ستون (م.سلیمانی)

ستون (م.سلیمانی)

ستون پنجم (م.سلیمانی)

نگاهی به هیکل بزرگش انداختم. بلند قامت و درشت استخوان بود. با آن هیبت سنگینش به من تکیه می‌داد. زیر آفتاب، دانه‌های درشت عرق بر سر و صورتش برق می‌زد. دشداشه‌ی کهنه‌ای تنش بود. نگاهش به زائرها بود. آدم‌هایی که از کنار من می‌گذشتند، یک نیم نگاهی به او می‌انداختند و می‌رفتند. زائری تنها از دور نزدیکم شد. صورتش جمع شده بود. تنش خیس عرق بود. رنگش پریده بود. دندانش را روی لبش فشار می‌داد. با خودم گفتم: «لابد تا به من رسیده، هم پاهایش پر از تاول شده، هم از گرما هلاک شده!»
دو قدمی من که رسید، کوله‌اش را روی زمین انداخت و روی زمین نشست. چشم‌هایش را بست.
مرد قوی هیکل، تکیه‌اش را از من برداشت. با دو قدم بالای سر زائرتنها رسید. عین من که از سنگ و سیمان بودم، بالای سر او ایستاد.

زائر چشم‌هایش را باز کرد. از حضور عرب دشداشه‌پوش جا‌خورد. نیم خیز شد. باز نگاهی به او کرد. انگار ترسیده بود. کوله‌اش را کمی با خود کشید و کمی آن‌طرف رفت و نشست. مرد قوی‌هیکل باز مثل ستون پشت جوان ایستاد.

می‌خواستم با صدای بلند به زائر تنها بگویم: «نترس! او نذر دارد سایه باشد برای زوار حسین. او از مال دنیا هیچ ندارد. هرسال از قدوقامت بلندش برای حسین بن علی، مایه می‌گذارد.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *