عبور یاس (م. سلیمانی)
از درد به خودم میپیچم. نفس در سینهام حبس شده. از شدت درد کمر، روی زمین مینشینم و عرق سردم را با پشت دست، پاک میکنم.
حتی نمیتوانم کیشیا را صدا کنم. کاش باز هم با حس تلپاتی اش به دادم برسد.
یاد صبح میافتم که سیدمحمد گفت:
- من برم دیگه مطمئنی؟ فندق بابا هوس اومدن نکنه یه وقت! تا برم هیات
مرکزی بیام شب میشه ها. آخه برنامهی نماز جماعت و سخنرانی بعد از افطاره.
دستش را گرفتم و گفتم:
- ببین آقاسید، اگه دلت میخواد پیش خانوم خوشگلت بمونی بگو. لازم نیست پای
فندوقو بکشی وسط.
کمی به من نزدیکتر شد. سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:
- آی لاو یو طاهره
بعد هم خندید و انگشت اشاره اش را در چال گونهام فشار داد.
آرام سرم را بلند کردم و با تعجب گفتم:
- از کجا فهمیدی خندیدم که چال لپمو نشونه گرفتی؟
- آخه مگه میشه من انگلیسی حرف بزنم و بگم دوستت دارم، بعد تو دلت ضعف نره و نیشت باز نشه؟
چشمان گرد شدهام را همانطور که همیشه خوششمی آمد، چند دور تاب دادم. میدانستم هدف از شوخیهایش گاهی رسیدن به این حالت صورتم است، برای همین با حالت جدی و دست به کمر گفتم:
- میگم این رُفقای کِنیایی تون احیاناً نیومدن دنبالتون؟ از مراسم جا نمونید یه وقت وگرنه من با این حجم از دلبر بودنتون غش می کنم…
و الان با حالتی غش گونه، خودم را تا رختخواب پهن شدهی کنار اتاق کشیدهام و با نفسهای کوتاه کوتاه، به در اتاق نگاه میکنم.
خاطرات روزهای اول ورودم به این خانه در ذهنم تاب میخورد…
روزی که رسیدیم، تصورم نسبت به اینجا چیز دیگری بود. توی ذهنم یک شهر قدیمی و به دور از تمدن با مردمانی شبیه سرخ پوستها بود اما برعکس تصورم، وارد یک شهر ساحلی زیبا شدیم.
مومباسا با اینکه بافت قدیمی و دلگیری داشت اما بخاطر جاذبه ی گردشگری اش، مکان های مهم شهر مثل استراحتگاههای ساحلی،
رستورانها، پارک حیات وحش، موزه، کتابخانه و بیمارستان، بسیار زیبا و جذب کننده ساخته شده بود.
از مرکز شهر دور شدیم. نیم ساعتی در حرکت بودیم که با رسیدن به محیط بومی و قدیمی شهر، حس غربت تمام وجودم را گرفت.
انسانهای سیاه پوست با لباسهای محلی متناسب با فرهنگ مخصوص آفریقا را فقط در مستندهای مربوط به این قاره، در تلویزیون دیده بودم و حاال آنهارا در کنار بازار محلی مومباسا در حال خرید و فروش میدیدم.
هیچ وقت فکرش را نمیکردم بوی ادویه جات، ترشی جات و روغن های معطر محلی کنیا را انقدر از نزدیک استشمام کنم.
در کوچههای تنگ و باریک مومباسا در حرکت بودیم که مسئول هماهنگی دانشگاه کنیا، ما را رو بهروی خانهای پیاده کرد. خانهی کوچکی که نمای گچی سفیدرنگی داشت و بالکن کوتاهش با میلههای آهنی سبز رنگ احاطه شده بود. نگاهی به در چوبی خانه که رویش طرح های پر زرق و برق موج میزد، انداختم و وارد خانه شدم. فضای داخلی خانه ساده و تمیز بود با مختصری از وسایل ضروری. حس عجیبی داشتم.
چند لحظه بعد سیدمحمد رو به رویم ایستاده بود و به من که هاج و واج خیره به نقطهای مانده بودم، نگاه میکرد. دستان سردم را گرفت و گفت:
- ولکام مای مومباسایی
خوش آمدگویی طنزگونه اش که تلاش داشت صدای غمگینش را بپوشاند، بغض و خنده ام را در هم ریخت اما سعی کردم قوی بمانم. عهد کرده بودم برای خودش و دغدغههایش، همراه محکمی باشم.
لبخندم را که دید، نفس عمیقی کشید و گفت:
- قول میدم اینجا رو هم مثل خودم، خوشگل کنم.
