میگیرد. سالهاست با این منطق خودم را سرکار گذاشتهام و حالا آمدهام تا جلوی خسارت را بگیرم؛ نبود “پویا” خود خسارته!
صورت پویا در ذهنم مینشیند؛ پاهایم قدرت میگیرند و قدمهایم بلند میشوند. تپشهای قلبم، این قدمها را مشایعت میکنند:
- هیچ کس نمیتونه جلومو بگیره، باید به در اون خونهی آجر سه سانتی برسم. باید چشمای سبز جوون نوزده سالهم را از خواب ابدی نجات بدم، شده جونمو هم فداش میکنم. به خودم میآیم؛ درست در چند قدمی در کِرمی آن خانهی آجر سه سانتی ایستادهام.
میخواهم جلوتر بروم که در باز میشود. خشکم میزند، دیگر نفسم بالا نمیآید، خیس عرق میشوم. “حاج کریم” در میان چارچوب در آهنی ظاهر میشود. با همان شکل و شمایل ولی جا افتادهتر از قبل با موهای سفیدش که از همان فاصله چشم را میگیرد. نگاهی گذرا به سمتم میکند و بر میگردد که لنگههای در را باز کند. به داخل خانه عقبگرد میکند، قدم برنداشته میایستد. به سرعت سرش را به طرف من بر میگرداند. این بار با دقت نگاهش را سمت من سوق می دهد.
سیاهی چشمانش رنگ آشنایی میگیرند و لبانش به لبخندی کش میآیند. پا تند میکند و به سمتم قدم بر میدارد: - بهبه! ببین کی اینجاست، سیداحمد خودمون! آفتاب از کجا در اومده که یادی از فقیر فقرا کردی؟
خیلی وقت بود که دیگر کسی من را به این نام صدا نمیزد. شیرین، ایرج را با کلاستر میدانست و من شده بودم ایرجِ شیرینِ به روز شده! شیرینی که از اسم محبوب خود هم فراری بود چه برسد به سیادت و آن هم احمد بودن من!
نزدیکم که میشود دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میگیرد، مثل قدیم با من مصافحه میکند.
نفس عمیقی میکشم و بوی عطر گل محمدی آغوشش را میبلعم. سلولهای مغزم جان میگیرند و موقعیتم را به من گوشزد میکنند.
-سیداحمد! اینقد درب و داغونم که از دیدنم خشکت زده؟
به ضربان قلبم زور میزنم که خودشان را کنترل کنند و لبخندی بر روی لبانم مینشانم:
- اختیار داری حاجی فقط باورم نمیشه که تونستم ببینمت! تیبایی از خانهاش بیرون میآید از آن فاصله هم میشد حدس زد که رانندهی تیبا، پسرش باشد، توقف میکندو بوقی میزند. حاجی دستی برایش تکان میدهد و تسبیحش را در دست میچرخاند. قبل از اینکه چیزی بگوید، میگویم:
- بد موقع مزاحم شدم به کارتون برسید. بعدا خدمت می رسم.
-نگو آقاسید بعد کلی پیدات شده، از بد موقعی حرف میزنی؟
پسر جوان از ماشین پیاده میشود و به سمت ما میآید، سلامی میدهد و دستش را جلو میآورد!
حاج کریم میگوید: - محمد! ایشون عمو سید هستن عمری دنبالش تو آسمونا میگشتم الان خدا آوردش گذاشته پشت در خونهم. شما برو به کارت برس و چندتا خرت و پرت هم برا ناهار بگیر که آقا سید میخواد کلبهی محقر مارو صفا بده.
میخندم و پسرک را در آغوش میگیرم، درست همسن و سال “پویا”ی خودم؛ رشیدتر و هیکلی تر.
“خدا حفظت کنه” ای تحویلش میدهم و رو به حاج کریم میگویم: - نه مزاحم نمیشم برید به کارتون برسید بعدا میام طرفتون
حاج کریم سرش را تکان میدهد و بازویم را میکشد و به طرف خانهاش میبرد.
