برگ ریزان(م.سلیمانی)

برگ ریزان(م.سلیمانی)

برگ ریزان(م.سلیمانی)

باد سرد پاییزی برگ‌های روی زمین را روی هوا می‌چرخاند. نگاهش به درختانی افتاد که با کمال میل برگ‌های زرد خوشرنگ‌شان را به زمین هدیه می‌دادند.
همیشه جوری زندگی می‌کرد که انگار خدا یک برکت خاصی به زندگی و به مالش داده بود.

قدیمی‌ها همیشه می‌گفتند: « آدما نون قلبشون‌و می‌خوردن.»

بیشتر از شغلی که داشت، به شغل مادری‌اش افتخار می‌کرد. درآمدش مختصر بود اما اعتقاد داشت که مهم نیست چقدر پول و ثروت داری، مهم گذشت و بخشش از اون داریی‌هاست.

روز آخر پاییز، دلش برای پدرش تنگ شده بود. دست دو تا پسرش را گرفت و قصد زیارت مزار پدر را کرد. قبل از این‌که به مقصد برسند، صدهزار تومانی از دستگاه خودپرداز پول گرفت.
وقتی سر قبر پدر نشسته بود و با چشم‌های پر اشک، دخترانه به اسم پدر نگاه می‌کرد، چشمش به بچه‌های کوچک و بزرگی افتاد که سر و وضع مناسبی نداشتند. از لباس‌ها و چهره‌‌ی پژمرده‌ی کودکان دلش به رحم آمد.
کیف پولش را باز کرد و به هر کدام ده هزار تومان هدیه داد.

پسرهای کوچک او به بخشش مادر نگاه می‌کردند. وقتی از سر خاک پدر بلند شدند، توی مسیر به چند فقیر و کودک نیازمند از آن ده تومانی‌های باقی‌مانده بخشید و دل آن‌ها را شاد کرد.

پسر بزرگش از او پرسید: «مامان چرا همه‌ی پولا رو داری میدی به مردم؟»
با لبخند سر پسرش را نوازش کرد و گفت: «پسرم امشب شب یلداست، منم پول زیادی ندادم اما شاید همین هم باعث خوشحالیشون بشه و بتونن باهاش یه چیزی بخرن و بخورن.»

پسر کوچکش موقعی که به خانه‌ی مادربزرگ رسیدند با یک ذوق و افتخاری برای همه تعریف کرد که مادرم خیلی به مردم کمک کرده و به همه پول پخش کرده!

او لبخندی زد و از خدا خواست دل بزرگی برای بخشیدن به همه، روزی کند. بخششی به اندازه‌ی ایجاد محبت و اخوت بین قلب‌های انسان‌ها.


با ما همراه شوید…..

@khalvateraz

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *