به پولها نگاهی انداخت. گوشهی لبش کش آمد. دستی بر محاسن سفید بلندش کشید. برق چشمهایش از چشمان تیزبین خدایار مخفی نماند.
تالاب تولوب قلب خدایار، که از دیدن پیرمرد به جانش افتاده بود؛ با این برق چشمها، کمی آرام گرفت و بالاخره نفساش را راحت داد بیرون.
خدایار با آن همه اعتباری که با تندمزاجی و بداخلاقی برای خودش به هم زده بود، در برابر هیبت و سادگی پیرمرد، دستبسته و چهارزانو نشسته بود و مدام از نگرانی، دانههای عرق روی پیشانیاش را پاک میکرد.
فکرش را نمیکرد که گفتن چند جمله در حضور این پیرمرد آنقدر برایش سخت باشد.
اولش هول شده بود. جملات در ذهنش گم شده بود. کمی طول کشید تا خودش را جمع و جور کرد. میدانست پیرمرد روبهرویش نه از تهدید میترسد و نه از زندان و شکنجه.
او مأمور شده بود تا آخرین شانس عالیجناب را برای جلب رضایت این پیرمرد سادهپوش، امتحان کند. و حالا احساس میکرد که این بار تیرشان به هدف خورده!
_«خوب است شما به درس و بحث خود بپردازید و از دخالت در امور سیاسی خودداری کنید. رضاشاه میل دارد باب مراوده را با شما باز کند و به هر طریق که بپسندید، با شما روابط حسنه داشته باشد و همه اوامر شما را در امور مملکتی اطاعت خواهد کرد. در ضمن مبلغ یکصد هزار تومان برای شما فرستاده تا در هر راهی که صلاح میدانید، به مصرف رسانید.»
اینها جملاتی بود که از دهان خدایار بیرون آمده بود. خودش هم تعجب کرده بود. آخرین باری که اینقدر محترمانه صحبت کرده بود را یادش نمیآمد!
سکوت پیرمرد هر چقدر طول میکشید، خدایار را مطمئنتر از قبل میکرد.
با آنکه خیلی وقت بود که دیگر عادت روی زمین نشستن را فراموش کرده بود کمی زانوانش را جابه جا کرد.
به فکر چیدن الفاظ بود که چطور با آب و تاب، موفقیت امروز را به عالیجناب، گزارش بدهد که پیرمرد، زنجیرهی افکارش را پاره کرد:
«به رضاخان بگو که سیدحسن مدرس، وظیفه شرعی دارد که در امور مسلمین دخالت کند. اسم آن را سیاست بگذارید یا چیز دیگر، هر چه باشد، فرقی نمیکند. من وظیفه خود را انجام میدهم. سیاست در اسلام چیزی جدا از دین نیست. در اسلام دین سیاست باهم است. اسلام، مسیحیت نیست که فقط جنبه تشریفاتی، آن هم هفتهای یک روز در کلیسا داشته باشد. این پولها را هم ببر که اگر اینجا بماند، تمامی آن به مصرف نابودی رضاخان خواهد رسید.»