ربع ساعتی در خانهاش نشستهام. دور تا دور پذیرایی، پشتیهای کرم رنگ با گلهای قهوهای چیده شده، قالیهای گردویی مفروش بر روی زمین فضای آن جا را کوچکتر نشان میدهد. پردهی مخملی دو رنگ قهوهای و کرم با رنگ کرم دیوار فضا را در عین سادگی، شیک کرده است. باد کولر اسپیلت روی من تنظیم شده ولی خنکیاش حریف گرمای درونام نمیشود. تکیهام را روی پشتی دادهام و به تابلوی “یا کریم الصفح” روبه رویام، چشم دوختهام. زیر لب این ذکر را تکرار می کنم با خواندن ش قلبم آرام میشود. درد قفسهی سینهام هم با ورود به خانه محو شده است. هنوز دوست دارم زندگیاش مال من باشد حتی با این همه سادگی. دلم برای خود قبلیام تنگ میشود. خودی که دیگر هیچ چیز برایش نمانده است. او برخلاف من، خودش است همان حاج کریم دست و دلباز که میهمان نوازی و معرفت و خلوصش زبانزد خاص و عام است. صدای شکستن ظرفی، مرا از افکارم دور میکند. صدای حاج کریم پشت بندش بلند می شود:
- چیزی نیست سید! ببخش اگر صداش اذیتت کرد!
و من فقط به آن چیزی که این همه سال من را اذیت کرده بود فکر میکنم. خود او…
چند دقیقهای میگذرد، خندان به سمتم میآید، با سینی دایرهای که پارچ شربت آلبالو با دو لیوان بر آن جا خوش کرده اند. زیر لیوانی را برایم می گذارد:
-ببخش حاج خانم و بچهها رفتن زیارت امام رضا علیهسلام. فک کنم خبر داری که حاج خانم چه طور منو بدعادت کرده تو این سال یه بار یه پارچ آب پر نکردم جلو مهمون بذارم از بس بلد نبودم زدم دوتا لیوانو برات سر به نیست کردم تا تونستم این پارچ شربتو راه بندازم.
و خندهاش را رها میکند و ادامه میدهد: - بخور سید این شربت خوردن داره بخور جگرت حال بیاد، یه خورده یخت آب شه، الاناست دیگه محمد پیداش بشه! بساط کباب رو راه میندازیمو دلی از عزا در میاریم.
لیوانی را که برایم پر از شربت کرده و روبه روی ام گرفته است را از دستش میگیرم و یک جرعه مینوشم و کناری می
گذارم:
-زحمت نکش حاجی اینجوری راضی نیستم اومدم خودتو ببینم از تو زیاد به ما رسیده، سر سفره ت غذا خوردم نیومدم که امتحانت کنم
-تا باشه از این زحمتا سید عزیز! باعث افتخاره مگه میشه بعد سالها بذارم بیغذا از در این خونه بری بیرون؟ از تو خجالت نکشم چی جواب رسول خدا رو بدم که لنگه ظهر، اولادش غذا نخورده پاشو از خونهم بذاره بیرون؟
حالا چی شد که یادی از فقیر فقرا کردی نگو که راه رو گم کردی و اومدی پی آدرسی چیزی!
کلهی تاسم را میخارانم و دو زانو رو به رویش مینشینم . من منی میکنم و نفسام را رها می کنم، دوباره پلکهایم تند تند میزنند هیچ تلاشی برای کنترلشان نمیکنم، همهی حواسم را متمرکز کلمات گم شده در ذهنم میکنم، دنبال سر رشتهای می گردم که شروع کنم.
با چشمهایش حرکاتم را می کاود. چشمانش رنگ تعجب میگیرند: - چیزی شده سید؟ اتفاقی افتاده چرا اینقده پریشونی؟ فک کنم فشارت افتاده؟
میخواهد لیوان را به دستم بدهد به جلو خم میشوم و دستانش را در هوا میگیرم و بر روی لبانم می گذارمو می بوسم.
گرمی دستهایش سرد میشود. تلاش میکند تا دستهایش را از دستانم بیرون بکشد من اما نمیگذارم چشمان پر آبم را رها میکنم.
-اینکارا چیه سید؟ تو رو جان جدت بگو چی شده؟ نگاهم را از چشمانش میدزدم تا راحتر حرفهایم را بزنم:
-حلالم کن حاج کریم! بیا بزرگی کن در حقم و بخاطر صاحب اسمت، به خاطر جدم، حلالم کن!
آب دهانش را قورت میدهد و سخت کلمات را ادا میکند:
-چی رو حلال کنم؟
-ظلمی رو که تو این سالها به تو کردم و بابتش کلی تاوان پس دادم
-تو رو جدت روشنم کن بفهمم جریان چیه؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟ چی شده که این همه بهم ریختی؟ اصلا حواسم به پیرهن سیاهت نبود! چرا سیاه پوشیدی؟ واسه خوش تیپی یا خدایی نکرده عزا؟
-یه ماهی میشه که نه روز دارم و نه شب! گرچه این ظاهر قضیهست؛ من سالهاست که از زندگی افتادم!
از اون روزی که برای اون مقام لعنتی ترسیدم؛ اون پستی که حاضر بودم به خاطرش هر غلطی رو انجام بدم. با اینکه خونه و ظاهر زندگیت به روفرشی خونهم نمیرسه ولی یه مهرهی تسبیح دستت که با آرامش جابه جا میکنی، برام آرزو شده!
-چی میگی سید!
-بذار بگم و خلاص کنم، نیا تو حرفم حاجی! من میمونم مکافات گناهی که در حقت کردم! بدبختیای من از اون سالی شروع شد که میخواستند استخدام رسمی کنن، اون زمان تو یه معلم موقت بودی، سابقهی جبهه داشتی، از نیروهای شهید چمران بودی، سوادت هم از همهی ماها بیشتر بود. از اطرافیان شنیده بودم که بالایا انگشت روی تو گذاشتند. مخصوصا اینکه خبر روستا رفتنت اون هم با هزینهی شخصی، تو کل شهر پیچیده بود. محبوبیتت زبانزد خاص و عام شده بود. به گوش من هم میرسید که ای کاش کر میشدم و نمیرسید تا تو این بدبختی نمیافتادم!
از اون زمان به بعد، مثل مار تو خودم میپیچیدم. چند ماهی بود که من مسئول آموزش و پرورش شهر شده بودم؛ تازه برو بیایی برای خودم جور کرده بودم. اون دفتر و دستک برام پُل بود، میدونستم رسمی شدن تو مساوی با خراب شدن پل ترقیم. مطمئن بودم تو رسمی بشی با توجه به سابقه و محبوبیتی که ازت تو شهر پیچیده بود باعث برکناری من میشه. شبا همهش کابوس میدیدم. تازه هم با خانمم ازدواج کرده بودم و در واقع رضایت پدر خانمم به ازدواج، از صدق سری اون پست لعنتی بود. تشنهی پول نبودم،
خبر داری که اون سالها اصلا خبری از پول و این چیزا نبود ولی احترام و برو و بیای اون پست به دهنم مزه کرده بود، مدام به خودم دلداری میدادم که اتفاقی نمیافته! اینها همهش حرفای خاله زنکیه. تا اینکه خبر مسجد ساختنت، تو شهر پیچید و شد قوز بالاقوز؛ دیگه کامل مطمئن شدم که تو تا چند وقت دیگه میری اون بالا بالاها اون هم با له شدن من زیر پات. میدونستم اهل له کردن نیستی ولی مدام به ذهنم میاومد که راهی جز له شدن من برای صعود تو نیست. خیلی با خودم کلنجار رفتم باید فکری برای کنار زدنت میکردم ولی هرچی فکر میکردم به نتیجه نمیرسیدم، با بیژن بارها درددل کرده بودم، بیژنو که میشناسی!؟
برادر زنم!
راهکار هم داد ولی اصلا با روحیهام سازگار نبود تا یه روز که واسه تحقیق در موردت اومدند پیشم، چیزی نگفتم نه تاییدت کردم نه رد! مردد بودم، گفتم: «فردا میام اداره و در موردش صحبت میکنیم.» ولی فرداش، تهمت فروش اسلحههای جنگ تو شهر پیچید.
حاج کریم ساکت و آرام به حرفهایم گوش میدهد، تمام مدت، فقط به تسبیح در دستش خیره مانده. صدای بلند نفسهایش را که میشنوم سرم را پایین میاندازم و با انگشتهایم ور میروم و ادامه میدهم:
مسبب اون تهمت من بودم از زبون خودم در نیومد ولی منشآش از خونهم بود! بیژن تو جمع اومد و گفت:
- خودم با چشم خودم دیدم تو مرز داره اسلحه میفروشه
باورش برای مردم سخت بود ولی شنیدی که دروغ هرچقدر بزرگتر باورپذیرتر؟! از اون روز عزاهام شروع شد. بیژن حسابی موی دماغم شده بود میخواست کاری براش تو آموزش و پرورش جور کنم، آخر همون هفته رفتیم مسافرت طرف شمال! بیژن هم به خاطر یه معامله با ما همسفر شد؛ من پشت فرمون بودم نمیدونم چی شد که چپ کردیم. اون زمان خانمم نه ماهه باردار بود، اونقدر اوضاعش از تصادف بد بود که دکترا گفتند هم مادر و هم بچه زنده نمیمونن، در جا بردنشون اتاق عمل ! نمی دونم لطف خدا بود چی بود که هر دو زنده موندند ولی با آسیبی که خانمم دیده بود دیگه باردار شدنش محال شد و این شد تنها پسرم! تنها بچهام! تنها جگر گوشهام.
متوجه اشک هایم میشوم با پشت دستم پاک می کنم:
-بیژن هم ضربه به مغزش خورد و از اون سال تا همین چند وقت پیش علیل افتاده بود یه گوشه تا اچند وقت پیش…
هنوز چهلمش تموم نشده این پیراهن سیاه هم برای اونه .
“خدا رحمتش کنه” میگوید و نفساش را محکم بیرون میدهد:
-حالا چرا داری اینا رو به من میگی؟ اینا برای اون سالها بوده تموم شده رفته دیگه حتی غصه خوردن براش بی فایده…
میان حرفش میدوم و میگویم:
-راستش بعد تصادف با خودم گفتم که آهت دامنمون رو گرفت. البته تو اون تصادف یه قطره خون از دماغم هم بیرون نیومد و همین باعث شد که به خودم دروغ بگم که آه نبوده یه اتفاق سادهست. علیل شدن بیژن خوشحالم نکرد، گرچه تو تنهاییم گفتم بدم نشد!
بعد از اون دلار کشید بالا دیگه به کل قضیه رو فراموش کردم چون روز به روز موفقتز میشدم. دیگه به هیچی محل ندادم و اعتنا نکردم. به قول خانمم این حرفا برای اُملا بود. کم کم زندگیمون از این رو به اون رو شد. اون پُست رو بعد یه سال ازم گرفتن و من هم بیشتر به دلار و سکه چسبیدم.
تو خوشی ساختگی خودم غرق شده بودم الان که خوب فکرشو میکنم، میبینم که اون مدت خدا بهم مهلت داده بود تا برگردم ولی برنگشتم و بیشتر غرق شدم.
تا یه ماه پیش که دوباره تصادف کردم. پسرم پویا، جگر گوشهام تو تصادف ضربه مغزی شد بازم من راننده بودم برای یه پروژه رفته بودیم بیرون شهر که با کامیون شاخ به شاخ شدم وقتی دیدم خودم مثل تصادف قبلی هیچیم نشد، مطمئن شدم تذکر خداست. الان یه ماهه افتاده گوشهی بیمارستان! امروز یا فردا خبرمون میکنن که نتیجهی عملش یا مرگ مغزی یا زنده موندن! بخاطر همین اومدم دست به دامنت بشم.
می گوید:
- سید گرفتی ما رو بعد این همه سال چطور من تو ذهنت اومدم اصلا این حرفا چیه؟ برو دست به دامن جدت شو
- اگه به من بود که همینطور میتاختم اما شب قبل از تصادف خواب عجیبی دیدم.
خواب دیدم که با قایق گازی تو دل دریا میتازم یه هویی تو از وسط دریا پیدات شد و به طرفم یه سنگ پرت کردی. سنگه موتور قایقو از کار انداخت؛ وسط دریا مونده بودم نه راه جلو داشتم و نه راه عقب.
از خواب که بیدار شدم بازم محل ندادم اما بعد تصادف مدام تو و سنگ به ذهنم میاومد. نمیدونم چرا دوست نداشتم اینو انتقام خدا بدونم تا یه هفته پیش پرچم امام رضا رو آوردن بیمارستان من و خانمم تو سالن یه گوشه ایستاده بودیم و فقط داشتیم نگاه میکردیم خیلی وقت بود که ما مسیرمون رو از هرچی دین و دیانت بود جدا کرده بودیم. دلم میخواست با کله برم ولی عقلم مانع میشد. دیدم پرستار به طرف ما اشاره کرد و با خُدام حرم طرف ما اومدند. شیرین همونجا زد زیر گریه، منم وقتی پرچم به صورتم خورد چشمامو بستم و با امام رضا شروع کردم درددل کردن که یه هو تو رو کنارم حس کردم. چشمامو که باز کردم هیچ خبری ازت نبود دیگه مطمئن شدم که گره کارم فقط با دست تو حل میشه.! خیلی گشتم، تا آدرستو پیدا کردم الان یه هفتهست که پشت در خونهت نشستم ولی روم نمیشد بیام طرفت تا امروز که وقت عمل پسرمه، الان تو اتاق عمله
سری تکان میدهد:
-برم ببینم این پسر چرا پیداش نشد
“یاعلی” می گوید و بلند میشود. من میمانم و “یا کریم الصفح” روبهروی ام با هجوم اشکهایی که از چشمانم سرریز میشود. سبک که میشوم او را صدا میزنم، صدایی نمیآید…
نگران میشوم، به طرف در دوم پذیرایی مشرف به هال قدم برمیدارم. دستگیرهی در را پایین میکشم، مکثی میکنم و دوباره «حاج کریم» را بلندتر از قبل صدا میزنم. کمی منتظر میمانم ولی خبری نمیشود. در را باز میکنم و از هال به قصد آشپزخانه میگذرم. صدای زمزمهای از اتاق کنار آشپزخانه توجهم را جلب میکند. به طرف اتاق پا کج میکنم؛ او را میبینم که روبهروی قبله نشسته و با گردنی کج رو به بالا، زیر لب، زمزمه میکند من را که میبیند دستی بر روی محاسنش میکشد تا اشکهایش را نبینم. به طرف او میروم و دست بر روی شانهاش میگذارم و کنارش مینشینم. شانهاش میلرزد، میگوید:
-اولش از حرفات جا خوردم بعد که از مشکلاتت گفتی اومدم به خدا بگم من کیام که بخاطرم یه سیدی رو ادب کردی؟ از خودم خجالت کشیدم سید! از اینکه خدا تمام این مدت حواسش به من بوده و من بی خبر بودم؛ شرمم اومده. از اینکه برای حرف و حدیث اون روزا، بی خبر یه سید رو لعن و نفرین میکردم! داغونم سید!
