محیا (ز.کاظمی فخر)
قسمت_اول
به سر خیابان نزدیک شدند. سیدحامد اگرچه این موقع سال را همیشه در تهران بود اما هیچ وقت نتواسته بود این مسیر را یاد بگیرد. همیشه هم موقع خروج از شهر کلی مصیبت داشت. این بار اما دغدغهی نشانی مسیر را نداشت. علتش هم همراه شدن با باجناق تهرانی زادهاش، آقامجتبی بود. آقامجتبی چند سالی میشد که بخاطر کار و بارش، همشهری آنها شده بود و این بار هم به قول خودش افتخار همراهی برای بازدید و خرید از نمایشگاه کتاب تهران را به آنها داده بود؛ آن هم با اهل و عیال.
سیدحامد سرعت را کم کرد تا پشت تیبای آقامجتبی قرار بگیرد. بعد از رد کردن چهارراه،
دوباره اسیر یک ترافیک دیگر شدند. محیا در حالی که با پرهی چادر خودش را باد میزد گفت: «کاش کولر ماشین رو درست میکردی، با اینکه یک ساعت از غروب آفتاب گذشته ولی هنوز هوا گرمه. خوب شد نماز تو خود نمایشگاه خوندیم و الا الان در به در دنبال مسجد بودیم.»
لیوان کاغذی را تا نصفه از آب پرتقال پر کرد و به سیدحامد تعارف کرد. سیدحامد از ترس اینکه آقا مجتبی را گم کند بدون اینکه سرش را طرف محیا بچرخاند لیوان را با گفتن “تشکر” از او گرفت.
محیا از این شلوغی و ترافیک کلافه شده بود، سعی کرد که خودش را با دیدن خیابانها و رهگذران مشغول کند ولی بدتر عصبی شد. نمیدانست چرا هر وقت پایش را در تهران میگذاشت دلشوره میگرفت. بارها هم علتهایی مانند دود و دم و شلوغی را از ذهن گذرانده بود ولی بازهم مثل امروز به نتیجهای نمیرسید. با خود گفت: «شاید چون نزدیک سال محمدحسینه، اینجوری شدم.»
پارسال همین موقعها بود که برای تشییع پیکر برادرش آمده بودند تهران.
مستقیم هم به فرودگاه رفته بودند حال و احوال آن روزش مانع از آن شده بود که به خیابانها توجهی کند. شب بود و مردم در کنار هواپیمایی که پیکر برادر را از سوریه آورده بود “لبیک یا زینب” را سر میدادند.
آن روز گرچه برایش تلخ بود ولی اصلا احساس غربت نکرد. درست برخلاف امروز. از وقتی پایشان به تهران رسیده بود، فاطمهی شش ساله هم از او پرسیده بود: «عمهمامان! چرا این خانما اینجوریان؟» و چون هیچ جوابی برای او نداشت ترجیح داده بود که با پیش کشیدن انتخاب کتاب، حواسش را پرت کند اما مگر میشد!
سرش را به عقب چرخاند تا وضعیت برادرزادهاش را چک کند. از اینکه میدید آرام مابین زهرا سادات و محدثه سادات به پشتی صندلی لم داده و کتابش را آسوده و بیخیال ورق میزد؛ خوشحال شد. با یادآوری آن روزها نفسش تنگ شد چرا که بدترین و دردناک ترین روزهای عمرش بود. مصیبت از دست دادن تنها برادر، یک طرف و سختی دیدن بیتابی فاطمه در فراغ پدر طرف دیگر. بخصوص اینکه فاطمه از همان بدو تولد، مادرش را در یک سانحهی رانندگی از دست داده بود. و این غصهی مصیبت را چند برابر میکرد. فاطمه یک سالی از زهراسادات کوچکتر بود بنابراین محیا داوطلب شیر دادن به او شد. و همین علت سبب شد که فاطمه از میان سهعمهی دیگرش محیا را “عمه مامان” صدا بزند. حتی بعد از ازدواج مجدد محمدحسین، فاطمه دوسال اول را پیش محیا بود. بعد از شهادت پدرش هم بیشتر روزهای هفته را در خانهی محیا بود و پایهی ثابت همهی مسافرت هایشان.
صدای زهراسادات از پشت آمد، کلمات را بلند هجی میکرد. سیدعلی معترض گفت: «تو دلت بخون»
زهراسادات بیاعتنا به او به کارش ادامه داد. سیدعلی حرصی گفت: «منم دیگه برات کتاب نمیخونم.»
