روز نوشت
زهرا سبحانی

تو بزرگی مث شب (پرستو علی عسگرنجاد)

می‌فهممت زن.
صدای نفس‌نفس‌زدنت رو می‌شنوم.
آدم وقتی می‌ترسه، نفس‌نفس می‌زنه.
تو یه عمره یه نفس راحت نکشیدی.
تو یه عمره نفس کم آوردی.
دونه‌های درشت عرق رو که از پشت گردنت لیز می‌خورن و به عبای خاکی‌ت می‌رسن، می‌بینم.
لرز توی شونه‌هات رو حس می‌کنم.

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

عبور یاس (م.سلیمانی)

از درد به خودم می‌پیچم. نفس در سینه‌ام حبس شده. از شدت درد کمر، روی زمین می‌نشینم و عرق سردم را با پشت دست، پاک می‌‌کنم.
حتی نمی‌توانم کیشیا را صدا کنم. کاش باز هم با حس تلپاتی اش به دادم برسد.
یاد صبح می‌افتم که سیدمحمد گفت:

من برم دیگه مطمئنی؟ فندق بابا هوس اومدن نکنه یه وقت! تا برم هیات
مرکزی بیام شب میشه ها. آخه برنامه‌ی نماز جماعت و سخنرانی بعد از افطاره.

دستش را گرفتم و گفتم:

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

همای محبت (م.سلیمانی)

خیلی وقت‌ها برای سرگرمی به گروه‌ بچه مذهبی‌ها سرک می‌کشیدم. مطالب‌شان را می‌خواندم و می‌خندیدم. چه حوصله‌ای داشتند. چه پر احساس از دین و تقوا دم می‌زدند. همش تزویر و ریا. از بین کاربر‌ها “هما” خیلی دأب دین‌داری داشت. بیشترین پیام‌های معنوی و امام زمانی برای او بود. خیلی سنگین‌، شبهه‌ها و سوالات اعضای گروه را جواب می‌داد. جوری از پاکی و معنویت حرف می‌زد که دلم می‌خواست به همه‌‌ی آن‌ها ثابت کنم آن‌طور که می‌گوید، نیست. با یک حرکت، نقشه‌ی شیطانی‌ام را در ذهنم چیدم و برای سرگرم شدن چند روزه‌ام برنامه ریزی کزدم. صفحه‌ی شخصی هما را باز کردم و نوشتم:

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

گناه من چیست؟ (ز.کاظمی فخر)

سراسیمه می‌دویدیم‌؛ آنقدر هول و ولا داشتیم که حتی همدیگر را فراموش کرده بودیم!
مادر عقب‌تر مانده بود. نفس زنان صدایم کرد:
«صبر کن؛ دیگر توانی برایم نمانده»
بر روی سکوی نزدیکمان نشست، نفسی تازه کرد و گفت: «راستش، راستش بیشتر برای تو ترسیدم. نباید تنها می آمدیم.»
راست می‌گفت، فرارمان بی دلیل بود اگر چه واقعا ترسیده بودیم.
آن پیرمرد تَرکه به دست کنار خانه‌ای، ایستاده بود و هرکسی که نزدیک خانه می‌شد با ترکه به جانش می‌افتاد. گونه‌های ملتهبش، عصبانیت چهره‌اش را دو چندان کرده بود. همینکه سرش را به طرفمان چرخاند، وحشت زده، فرار کردیم.
مادر گفت: «همه چیز غیر طبیعی‌ست، آن از اتفاق‌های بازار عکاظ، حالا هم اینجا.
چرا اینقدر وحشی شده؟!
بازار عکاظ را یادت می آید که چگونه با محمد رفتار کرد؟»

محمد! همان جوان خوش سیمایی که حرف‌های زیبایش تمام هوش و جانم را تسخیر کرده بود. من نه پیرمرد را می شناختم و نه محمد را؛ ولی صحبت‌های محمد عجیب فکرم را مشغول کرده بود…

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

محیا (ز.کاظمی فخر)

به سر خیابان نزدیک شدند. سیدحامد اگرچه این موقع سال را همیشه در تهران بود اما هیچ وقت نتواسته بود این مسیر را یاد بگیرد. همیشه هم موقع خروج از شهر کلی مصیبت داشت. این بار اما دغدغه‌ی نشانی مسیر را نداشت. علتش هم همراه شدن با باجناق تهرانی زاده‌اش، آقامجتبی بود. آقامجتبی چند سالی می‌شد که بخاطر کار و بارش، همشهری آن‌ها شده بود و این بار هم به قول خودش افتخار همراهی برای بازدید و خرید از نمایشگاه کتاب تهران را به آن‌ها داده بود؛ آن هم با اهل و عیال.
سیدحامد سرعت را کم کرد تا پشت تیبای آقامجتبی قرار بگیرد. بعد از رد کردن چهارراه،
دوباره اسیر یک ترافیک دیگر شدند. محیا در حالی که با پره‌ی چادر خودش را باد می‌زد گفت: «کاش کولر ماشین رو درست می‌کردی، با اینکه یک ساعت از غروب آفتاب گذشته ولی هنوز هوا گرمه. خوب شد نماز تو خود نمایشگاه خوندیم و الا الان در به در دنبال مسجد بودیم.»
لیوان کاغذی را تا نصفه از آب پرتقال پر کرد و به سیدحامد تعارف کرد. سیدحامد از ترس اینکه آقا مجتبی را گم کند بدون اینکه سرش را طرف محیا بچرخاند لیوان را با گفتن “تشکر” از او گرفت.

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

ستون (م.سلیمانی)

نگاهی به هیکل بزرگش انداختم. بلند قامت و درشت استخوان بود. با آن هیبت سنگینش به من تکیه می‌داد. زیر آفتاب، دانه‌های درشت عرق بر سر و صورتش برق می‌زد. دشداشه‌ی کهنه‌ای تنش بود. نگاهش به زائرها بود. آدم‌هایی که از کنار من می‌گذشتند، یک نیم نگاهی به او می‌انداختند و می‌رفتند. زائری تنها از دور نزدیکم شد. صورتش جمع شده بود. تنش خیس عرق بود. رنگش پریده بود. دندانش را روی لبش فشار می‌داد. با خودم گفتم: «لابد تا به من رسیده، هم پاهایش پر از تاول شده، هم از گرما هلاک شده!»

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

برگ ریزان(م.سلیمانی)

باد سرد پاییزی برگ‌های روی زمین را روی هوا می‌چرخاند. نگاهش به درختانی افتاد که با کمال میل برگ‌های زرد خوشرنگ‌شان را به زمین هدیه می‌دادند.
همیشه جوری زندگی می‌کرد که انگار خدا یک برکت خاصی به زندگی و به مالش داده بود.

قدیمی‌ها همیشه می‌گفتند: « آدما نون قلبشون‌و می‌خوردن.»

بیشتر از شغلی که داشت، به شغل مادری‌اش افتخار می‌کرد. درآمدش مختصر بود اما اعتقاد داشت که مهم نیست چقدر پول و ثروت داری، مهم گذشت و بخشش از اون داریی‌هاست.

روز آخر پاییز، دلش برای پدرش تنگ شده بود. دست دو تا پسرش را گرفت و قصد زیارت مزار پدر را کرد. قبل از این‌که به مقصد برسند، صدهزار تومانی از دستگاه خودپرداز پول گرفت.

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

لایت (نویسندگان خلوت راز)

در اتاق پدر را محکم به هم کوبیدم، از شدت عصبانیت نفسم تنگ شده بود.
به دیوار تکیه دادم. صدایش از درون اتاقش به گوش می رسید.

-اگر خیال کردی می ذارم مثل سوزان خودتو بدبخت کنی کور خوندی؛ من نمی‌ذارم. کرواتم را شل کردم تا بتوانم بهتر نفس بکشم. سوار آسانسور شدم. نگاهی درآیینه به خودم انداختم، صورت سفیدم از شدت عصبانیت مانند لبو شده بود. همیشه نام سوزان منقلبم می‌کرد.
اگر سخت گیری‌های پدرم نبود، اتفاقات بهتری برای من و سوزان می‌افتاد. به پارکینگ رفتم. نفس عمیقی کشیدم و در ماشین را باز کردم. کمی در ماشین نشستم، بلکه آرام‌تر شوم. از شرکت پدر خارج شدم و به طرف دفتری که دانشگاه برای کار تحقیقاتی پایان نامه، در اختیارمان گذاشته بود، رفتم. هم تیمی‌هایم هنوز نیامده بودند. کلافه و سردرگم در سالن کنفرانس قدم می‌زدم و زیر لب با خود تکرار می‌کردم که:
_ امروز روز من نیست.

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

من میترا بودم (م. سلیمانی)

کوله‌ام را روی میز کوبیدم، صدای بدی بلند شد. مادر نگاهی به من انداخت و گفت:
_ چه خبرته میترا؟ اجازه‌ی رفتن به اون تولد کذایی‌ام که گرفتی! دیگه چیه؟

دکمه‌های مانتوی مدرسه را با کلافگی باز کردم و گفتم:
_ یه بار تو عمرمون خواستیم بریم تولد. از زمین و زمون می‌باره! یه هفته خواهش و تمنا از شماها تا اجازه دادین،
حالا این تحقیق که باید فردا تحویل بدم‌و من تازه امروز فهمیدم. آخه چجوری هم تحقیق آماده کنم هم آماده بشم واسه تولد اه.

مامان چپ چپ نگاهم کرد و جلو آمد. در حالی‌که وسایل پخش شده روی میزم را مرتب می‌کرد، گفت:
_ آهان پس بگو خانوم چرا انقد عصبیه! دوباره حساسیت روی درس و نمره! این دفعه رو سخت نگیر، یه بارم تحقیقت واسه سایت مدرسه انتخاب نشه! چی میشه؟ زودتر تمومش کن بعد صدام کن بیام موهاتو بابلیس بکشم.

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

نجات (م.سلیمانی)

هر چه دست و پا زد، راضی نشدم. جانم، عزیزترین دارایی‌اش بود. به همان قسمش دادم که بمانم. کلافه و به هم ریخته سری تکان داد و رفت.
دیروز هم خیلی‌ها را راهی کرده بود. غم و غصه‌ی همسایه‌ها و مردم جنگ زده‌، صورت مردانه و جذابش را کدر کرده بود. با دیدن حال و روز شهر، موهای شقیقه‌اش همین چند روزه، سفید شده بود.

پیراهن گشاد و بلند گل گلی‌ام را از زیر چوب‌های شکسته کمد بیرون کشیدم. به سینه‌ام چسباندم. بویش کردم. بوی دست‌های مهربان عبدالله، لب‌هایم را به تبسم تلخی باز کرد. چقدر ذوق داشت بعد از پنج سال صبر و خون دل خوردن فهمید که قرار است بابا شود. اصلا دست خودش نبود. پیراهن گل گلی را از کیسه‌ی خریدش در آورد و رو به رویم گرفت. یکدفعه همانطور با پیراهن سفت بغلم کرد و یک دور چرخاند. صدای خنده‌های بلندمان مثل آسمان شب‌های خرمشهر، زیبا بود.

خواندن