و بعد برای در امان ماندن از چشم غرهی احتمالی من، فوری چرخید و به سمت آشپزخانه رفت…
و حالا بعد از گذشت هفت ماه با نگاه به سرتاسر اتاق، میبینم که به قولش عمل کرده. خانهی ما اگرچه در تنهایی و غربت است اما زیبا و عاشقانه است، درست مثل خودش!
سرم را آهسته به سمت راستم میچرخانم. گلدان های سفالی کنار در ورودی را خیلی دوست دارم. هر کدامشان پر از برگ های سبز و زیباست. از کنار ساحل بامبوری که پاتوق پیاده روی و گردشمان است، خریدهایم. دیوار سمت چپ در، از هنر دست خودم که کیشیا یادم داده است، پر شده. بافت های پارچه ای با مهره های رنگارنگ چوبی. قالیچه ی کوچک سنتی از پشم بز را گوشه اتاق پهن شده که هدیه ی دانشجویان سیدمحمد است. رنگ و لعابش انرژی خاصی به من میدهد. چشمم به قاب کوچکی می افتد که نقاشی یک کودک در آغوش مادر است.
مادری که دامنش از گل های سفید و زیبا پر شده. هدیه ی یک دوست عزیز در روز های اول مهاجرت…
روز سوم مهاجرت، درست وقتی که حالت تهوع، امانم را بریده بود، حس کنجکاوی کیشیا او را به در خانه ی ما کشاند. در را که باز کردم، سفیدی دندان هایش که از بین لبان درشت و گوشتی اش پیدا بود، چشمم را نوازش کرد. قد بلند و هیکل درشتش، پوست قهوه ای رنگ و صافش، لباس و شال متفاوتش و رشته ای از دانه های چوبی رنگی بسته شده روی پیشانیاش، نتوانسته بود، مهربانیاش را بپوشاند.
از همان ابتدای ورودش به خانه، پر شور و هیجان با زبان انگلیسی صحبت می کرد. من هم به لطف تمرینهای مداوم سیدمحمد در ایران، تقریبا مسلط بودم. وقتی کمی از داستان زندگی و مهاجرتم و علت ضعف و بی حالیام را تعریف کردم، در کمال تعجب قطره های اشکش روی دامن سورمه ای رنگش ریخت. دستم را گرفت و به زبان سواحیلی چیزی گفت که متوجه نشدم و بعد فوری در خانه را باز کرد و رفت. یک ساعت بعد، آمد. یک بسته جلویم گذاشت. همان قاب کوچک نقاشی که همسایه خوش قلب و عجیبم، به خاطر غافلگیر شدنش در مورد کودکم، کشیده بود.
شب که سیدمحمد، نقاشی را دید، با حالتی که مات نقطه ای شده بود، گفت:
- امان از سوپرایز شدن. واسه ما که غافلگیریهامون خورد به هم. جرقه زد. بعدشم من زیر بارون چشمای خوشگلت، خیس عرق شدم.
از حرف های قشنگی که میزد ناخودآگاه، لبخندی روی لبم آمد اما عبور خاطرات در ذهنم، دستم را برای هر ابراز احساساتی بسته بود…
از پله ها ی آزمایشگاه تند تند بالا رفتم. قبض را به خانم خوش روی پشت باجه دادم. روی یکی از صندلی های سفت آبی رنگ، منتظر خوانده شدن اسمم نشستم. تپش قلبم، کلافه ام کرده بود. ذکر گفتم و مثل همه ی این سالها توکل به خدا کردم. نیم ساعت بعد با شنیدن صدایی که می گفت:
- خانم طاهره محمدی به باجه ی سه
به سمت باجه جوابدهی رفتم و پاکت جواب را گرفتم. با قدمهای بلند و سریع به گوشه ی خلوتی رفتم. برگهی جواب را باز کردم. چشمم که به عدد نوشته شده روی برگه افتاد، یک لحظه حس کردم هیچ صدایی را
نمیشنوم و در خال غوطه ورم. عددی که بعد از هفت سال نذر و نیاز و درمان، خبر از مادر شدنم می داد . با یاد بابا شدنِ سیدمحمد، طعم دهنم شیرین شد و قلبم به قلیان آمد. باید فکری برای غافلگیر کردنش می کردم.
اگرچه خود این خبر، بعد از هفت سال، بزرگترین غافلگیری بود و نیازی به مدل خاصی نداشت. در حالی که حسی شبیه پرواز و رهایی داشتم، از آزمایشگاه بیرون آمدم. سر راه با یک ذوق غیرقابل وصفی، از مغازه لباس کودک، یک سرهمی سفید نوزادی خریدم.
دل توی دلم نبود برای برق چشمهای یار خسته و پر تلاشم. محمدی که مثل گل محمدی بود. چهره ی مردانه و دوست داشتنیاش، موها و ریشهای مشکی همیشه مرتبش، چشم های سیاه و مهربانش، همه و همه بارها قلبم را در سرازیری می انداخت.
تمام این هفت سال با محبت ها و توجه هات خاصش تمام کمبود های بی توجهی خانواده ام را پر می کرد. همه ی طعنه ها و زخم زبان ها که بخاطر ازدواجم با او بود را با قدرت ایمانش و کلام گرمش ترمیم می کرد.
همیشه اقرار می کردم که تمام زندگی و دارایی ام، برای او که تمام وجودش از ایمان و عشق و معرفت لبریز شده، کم است.
ساعت را نگاه کردم. نزدیک آمدنش بود. امشب تماما چشم شده بودم. میخواستم این قاب خاطره را در ذهنم بکوبم...
ساعت را نگاه کردم. نزدیک آمدنش بود. امشب تماما چشم شده بودم. میخواستم این قاب خاطره را در ذهنم بکوبم.
در را باز کرد. خستگی از سر و رویش میبارید. نزدیکش رفتم و سالم کردم. سرش را بلند کرد و گفت:
- سلام آرامش محمد. خوبی؟
کیفش رو گرفتم و گفتم:
- خوبم آقا. خدا قوت.
نمیدانم چرا یک لحظه حس کردم سرحال نیست. خیلی با خودم کلنجار رفتم که نپرسم اما دل بی تابم، مقاومت نکرد.
- شما خوبی؟ تو فکری؟
سرش با شتاب بالا آمد و گفت:
- نه یعنی آره آره خوبم شکرخدا. برم دستامو بشورم الان میام خدمت خانم طاهره محمدی!
بعد در حالی که مسیرش را تغییر می داد زیر لب زمزمه کرد:
- زن که نباید انقد تیز باشه.
چشمانم از تعجب گرد شده بود. یک دلشوره ی عجیبی وسط قلبم خانه کرد. شیطان را لعنت کردم. جعبه ی مخملی قرمز کوچکی که لباس نوزادی و پاکت آزمایش را در آن گذاشته بودم را، روی میز کنار سینی چای و خرما گذاشتم.
سیدمحمد به سمتم آمد و با دیدن جعبه کادو، نمایشی دستش را بر سرش کوبید و گفت:
- آخ آخ! خانوم دیدی چی شد!؟ شما عفو بفرمایید بنده رو که این مناسبت بزرگ و تاریخی رو فراموش کردم. آخه شما چرا
زحمت کشیدی؟! چوب کاری کردی عزیز من!
همانطور که سعی می کردم خندهام را مخفی کنم، گفتم:
- چه مناسبتی سرورم؟
او هم با ترس ساختگی گفت:
- بیچارم امشب. از اون سرورم گفتنت، مشخصه کارم ساختهس. خب سالگرد
ازدواجمونه دیگه عزیزم. - محمدجان! یعنی میخوای بگی نمیدونی سالگرد ازدواجمون سه ماه دیگه ست؟
-عه آهان یادم اومد. امشب سالگرد عقدمونه. به به دی…
با صدای من که اسمش را صدا زدم، دیگر ادامه نداد و در حالی که سرش را می خاراند، مظلومانه گفت:
- آخه تولد من و شما هم که نیست. پس می مونه سالگرد اولی…
این بار با صدای قهقه ی من، ساکت شد. انقد خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شده بود.
همینطور که با لذت به اشک و خنده ی من نگاه می کرد و گوشهی چشمان همیشه نجیب و پاکش از خنده، جمع شده بود، گفت:
- آخیش خطر بر طرف شد. حالا بفرمایید مناسبتش رو خودتون بگید.
با چشم و ابرو به جعبه اشاره کردم که بازش کند. در جعبه را آرام باز کرد. لباس نوزادی را برداشت و با لبخند نگاه کرد و گفت:
- چه خوشگله واسه کی خریدی؟ کدومشون خواهر برادر دار شدن بسلامتی؟
دلم برای این همه مهربانیاش، پر پر شد. آنقدر احترام و محبت به خانواده ام داشت که فکر می کرد برای بچههای خواهر یا برادرم هدیه خریدهام، در حالی که جز سرسنگینی و بی محلی هیچ چیز از آن ها ندیده بود.
بغضم را قورت دادم و پاکت جواب آزمایش را رو به رویش گرفتم و گفتم:
- برای نی نی بابا سیدمحمد و مامان طاهره خریدم.
به وضوح تکان خوردنش را دیدم و لرزش چشمانش را. خط به خط او را از حفظ بودم. چند ثانیه به چشمم خیره مانده بود. مات مات.
بلند شد و با دستانش صورتم را قاب کرد. دهان باز کرد برای گفتن چیزی اما مثل اینکه بخواهد از بالا به پایین سقوط کند، دستانش را از کنار صورتم برداشت و روی سرش گذاشت و موهایش را چنگ زد.
بیحس و ناباورانه به او که کلافه و سردرگم شده بود، نگاه می کردم. وقتی به سمت اتاق کارش راه افتاد به خودم آمدم و روی صندلی چوبی میز ناهارخوری، نشستم. سرم را روی میز گذاشتم و اشک ریختم.
نیم ساعت بعد آرام به سمت مرد عجیب امشب، حرکت کردم. در نیمه باز اتاقش و صدای هق هقش که در سجده بلند شده بود، بند دلم را پاره کرد.
از ناراحتی، زبانم بند آمده بود. مدام در مغزم تکرار می شد:
- چی باعث این واکنش و این گریه ها شده. مگه یک عمر منتظر این لحظه نبودیم؟!
وقتی حس کردم توانی در دست و پایم نیست، به سختی دهانم را باز کردم و با لکنت گفتم:
- م م محمدم محمد بیا
با سرعت خودش را به من رساند. با ترس و نگرانی زیر بغلم را گرفت و گفت:
- چی شده عزیزدلم، خدا منو ببخشه که باعث این حال و روزتم.
صدایش را دیگر نشنیدم تا وقتی که سعی می کرد، آرام با قاشق، آب قند را گوشه ی لبم بریزد. با ناراحتی میگفت:
- قربونت برم خدا چه غافلگیری تو غافلگیری ای شد. بمیرم برات طاهره، که تو زندگی با من، فقط اذیت شدی. خدا ببخشه منو که بهترین شب زندگیتو خراب کردم. چشماتو باز کن خانومم تا بیشتر عذاب نکشیدم.
آرام چشمان بی حال و خیسم را باز کردم. به چهره ی کلافه و بهم ریخته اش نگاه کردم.
- چی شده محمدم؟ چی شده که بهترین خبر دنیا باعث شد…
تو حرفم پرید و گفت:
- چیزی نیست باور کن. فقط من میخواستم امشب با یک خبری غافلگیرت کنم اما خودم غافلگیر شدم. از اتاق فرمان میگن گویا خط رو خط شده.
باز هم می خواست از در شوخی، آرامش را به وجودم برگرداند اما ذهن من، درگیر خبر غافلگیر کننده ی او بود.
نگاه منتظرم را که دید، سرم را از روی پایش برداشت و روی بالش گذاشت و گفت:
- ببین طاهره جان! تو شرایط کاری منو میدونی، خودت تو هر موقعیتی کنارم بودی. کمکم بودی. خبر از دعوتنامهها که از کشور های مختلف میفرستن داری. میدونی که همه رو رد کردم.
کمی رو تخت جابه جا شد. آرنجش را روی پایش گذاشت و کمی به جلو خم شد.
- این دعوت نامهی آخری یه جور خاصیه. خیلی بررسی کردم. خیلی از اساتید باهام صحبت کردن. به جایی رسیدم که حس می کنم، باری روی دوشمه و یه رسالت مهمی دارم. تمام شرایطش رو با توجه به روحیه خودم و بزرگواری و همراهی همیشگی تو، سنجیده بودم الا این غافلگیری پر برکت.
نفس عمیقی کشید و سرش را به سمتم کج کرد. با یک لبخند خاص کنار لبش، نگاهی به شکمم انداخت.
سرش را تکان داد و گفت:
- قربون حکمت خدا برم. طاهره منو حلال کن. تو که میدونی من چقد عاشق تو و اون فندقمون هستم اما …
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- سید محمد چی میخوای بگی؟ اون دعوتنامه چیه؟ کجا رو گفتی احساس وظیفه میکنی و باید بریم؟
نگاهش را از چشمانم دزدید و با سر پایین گفت:
- کِنیا
نگاهش را از چشمانم دزدید و با سر پایین گفت: کنیا
- کنیا؟
- اوهوم. یه کشور بزرگ تو شرق آفریقا
طوری با صدای بلند گفتم: «چی؟»، که با ترس ساختگی از تخت بلند شد. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- چه خبرته طاهره جان؟!