زهراسادات رویش را با حالت قهر برگرداند و گفت: «من و فاطمه کلی کتاب داریم بعدشم بلدم بخونم مگه نه فاطمه؟»
فاطمه برای اینکه بی طرف باشد رو به سیدعلی گفت: «بیا کتاب شعرای منو ببین»
سیدعلی که کنف شده بود به او گفت: «تو که بین این دوتا نشستی چطوری کتاباتو ببینم، تازه خودم کتاب دارم خوت بیا»
بلافاصله زهراسادات شانهی فاطمه را گرفت و گفت: «نخیرم فاطمه خواهر دوقولوی منه نمیشه پیش تو بشینه»
محیا به طرف آنها سر چرخاند تا جلوی شروع جنگ خواهر برادری را بگیرد که محدثه سادات با صدای بلندی گفت: «بس کنید و الا کتابا را ازتون میگیرم. نمیذارید کتابمو بخونم.»
محیا هم فقط به گفتن “گوش دادن به حرف ارشد خانواده، عین ادبه” اکتفا کرد. بچه ها هم تقریبا ساکت شدند.
از آنها رو بر گرداند و به ترافیک بیرون نگاهی انداخت. چند خانم را بدون حجاب داخل ماشین کناری دید. ناراحت نگاهش را به سمت سیدحامد چرخاند، دید زدن نیم رخ همسرش را ترجیح داد. ته ریش مرتبش با تارهای سفید، او را جا افتادهتر کرده بود.
صورت آفتاب سوختهاش، نشان میداد که از تهیهی کتاب، برای پایگاه مسجدشان و تردد چندبارهی این مسیر در این روزها اذیت شده. سیدحامد با چشمان ریز شده، نگاهش را شکار کرد و با لبخندی بر لب پرسید:
▪️▪️▪️▪️__
قسمت_دوم
سیدحامد با چشمان ریز شده، نگاهش را شکار کرد و با لبخندی بر لب پرسید: «چیه؟ چی شده دید میزنی؟ می ترسی منو ازت بقاپن؟»
محیا آرام خندید و گفت: «مال بد بیخ ریش صاحبش. شما هم بیخ ریش منی»
و در حالی که چادرش را مرتب میکرد، گفت:
«خوشتیپ خان گمشون نکنی، آوارهی این شلوغیا میشیم. اینجا اگه یه خیابون رو اشتباهی رفتیم تا فردا هم خلاص نمیشیم.»
سیدحامد گفت: «دارمشون. پشت سرشونم مدام با چراغ به هم علامت میدیم.»
ناگهان بچهها یک صدا و هماهنگ با هم “ما گرسنهایم ” را سر دادند.
محیا سبد غذای جلوی پایش را چک کرد و گفت:
«پنیر و گوجه و خیار از صبح مونده فقط نون کم داریم.»
سیدحامد گفت: «ببین آقامجتبی اینا دارن اگه ندارن نون ساندویچی بخریم.»
محیا با تلفن همراهش، از خواهرش ریحانه در مورد نان پرسید.
ریحانه گفت: «آقا مجتبی تصمیم گرفته بریم رستوران. یه رستوران خوب سراغ داره.»
محیا “باشه ای“ گفت و از تصمیم آقا مجتبی به سیدحامد خبر داد.
سیدحامد گفت: «چه شبی بشه امشب! یک اردوی کتابی باید تهش به رستورانی ختم شه که برای بچهها یه خاطرهی موندنی بشه»
محیا اما چیزی در دلش بالا و پایین شد.
آقامجتبی جلوتر از آنها ماشین را پارک کرده بود و همراه با مهدیار منتظرشان ایستاده بود. محیا نگاهی به اطراف انداخت و با تعجب از سیدحامد پرسید: «این دور و بر که رستوران نیست نکنه برای این فستفودا نگه داشتین؟»
سیدحامد بعد از پارک کردن ماشین، به اطراف نگاهی انداخت و گفت: «منم اینجاها رو بلد نیستم فعلا ریش و قیچی رو سپردیم دست آقا مجتبی، ببینیم امشب ریشو سالم میذاره یا با قیچی هر دوتاشون رو سربهنیست می کنه.»
دستش رو به پشت صندلی شاگرد تکیه داد و سرش را به سمت عقب چرخاند و گفت:
«پیاده شید بچهها فقط مراقب هم باشید اونجا هم دعوا معوا نداریم همگی باید هوای همو داشته باشید؛ مخصوصا هوای فاطمه خانم که مهمون ویژهی ماست. در مورد غذا هم هرچی بزرگترا انتخاب کردند اما و اگر و نمیخوام و دوست ندارمو…نداریم.»