همدیگر را در آغوش میگیریم و دردهایمان را زار میزنیم…
.__
بوی کباب همه جا پیچبیده. محمد سفره را پهن میکند و وسایل را در آن میچیند، از وقتی از بیرون برگشته، هاج و واج نگاهمان میکند. حق دارد! تحویل گرفتن اولمان کجا و این رفتار ماتم زدهمان کجا؟
حاج کریم کنارم مینشیند و بی آنکه محمد متوجه او شود، میگوید:
-اینا سرنوشت منم بوده! تو نبودی یکی دیگه تو دامنم میکاشت راضیام به رضای خدا. اگر چه سخت گذشت ولی الحمدلله گذشت . من به این حرف* معتقدم که دنیا همینه یه روز با توه یه روز علیه تو! در هر دو صورت نه باید مغرور بشیم و نه مآیوس و ناامید.
بفرما سید شروع کن که امروز رو همگی مهمون جدت هستیم!
صدای پیج بیمارستان در سرم اکو میشود:
“آقای دکترنوبخش به بخش مراقبتهای ویژه”
سر میگردانم و با چشم دنبال محبوب میگردم، به همراهش زنگ میزنم:
- سلام بیمارستانم تو کجایی؟
بوق مشغولی گوشی را که می شنوم تعجب میکنم دستی از پشت روی شانهام می نشیند: - اینجام چه خبر؟
رو بر میگردانم،
از آرامشش تعجب میکنم، می گویم: - نمی دونم حلال کرد یا نه ولی عوضش، خیالم راحت شد. بالاخره این بار سنگین رو زمین گذاشتم، سبک شدم محبوب!
-بیا این آبمیوه رو بخور
-آبیموه چیه؟ پویا چی شد؟
موهای بلوندش را با دست زیر روسریاش هل میدهد و گره روسریاش را محکمتر میکند: - وقتی رفتی یقین داشتم رفتنت بیخود و بینتیجهست؛ اما حالا من موندم و یه دنیا سوال !
میپرسم: - سوال از چی؟
- اینکه منم به اندازهی تو این همه مدت مقصر بودم چون میتونستم جلوی اشتباهتو بگیرم و نگرفتم، از خودم مدام میپرسم که میارزید بشینیم روی این صندلیا که خبر مرگ یا به هوش اومدن جگر گوشهمون رو به ما بدن؟ مردّدم احمد! وقتی که بهت زنگ زدم و داشتم داد و بیداد میکردم یه هو دیدم پرستارا سراسیمه از اتاق عمل زدن بیرون! ترس برم داشت با خودم گفتم «ته کشید» دست یکی از پرستارا رو گرفتم و پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «مریض ایست قلبی کرده» یه لحظه خون تو بدنم منجمد شد. خشکم زد. بلافاصله یکی دیگه اومد گفت: «ایست رو رد کرده خدا رو شکر»، دیگه مطمئن شدم کارت درسته.
-خیلی وقت بود که دیگه احمد صدام نمیکردی!
-واسه این بود که به نتیجه رسیدم هر چقدر بدون خدا جلو رفتیم، فقط ته کشیدیم.
چشم میبندم و به پشتی صندلیهای انتظار تکیه میدهم. صدایی مرا به خود میآورد.
طول میکشد تا سقف سفید با مهتابیهای دراز، بیمارستان را به یاد بیاورم. صدا در گوشم بلندتر میشود و مرا به سمت خود میخواند، دست بر روی زانوهایم میگذارم که بلند شوم. دست محبوب بر روی دستم می نشیند:
- کجا سید احمد؟
نگاه خیرهام را که میبیند، میگوید: - یه ساعتی میشه که خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم.
-داره صدای اذان میاد! بریم نماز!
پایان
*حکمت 396 نهج البلاغه
ز کاظمی