بی توجه به حرکات و حرفایش، پرسیدم:
- شوخی می کنی سید؟! آفریقا آخه؟!
- نه شوخی واسه چی؟ از دو سال پیش که به لطف خدا و با کمک های مالی شما، مقالات و کتاب های بنده به سه زبان چاپ و منتشر شد، از دانشگاههای اسلامی خیلی از کشورها واسم دعوت نامه اومد. پارسال که رییس دانشگاه کنیا، اومد ایران و از مشکالت اون جا و ضعف تشیع بخاطر نبود نیروی تبلیغی و فعالیت اروپایی ها برای گرایش مردم به مسیحیت میگفت، من خودم برق اشک رو تو چشماش دیدم. با منم حرف زد. شیفته ی من شده بود. منم ارادت پیدا کردم بهش.
سیدمحمد نفس عمیقی کشید و لیوان آب روی میز را سرکشید. سلام بر حسینی گفت و ادامه داد:
- حالا دو سه ماهه، داره نامه نگاری می کنه به علما و اساتید که نیرو لازم داریم.
بعد از جایش بلند شد و به سمت کیفش که کنار میز مطالعه، گذاشته بود، رفت. از کیفش یک پاکتی بیرون آورد.
کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت:
- بهتر شدی؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. پاکت را سمتم گرفت و گفت:
- بخونش
برگه سفیدی را از پاکت بیرون کشیدم و با صدای آرام خواندم:
«بسمه تعالی
سلام و درود خدا بر مبلغان راه دین خدا
دکتر سیدمحمد هاشمی عزیز! در کشور مسلمان شیعه ی دوازده امامی رشد و تحصیل کردن، زکاتی دارد و آن تبلیغ و گسترش اسلام در کشورهای محروم است.
سیدمحمد عزیز! میدانی که در کشور کنیا، هفده دانشگاه مسیحیت داریم در حالیکه هیچ دانشگاهی برای اسلام شناسی نداریم. شرایط تدریس و زندگی در اینجا سخت است اما سختی هایی که اولین ایمان آورندگان به رسول خدا، برای حفظ اسلام کشیدهاند در برابر این سختیها مثل دریا به قطره است. سلام خدا بر بانو خدیجه ی کبری سلام الله علیها که تمام قد، برای برپایی دین اسلام
تلاش کرد. سلام خدا بر یاران واقعی و مجاهد پیامبر، که تا پای جان برای برپایی دین ایستادگی کردند.
والسلام علی من تبع الهدی.
جامعهی کوچکی از کره ی زمین، بی صبرانه منتظر حضور ارزشمند شماست.»
نامه ی کوتاه اما پر سوز و احساسی بود. بین زمین و زمان معلق بودم. در ذهنم با خودم درگیر بودم:
- اگه من نخوام برم چی؟ اگه بخواد خودش تنها بره چی؟ با این شرایط بارداریم چیکار کنم؟ نه نمیشه نمی تونم برم. عذرم موجهه. خانواده ام که اگه بفهمن نگاهمم نمی کنن. اصلا راضی نمیشن. این خبر مهاجرت قبل از این بوده که بچه دار بشیم اما الان که نمیشه.
با تکان خوردن دست سیدمحمد جلوی صورتم، با گنگی نگاهش کردم.
لبخند زد و گفت:
- کجایی؟ کنیا خوش گذشت؟
فقط لبخند زدم. توانایی حرف زدن نداشتم.
حال و روزم را که دید گفت:
- راستش من همه ی جوانب مهاجرت رو بررسی کردم. محل سکونت و مراکز تبلیغی
بیشتر در شهر مومباسائه. یکی از مهمترین شهرهای کنیاست. پر رفت و آمد و پر توریسته. شهرش قشنگه. ساحلیه.اما خب از لحاظ فرهنگ و آدما خیلی با ما فرق دارن. مسلمون خیلی دارن اما شیعیان خیلی کمن.
سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- یجورایی احداث و راه اندازی دانشگاه و تدریس و تبلیغ رو میخوان به عهدهی من بذارن. نظرت تو چیه طاهره جان؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
- خب آخه الان وضعیتمون تغییر کرده. یعنی میگم، بچه آخه، آفریقا نمیدونم ولی…
- باشه عزیزم. استرس به خودت راه نده. میدونم نگران چی هستی. منم سه ماهه درگیر همین سخت بودن شرایط مهاجرت واسه تو ام. الانم که دو برابر حق داری.
- یعنی شما نگران نیستی؟
دستی به صورتش کشید و گفت:
- خب راستش این کلافگی یکساعت پیشم به خاطر همون ضعف ایمانمه دیگه. بعدش فکر کردم، دیدم من که نیت و هدفم معلومه. خدا هم که همیشه خیر میخواد. شایدم این بچه لطف خداست به خاطر قبول تبلیغ دین یا شایدم امتحانه برای سنجش ثبات قدمم.
دو هفته از آن شب غافلگیر کننده گذشت. سه روز اول در سکوت عجیبی فرو رفته بودم. سیدمحمد بارها برایم حرف زده بود و اطمینان داده بود آنجا هم مثل اینجا دارای امکانات پزشکی است و باید توکل کرد و برای یاری
دین خدا لبیک گفت اما من هنوز مردد بودم.
آنقدر نگران جواب این سوال بودم که نمیتوانستم بپرسم: «اگر من مخالف مهاجرت باشم تو تنها میری یا کال نمیری؟!»
در صورت تنها رفتنش از من چیزی باقی نمی ماند. محمد مثل نفس بود برای من. اگر عدم همراهی من، باعث ماندگاری خودش و لغو برنامه هایش میشد، عذاب وجدان و روسیاهیاش تا ابد برای من می ماند.
با اینکه هنوز تصمیم نگرفته بودم اما چند روز بعد، وقتی به مادرم ماجرا را گفتم، از شدت شوک و ناراحتی، حالش بد شد و دهان به نفرین سیدمحمد باز کرد. مدام اشک میریخت و می گفت:
- خدا ازش نگذره که اول خودتو از ما گرفت. بعدم که پدرت از غصه ی ازدواجت دق کرد. بعدم ارث باباتو خرج دفتر کتاباش کرد. الانم میخواد بچه و نوهم رو ببره کشور آفریقایی. میخواد تو هم مثل خودش بی کس و کار بشی. آخه آدم دردشو به کی بگه.
در حالی که شانه هایش را ماساژ می دادم، گفتم:
- مامان جان این چه حرفیه آخه؟! چند بار بگم من خودم به این ازدواج راضی بودم. مگه اجباری در کار بوده؟! من دنیا و آخرتم رو تو ایمان و اخلاق سیدمحمد میدیدم. اینکه
پدر و مادرش رو تو بچگی از دست داده و پسر حاجی پولدار یا پسر رفیق بابا خدابیامرز نبود، یعنی آدم بدیه؟!
گناهه بخدا این حرفا. خودتون شاهدین سر قبول کردن پول ارثیه، چندماه باهاش درگیر بودم و قبول نمی کرد.
آخر قسمش دادم به مادر حضرت زهرا. میدونستم رد خور نداره. این ماجرای مهاجرتمونم مربوط به قبل از
بارداریم بوده.
مادرم دستم را پس زد و گفت:
- باشه عیب نداره مادر. بذار بره به کارش برسه. تو هم زیر گوش خودم باش. تا زایمانت نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.
وحشت زده به مادرم نگاه میکردم. فکر دور بودن از عزیزترینم باعث شد قلبم فرو بریزد و در تمام بدنم حس داغی کنم.
- مامان عزیزم! من که نمیتونم از شوهرم جدا باشم. اونم تصمیمش رو گرفته. منم به امید خدا همراهیش میکنم. انشاءالله مشکلی پیش نمیاد. شما هم نگران نباش.
مادر که بر افروخته شده بود با لحنی تند و عصبی گفت:
- باشه برو. لیاقتت همینه. دیگه حق نداری اسمی از من و خانوادت بیاری. بعد هم با شتاب از روی صندلی بلند شد و به اتاقش رفت. چند دقیقه، ناراحت و دلشکسته به قاب عکس پدر زل زدم. با فکر به تلاش بی تاثیرم، چادرم را سرم کردم و از خانه ی مادرم بیرون آمدم.
توی راه با خودم کلنجار می رفتم. قدم هایم به سمت امام زاده کشیده شد. روبه روی حرم نشستم. قرآن را بوسیدم و یک صفحه را باز کردم. آیه ای که آمد، اشکهایم را سرازیر کرد:
«اِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَالئِکَةُ أَلّا تَخافوا وَال تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ»
«به یقین کسانی که گفتند: پروردگار ما خداوند یگانه است! سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل می شوند که: نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است!»
قلبم آرامش عجیبی پیدا کرده بود. به خانه که رسیدم مشغول پختن کیک شدم. میخواستم روی آن بنویسم:
«ثم استقاموا»
دوست داشتم تمام تلخی ها را با خوردن این کیک مخصوص، شیرین کنم. آن شب یکی از بهترین شبهای زندگیام بود.