بچهها هم که انگار با ورق زدن کتابها حسابی خستگی در کرده بودند، با انرژی مضاعف، طبق معمول مطلب را متوجه نشده، قول دادند که بچههای خوبی باشند. سیدعلی جلوتر آمدو گفت: «من از الان بگم پیش پسرخاله، مهدیار میشینم نگید نگفتم.»
محدثه سادات چادرش را بر روی سرش تنظیم کرد و همراه با سیدعلی از ماشین پیاده شدند. زهرا سادات هم به تقلید از خواهر بزرگترش هم چادرش را سفت و سخت گرفت. اینکار را قبلا در مدرسهی خواهرش انجام داده بود و چقدر تعریف از معلمهای محدثه شنیده بود از آن به بعد سعی کرده بود همه جا چادر به سر باشد مشکلش فقط استخر توپ بود، وقتی هم دوقولوهای عمو محمد – دوست پدرش- را در پارک دیده بود که با چادر در استخر توپ شیرجه میرفتند دیگر خیالش تخت شده بود که حتی برای استخر توپ هم چادر را از خودش دور نکند. فاطمه هم برای اینکه از قافله عقب نماند چادرش را مثل خواهرهای رضاعیاش گرفت و همراه با زهراسادات از ماشین پیاده شدند.
سیدعلی همراه پدرش به طرف آقامجتبی و مهدیار رفتند و ریحانه با دو دخترش – معصومه و مائده- که تقریبا همسن وسال محدثه سادات بودند به طرف محیا و دخترانش رفتند. همگی حسابی گرسنهشان بود.
آقامجتبی رو به خانمها گفت: «ما آقایون جلوتر میریم که سفارش بدیم.»
خانمها هم “باشهای” گفتندو مشغول خوش و بش شدند. محیا به ریحانه گفت: «کاش یه چیز حاضری میگرفتیم و میخوردیم»
ریحانه گفت: «حالا یه بار هم آقایون میخوان به ما خوش بگذره شما مناع الماعون شدی! جان من بیا بریم این توصیههات باشه برای بعدی که ما باشما نیستیم مگه چقد باهمیم؟! وقتی هم برگشتیم هرکدوممون اونقدر مشغول کار و زندگی میشیم که دیگه همچین روزی برامون میشه حسرت»
سپس رو به دخترها کرد و گفت: «گلدخترای محجبه! بفرمایید داخل. فقط حواستون بدید که شما نمایندهی چادریها هستید بنابراین خیلی باید مراقب رفتارتون باشید.»
دخترها که انگار به میدان جنگ میرفتند، مصمم “باشه ای“ گفتند و همگی با هم وارد رستوران شدند. با اینکه اصلا مشخص نبود که در این گوشهی خیابان رستورانی هم وجود داشته باشد، ولی فضای بزرگش باعث حیرتشان شده بود. کف آن از سنگ سیاه با رگههای کرم و قهوهای مفروش شده بود. وسط رستوران را با درختچههای کوچک بونسای با گلدانهای بتنی سفید و سیاه، به صورت ردیفی تزئین کرده بودند.
میز و صندلیهای سفید رنگ را در دو طرف درختچهها چیده بودند. دیزاینی با ترکیب رنگهای سفید و سیاه. کنار هر میز، ستونهایی بود که
بر روی هر کدام مشعلهایی گذاشته بودند درون هر مشعل گویهایی بود که با هر بار چرخش نورهای متفاوتی از آنها ساطع میشد و فضای رستوران را چندبرابر شیک کرده بود…
▪️▪️▪️▪️__
قسمت_سوم
ریحانه که از در و دیوار فارغ شده بود سرش را نزدیک گوش محیا بُرد و گفت: «اینا چرا اینجوریان؟ این چه وضع پوششه! چرا همه اینجوری نگاه میکنن؟»
محیا هم که انگار با حرف ریحانه حواسش به آدمهای حاضر در رستوران جمع شده بود، مردد جوابش داد: «اینو از آقاتون باید بپرسیم. فک کنم اینجا ایران نیست. بیا بریم ببینم کجا اومدیم.»
در همین حین مرد جوانی با کت و شلوار اسپرت کرمی رنگ و جلیقه و کفش ست شده به رنگ قهوهای روشن به سمت آنها آمد و گفت: «امری داشتید خانما؟»
محیا نگاهش را به زمین دوخت. میخواست جواب او را بدهد که زهراسادات چادرش را کشید و گفت: «اونجا نشستن مامان بیا بریم»
محیا فقط به “منتظرمان هستند” اکتفا کرد و همراه با بقیه به سمت میز رزرو شده که در سمت چپ در ورودی بود، راه افتادند.
از حسن انتخاب آقایان خوششان آمده بود. جای دنج و راحتی بود و میتوانستند فارغ از نگاهها چند لحظهای را کنار هم خوش باشند.
خانمها یک طرف نشستند و آقایان و پسرها طرف دیگر!
محیا بیاعتنا به سنگینی نگاه اطرافیان، به طرف ریحانه سر چرخاند و آهسته گفت: «ریحانه جدی جدی همه میخ ما شدند.»
ریحانه با لبخندی بر لبانش گفت: «آره! فک کنم تو عمرشون زن چادری ندیدن والا. این چه وضع پوششه آخه»
هر دو نگران زهراسادات و فاطمه شده بودند که مبادا این جو بر روحیهشان اثر بدی بگذارد، بنابراین سعی کردند با تعریف از خریدهای امروز، و صحبت در مورد موضوعهای متفاوت، بیخیال نگاههای عجیب و غریب اطرافیان شوند.
هنوز یخشان آب نشده بود که مرد میانسالی با تیپی شبیه آن پسرک جوان دم در ورودی به طرفشان آمد. بعد از خوشآمدگویی با حالت مطمئن و حق به جانب گفت: «ببخشید اینجا ورود با چادر ممنوعه! ممنون میشم خانما چادر از سرشون بردارن در غیر اینصورت از خدمت بهشون معذوریم. مشتریامون ایراد میگیرن.»
همگی از این حرف جا خوردند. هاج و واج منتظر عکسالعمل آقامجتبی شدند.
آقامجتبی که حسابی غافلگیر شده بود من منی کرد و گفت: «از کی این قانون رو گذاشتید، بارها اینجا اومدم اولین باره همچین چیزی میشنوم.»
رستوراندار گفت: «نه قانون از اول بوده منتها چون شما قبلا مجردی تشریف آوردید متوجه نشدید. ممنون میشم رعایت کنید»
سیدحامد که از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود صندلی را با صدا عقب هول داد و بلند شد. دست سیدعلی را کشید و به طرف درب خروجی قدم برداشت.
آقامجتبی که خود را مقصر این افتضاح میدانست “صبر کنیدی” گفت. منتها سید حامد بیاعتنا به راهش ادامه داد. محدثه سادات همراه با فاطمه و زهراسادات با پدرشان هم قدم شدند.
محیا در تردید بین رفتن و نرفتن با خود کلنجار میرفت. این بزرگترین توهینی بود که در تمام عمرش به آنها شده بود. معتقد بود هر سلیقه و نظری هم که داشته باشند نباید این چنین رفتار میکردند.
میخواست بی خیال این قضیه شود و پشت سر همسرش راه بیفتد بیآنکه آبی از آب تکان خورده باشد.
منتها میدانست تا آخر عمر خودش را لعن و نفرین میکرد که چرا چیزی نگفته و چرا به واجبش عمل نکرده. از همهی اینها مهمتر نگران زهراسادات و فاطمه بود به هرحال زهراسادات هفت ساله اولین روزهای چادری شدنش را میگذراند. چنین رفتاری باعث میشد که تا آخر عمر نسبت به چادر دید منفی داشته باشد.
آقامجتبی هم وقتی دید که رستوراندار منتظر ایستاده تا آنها آنجا را ترک کنند یک “یا علی” گفت و به سمت سیدحامد به راه افتاد.
پسرها هم که بدطور به برجکشان بر خورده بود همراه بقیه، منتظر محیا دم در خروجی ایستاده بودند.
در یک آن محیا بلند شد، چادرش را محکم گرفت. در دلش به خدا توکل کرد و باصدای بلند و رسایی گفت:
▪️▪️▪️▪️__
قسمت_چهارم
«بنا نداشتم برای کسانی که به خواب و غفلت این دنیا اسیرند و خودشونو بیدار میدونن چیزی بگم. اما دیدم اگه نگم منو هم خواب میبره. و امان ازی خوابی که پسش بیداری نباشه.
رستوراندار به ما گفت که مهموناش نسبت به پوشش ما ایراد گرفتن و معترضن! برای ما که نه! اما برای شما عجیب نیست که یک تکه پارچه باعث رنجیدنتون بشه؟
ما این پوشش را یادگار مادر میدونیم و افتخار میکنیم که یادگار مادرمون معرف ما و شخصیت ماست. برای من همیشه سوال بوده که این همه عریانی شما و در یک کلام بیغیرتی شما معرف و یادگار کیه؟»
رستوران با تمام آدمهایش، خیره به محیا شده بودند، دیگر حتی صدای برخورد قاشق و چنگال، به گوش نمیرسید.
محیا رو به رستوراندار کرد و گفت:
«دشمنی با خدا براتون هیچ سودی نخواهد داشت. حقیرتر از اونی میدونم که لایق نصیحت باشید. خودتون میمونید و خدا، ولی یادتون باشه که این
هنگامهی دنیا کوتاهه حتی اگه تمامش به کام باشه و امور بر طبق مراد پیش بره؛ در واقع مهلتی داده شده
که به ذلتتون اضافه بشه.
همان قول خدای تبارک و تعالیست که فرمود: کسانی که کفر ورزیدند، نپندارند مهلت دادن ما به آنها برایشان نیکوست، بلکه مهلتشان میدهیم تا بر گناهانشان بیافزایند و برای آنان عذابی خوار کننده خواهد بود.1.»
رستوران دار که حسابی از صراحت کلام خانم رو به رویش، جا خورده بود سعی کرد خود را آرام نشان دهد، اما دانههای عرق که از پیشانیاش یکی بعد از دیگری سُر میخوردند، حال و احوال درونش را جار میزد.
محیا با زبانش لبانش را تر کرد و مصمتر از قبل ادامه داد:
«نمیدونم روی چه حسابی به خودتون جرات دادید که در جامعهی اسلامی از یک زن مسلمان خواستهی خلاف قانون اسلام کنید. اگر با این دم و دستگاتون خیال برتون داشته که انتهای اسلامه، اشتباه کردید.
ما برای وجب به وجب این زمین خون عزیزانمون را دادیم. عزیزانی که وصیت کردند روز قیامت یقهی بدحجابها را خواهند گرفت.
اگر فکر کردید جامعهای که تمام ابهتش را مدیون خون شهداست، این غلطها مقدمهی نابودیشه، کور خوندید و عن قریب شما و دنیای ساختگیتون مقهور دو دنیا میشید.
آن زمانی
که از سر درماندگی و ناچاری به چه کنم افتادید، این لحظات یادتون باشه. اگر خدا را میشناسید، توبه کنید»
سیدحامد که از صلابت خانمش جان تازهای گرفته بود به سوی او قدم برداشت و آرام نزدیک گوشش نجوا کرد که باید برویم.
محیا با چشمانش به او اشاره کرد که یک لحظه منتظر بماند و رو به جمع ادامه داد:
«برای اون روزی که هیچ کسی نمیتونه ازش فرار کنه؛
برای اون روزی که
مادر از نوزاد شیره خوارهاش فراری میشه؛
برای اون روزی که فقط خودتون میمونید و عملتون؛
آماده باشید که نزدیک تر از پلک زدن، به شماست.»
رستوران دار باورش نمیشد که همچین افتضاحی بار آورده باشد. قبلا هم به خانوادههای متدین همین تذکر را داده بود. آنها راحت و بدون هیج دردسری، راهشان را میگرفتند و می رفتند. اما این بار تیرش خطا رفته بود، رفتار این زن واقعا آبرویش را جلوی مشتریانش برده بود همیشه جلوی دیگران از آزادی انتخاب میگفت و کلی ادعای روشنفکریاش میشد. اما حالا این خانم بدطور پتهاش را روی آب ریخته بود.
محیا با وقار و آرامش خاصی رو به او “دیدار به قیامتی” گفت و چادرش را محکم گرفت و با غروری هر چه تمامتر هم قدم با سیدحامد به طرف خانوادهاش رفت.
فضای رستوران را سکوت مرگباری گرفته بود.
عدهای آنقدر شوکه بودند که سعی کردند صحبت های محیا را با نگاه کردن به در و دیوار نشنیده بگیرند. و عدهای هم به تبع از محیا و خانوادهاش، بلند شدند و بیرون رفتند.
و این برای یک رستوران دار آغاز مرگ تدریچی یک درآمد بود.
سیدحامد بیرون رستوران، سرش را نزدیک گوش محیا برد و گفت: «پیش به سوی نون ساندویچی و غذای خوشمزهی خودمون.»
پایان
- «و لا یحسبن الذین کفروا أنما نملی لهم خیر لا نفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً و لهم عذاب مُهین». 178س.آل عمران
داستان
عقیلةالنسا
▪️▪️▪️▪️__
کپی با ذکر نام نویسنده و نشانی کانال، مجاز است.
@khalvateraz