خندههای زیبا و از ته دل سیدمحمد، الهی شکر گفتنهای مداومش بخاطر رضایت دادنم به
مهاجرت، روی دلم هک شد.
و الان در این شرایطی که هر لحظه برایم سخت تر شده، از یادآوری آن لحظات زیبا، بیشتر دلم برای او تنگ میشود. درد در تمام وجودم میپیچد. تمام لباس نخی بنفشم که گلهای سفید ریز دارد، از عرق سرد بدنم،
خیس شده. دیگر قدرت، برای نشکستن سد چشمانم ندارم. صدای گریه ام بلند می شود. از خدا خجالت می کشم.
بلند بلند با گریه می گویم:
- خدایا به ثم استقاموا عمل کردم. خدا ببین استقامت کردم. خدایا بچمو حفظ کن. بحق صاحب امشب، بهم رحم کن.
یک لحظه یاد پارسال افتادم. درست مثل امشب که شب دهم ماه رمضان بود، کارهایم را زود انجام دادم که به مراسم دانشگاه برسم. سخنرانیهای سیدمحمد همیشه با یک نگاه نو همراه بود. گاهی در مراسمها بهخاطر اینکه همسر او هستم حسابی حس غرور تمام وجودم را فرا میگرفت. با جمع جوان دانشگاه افطار کردیم. مراسم دعا و عزاداری و توسل به بانوی آن شب، حس آرامشی در قلبم بهوجود آورده بود.
با اینکه لرزش بدنم شدید شده بود و چشمانم تار میدید اما با یاد توسل به بانو برای گرفتن حاجتم که فرزند دار شدنم بود، لبخندی روی لبهای خشکم نشست. کم کم حس میکردم توانم رو به پایان است. با فکر ندیدن سیدمحمد و فرزند کوچکم در لحظههای آخر عمرم، اشکهایم تمام صورتم را خیس میکرد و دقایقی بعد در دنیای بیخبری فرو رفتم…
چشمانم را گشودم. با حس درد در شکمم آخی گفتم. حواسم به فضای اطرافم جمع شد. روی تخت بیمارستان بودم. نگرانی و استرس از آنچه از اتفاق افتادنش میترسیدم، قلبم را به تپش انداخته بود. سرم را به سمت راست چرخاندم. سیدمحمد را با چهرهای خسته و ژولیده دیدم. تکیه بر صندلی زده بود و خوابیده بود. تمام توانم را جمع کردم و آرام صدایش زدم. از جا پرید و با چشمانی قرمز که حسابی گود افتاده بود، نگاهم کرد. به سمتم آمد. دستم را گرفت و گفت: «جانم طاهره جانم؟»
_سیدمحمد! بچم
دستان سردم را در دستان گرمش بیشتر فشرد. نگاه پر محبتش را به چشمانم گره زد و گفت: « الان میارنش عزیزم. حالش خوبه. یه دختر کوچولوی خوشگل. مبارکمون باشه»
بعد هم نگاهش رنگ ملامت گرفت. کنارم روی تخت نشست و گفت: « نمیدونی چی کشیدم طاهره. بین مراسم بهخاطر اتصالی کردن برق و بعدشم خاموشی مطلق، امکان ادامهی برنامه نبود. منم زود اومدم بیرون. دم در یه پسر جوون یه دسته گل خوشگل با گلای ریز سفید با بوی شبیه به بوی یاس بهم داد. بهش گفتم بابت چیه؟ گفت: «یه روزی یه حاجت بزرگ از صاحب امشب داشتم. نیت کردم اگر حاجت روا بشم روز شهادت ایشون به سادات گل یاس هدیه بدم. الوعده وفا.» راستش خیلی متاثر شدم. ازش تشکر کردم. پرواز کردم که بیام پیشت. خواستم زنگ بزنم بهت یادم افتاد گوشیم دیروز اتصالی کرده. باورت میشه طاهره؟
نگاهش کردم. با سرم حال خرابش را تایید کردم که ادامه داد:
_ یهو دلم شور زد. دسته گلو بو میکردم و نذر گل یاس و مادرش صلوات میفرستم تا قلبم آروم بشه. طاهره! در خونه رو که باز کردم تو خونه هم بوی عطر یاس میومد.
بغض صدایش و اشک حلقه زده در چشمهایش را نتوانست از من مخفی کند و در همین حالت که دلم را چنگ میزد ادامه داد:
_ سرم رو که چرخوندم دیدم با صورت سفید و خیس، لبهای خشک و بیرنگ، گوشهی اتاق دراز کشیدی. گفتم: یا مادر سادات خودت به دادم برس. رفتم سراغ تلفن. انقد اضطراب داشتم که یادم نبود چند روزه واسه جابجایی خطها، تلفنا قطع شده. از خونه زدم بیرون. تو تاریکی با پای برهنه تا سرکوچه دویدم. تو راه داد میزدم : «کمکم کنید. به دادم برسید. یا صاحب الزمان بهحق مادرت دستمو بگیر.»
دیدم یه ماشین سر کوچه وایساد. خانمه همونطور که داشت پیاده میشد با زبون سواحیلی بلند بلند حرف میزد. تا منو با اون حال دید سریع به سمت خونهی ما دوید. حال درستی نداشتم. چند دقیقه بعد با شوهرش برگشتم پیشت. روسری سرت کرده بود. طاهره نمیدونی چه حالی داشتم…
وقتی حس کردم تنها و غریب داری جلو چشمم پرپر میزنی.
با صدایی ضعیف گفتم: «پس بالاخره کیشیا هم رسید. همش منتظرش بودم.»
- آره رسید اما تمام مسیر تو ماشین صدای گریههاش میومد. تا مرکز شهر یک ساعته ولی انقد سرعتمون بالا بود، زودتر رسیدیم بیمارستان. دکتر که گفت وضعیتت پر خطره، روی صندلی ها وا رفتم.
دوستت کیشیا با بغض و گریه میگفت: «طاهرهی مظلومم! کاش امروز مراسم نمیرفتم. کاش توی این غربت، تنهات نمیذاشتم. هیچ وقت خودمو نمیبخشم. طاهرهی تنها و صبورم. بهترین دوست من. خدای من طاهره رو حفظ کن.»، این حرفا بیشتر جیگرمو میسوزوند. انگار از زمین جدا شده بودم. به نقطهای خیره مونده بودم.
صدام کردن. باید امضا میکردم. ریسک عمل زایمان بالا بود اما راه دیگهای هم نبود. دکتر گفت: مسمومیت شدید بارداری به همراه زمان طولانی افت فشار، شرایط را سخت کرده. امضا کردم و رفتم سمت استراحتگاه بیمارستان. مهر تربت کربلا رو گذاشتم و …
غصه دار نگاهم کرد. دلم برای مظلومیتش آتش گرفت. با یاد خاطرات پر دردش نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تنها همدمم، تنها عشقم، داشت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد. یهو یاد بعد از مراسم افتادم. پسر جوان، گل یاس، عطر یاس خونه، شب شهادت. نیت کردم. اشک ریختم. متوسل شدم. مادرمو به مادرش قسم دادم…
نیم ساعت بعدش کیشیا با صورت خیس و چشمای پر از رگههای قرمز اومد دنبالم. با لبخند و ذوق خاصی گفت: «گود نیوز سیدممد، گود نیوز»
باورم نمیشد. با سرعت به سمت ایستگاه پرستاری دویدم. پرستار تا منو دید گفت:
«Messiah was here»
طاهره باورت میشه؟ اینا با خوشحالی از معجزهی مسیح گونه که تو و بچه رو از مرگ نجات داده، میگفتن اما من، اما..
سکوتش را شکستم و گفتم: «اما چی سیدمحمد؟!»
نگاهش را به رو به رو دوخت گفت: «اما من تو بوی خوش یاس اطرافم غرق شده بودم.»
ناخودآگاه تنم از حرفها و حالتهایش لرزید. میخواستم باز هم از آن چه که دیده و چشیده بگوید که با ضربه ای به در و آمدن تخت کوچک نوزاد به داخل اتاق، بی اختیار گریه کردم. پرستار دختر کوچک و نازم را که در پتوی لطیف صورتی پیچیده شده بود در آغوشم گذاشت و با لبخندی ترکمان کرد.
به چهرهی زیبایش نگاه کردم. صورتم را به سمت سیدمحمد برگرداندم و نگاه پر از عشقش به خودم و کودکم را با لذت چشیدم و گفتم:
-اسمش؟
- مامان طاهره! تو چی دوست داری؟
اشکی از چشمان خمار و سیاهم پایین افتاد و بین موهایم گم شد.
با بغض و لرزش صدا گفتم: «یاس»
سیدمحمد با بهت، سری تکان داد. به دختر کوچکمان نگاه کردیم و دوباره نگاهمان به هم گره خورد.
همزمان با هم گفتیم: «فاطمه یاس»
پایان
▪️▪️▪️▪️__
کپی با ذکر نام نویسنده و نشانی کانال، مجاز است.
@khalvateraz