ز.کاظمی فخر
به دستگیرهی در، خیره نگاه میکنم. دیگر از آن رگههای طلاییاش، اثری نمانده. حس قریبی با او دارم. هر دو دلمان پُر است از این میهمان ناخواندهای که نه شب سرش میشود و نه روز. همین راه برگشتنی، تا میتوانستم بدوبیراه نثارش کردم.
صدای شوفر تاکسی را هم در آورد:
«خانما رحم کنید! اگه قرار باشه با هر تکون تاکسی، پیس پیس اینو رو راه بندازید دیگه برامون نفسی نمیمونه»
داشتم به تاثیر تذکر راننده امیدوار میشدم که دوباره، بوی الکل، مشاممان را پر کرد. تنها کاری که از دستم بر میآمد شیشهی کمک راننده را پایین میبردم که نفسم بند نیاید. فقط به چاله چوله ختم نشد و هر بار که من و راننده، باهم خوش و بش میکردیم، بوی الکل قبل از تمام کردن حرفمان، به دماغمان میرسید.
به گمانم، اگر به آن خانمهای مسافر بود، بدشان نمیآمد که ما را هم مثل این ویروس خانهخرابکن، محو کنند…
هنوز به دستگیرهی در، زُل زدهام. از آنچه انتظارم را میکشد میترسم. بیحوصلهتر از آنم که با جناب فرمانده در بیفتم.
دستگیرهی در را بیسر و صدا پایین میکشم و از لای در سرک میکشم. از در و دیوار خانه سکوت میبارد. یادم میآید که بچهها شیفت ظهرند. مثل روزهای قبل، خبری از بوی مخصوص خانهمان، نیست. این اسپری لعنتی فراریاش داده بود.
با تمام اقتدار نداشته در را هُل میدهم. هنوز قدم در خانه نگذاشتهام که صدای فرمانده از گوشهای که در دیدرسم نیست بلند میشود:
«لباساتو درآر و تو پلاستیک زبالهی پیش پات بنداز. افشانهی الکل هم کنارشه. یادت نره، دستو پاتو اول اسپری کن بعد مستقیم برو حموم.»
دندانهایم را از حرص به هم میسایم. به اسپری الکل که مثل یک سرباز ایستاده و منتظر من است، نگاهی میاندازم.
دلم میخواهد لج کنم و پوزهی این سرباز قُربتی را به خاک بمالم تا شاید اینطور، خودم و ریهام را لحظهای از بویش خلاص کنم.
خسخس سینهام منصرفم میکند. تنگی قفسهی سینهام، حالی برایم نگذاشته چه برسد به اینکه بعد از آن باید جور منتکشی فرمانده را به تن بمالم. خم میشوم که اسپری را بردارم، موبایلم زنگ میخورد. به صفحهی موبایل نگاهی میاندازم:
«تو این اوضاع، فقط این جناب سرکاری رو کم دارم! اون موقع که لازمش داشتم، موبایلشو جواب نداد، حتی میدون هم پیداش نشد، فقط معطلم کرد»
تماس را رد نکرده، قطع میشود. بیخیالش میشوم و به طرف اسپری دست دراز میکنم تا پیروزی جنگ را به او تبریک بگویم که دوباره موبایلم زنگ میخورد. نگران میشوم و به حرف دلم گوش میدهم.
دکمهی سبز را لمس میکنم. میرغضبی میگویم:
«چهخبر اوستا سرکاری؟ بعد از اون همه زنگ و اس ام اس، الان وقت زنگ زدنه جناب برادر؟!»
“جناب برادر” را با غیظ میگویم تا دلخوریام را بفهمد.
صدای گرفتهاش بادم را میخواباند:
به دادم برس! چرا اینجوری صحبت میکنی؟ کجایی؟ چیزی شده؟
_فقط بیا خونهم!
تماس را قطع میکند. اسپری الکل را حسرت به دل میگذارم. در را نبسته باز میکنم و پلهها را دوتا یکی میکنم.
شدت ضربان قلبم بیشتر میشود. اکسیژن به ریههایم نمیرسد. با دهان باز نفس میکشم تا مجبور نشوم سرفه کنم. خود را به خیابان میرسانم.
این ساعت از ظهر، تاکسی آب میشود. “به دادم برس” امیرمهدی در سرم میپیچد.
پیاده خیابان را گز میکنم تا هر وقت تاکسی پیدایش بشود، برایش دستی تکان دهم.
اگر اصرارهای امیرمهدی، برای فروش پراید و خرید این خانه نبود، شاید حال و روزم این نبود که اسیر غربت روزهای اسفند شوم. از دور تاکسی میبینم. بیجان تر از پراید مرحومم.
اینبار همسفری در کار نیست، خودم هستم و راننده.
از این دورهمی اجباری، فقط رادیو حوصله دارد صحبت کند. از کرونا و آمار مرگ و میرش میگوید.
هوای سینهام سنگین شده، باید سرفه کنم. جرأت نمیکنم.
چند وقتی میشود که نفسهای زخمخورده از جنگ را با هزار مصیبت خفه میکنم. مثل امروز من در میدان ترهبار. خاکِ بار پیاز، امانم را بریده بود. هر قدر نفسهایم را محکم بیرون میدادم، افاقه نمیکرد تا مجبور شدم سرفه کنم. سرفههای خشک من همانا و
نگاه پراز شماتت کارگرها همان. از آن نگاههایی که دلت میخواهد زمین دهان باز کند و درسته قورتت دهد.
با هر بهانهای که بود، فلنگ را بستند و دست آخر خودم ماندم و آن همه بار…
سرم را از کلافگی به پشتی صندلی تکیه میدهم.
خاطرات در سرم ردیف میشوند. تلاشهای امیرمهدی برای مجاب کردن من برای آمدن به اینجا؛ وضعیت ریهام که صدای دکتر را درآورده بود؛ ریزگردهایی که برای خوزهای خوزستان، سم و تلخ بود، چه برسد به ریهی درب و داغان من؛
خرید واحد هفتادمتری در طبقهی چهار، بدون آسانسور و استعفا از کار اداری و شاغل شدن در غرفهی میدان ترهبار امیرمهدی؛ چیزهایی نبود که دلم را در این مدت، خوش کند.
کاش اصلا مجاب نمیشدم و همانجا میماندم.
انگار کرونا منتظر بود تا تک تک پلهایم را خراب کنم که روی نحسش را نشانم دهد و حتی حسرت نفس کشیدن مولکولهای اکسیژن را به دلم بگذارد…
به آپارتمان امیرمهدی میرسم. کرایه را حساب میکنم و پیاده میشوم. موبایلش، را جواب نمیدهد، آشوب دلم بیشتر میشود. قدمهایم را تندتر برمیدارم، احساس میکنم دارم میدوم. زنگ خانهاش را میفشارم، ولی جواب نمیدهد. به چپ و راست نگاه میکنم شاید کسی پیدایش شود اما دریغ از یک نفر!
تا مغزم تحلیل خوب و بد کند، دستم دکمهی آیفون، یکی از همسایهها را میفشارد.
نمیدانم همسایهی کدام وریاش میشد، جواب که میدهد ماجرا را برایش توضیح میدهم و منتظر میمانم که صدای تیک باز شدن در به گوشم برسد؛ اما از آن طرف آیفون، فقط صدای سرد و خشکی میشنوم که میگوید:
«از کجا معلوم راست میگی؟»
خون با فشار درون رگهایم میدود و جملات بیریخت و دور از شأن را در ذهنم ردیف میکند که همزمان، ماهیچهی دهانم را میفشارد، دیگر هیچ کنترلی ندارم:
مرد حسابی!… صدای از ته چاه درآمدهی امیرمهدی از پشت آیفون سد راهم میشود: «امیرمحمد! تویی؟» به شیطان لعنتی میدهم و میگویم: «مرض! بازکن.» بیتوجه به داد و بیداد همسایه، خودم را در آسانسور میاندازم. بوی آسانسور حالم را میگیرد. اینطور که این الکل خِر مرا چسبیده، بعید میدانم که سالم به امیرمهدی برسم. از تصور اینکه هر دوی ما رو به قبله درازکش شدهایم، خندهام میگیرد. از آسانسور که خلاص میشوم میبینم در خانهاش را برایم باز گذاشته، به دوراندیشیاش امیدوار میشوم. “یاالله” میگویم و منتظر میمانم. صدای خفهی امیرمهدی را میشنوم که میگوید: «بیا تو کسی نیست.» داخل که میروم تازه تحلیل حرفش به ذهنم میرسد. یک لحظه مکث میکنم و متعجب میپرسم: پس زن و بچهات کو؟ نمیتواند سرپایش بایستد. بر روی مبل سه نفرهی نشینمن دراز میکشد؛ میگوید: برای آقای ایزدی ترسیدن، جمع کردن رفتن…
وسرفهای را که به زور نگهداشته بود تا حرفش را تمام کند، رها میکند. نگاه وق زدهی مرا که میبیند، نفس عمیقی میکشد تا راه نفسش باز شود. سرش را میخارد و میگوید:
_ چیه خب! پیرمرد پا به سنه. نمیتونه از تکدخترش و یهدونه نوهش دل بکنه. تحمل بیست روز ندیدنشون رو هم نداره، بهخاطر همین عیال بچه رو برداشت و رفت.
از اینکه پدر زنش پابه سن است تعجب نمیکنم. از این استدلالی که مرگِ کرور کرور جوان در بیمارستانها را نادیده میگیرد آن هم درست همسن خودش، دود از کلهام بلند میشود.
در دلم کلی بدوبیراه میگویم به زمانهای که کمر همت بسته برای از بین بردن تمام «مَرد». این روزها حتی وضعیت خروسها هم از ما بهتر است. خوش به حالشان که مرغها میدانند بدون خروس زندگیشان لنگ میشود.
با “چرا نمیای تو ” امیرمهدی، خروس و مرغ تصورم را رها میکنم.
اینجا هم خبری از اکسیژن نیست. بوی الکل تمام خانه را خفه کرده:
«امیرمهدی! تو اینجا تنهایی، دیگه از کی میترسی که اینهمه خودتو تو الکل غرق کردی؟ »
اینطور که بویش میآید، قدرت رسانه در زایل کردن عقل، آنقدری بوده که انواع الکل با قویترین درجه مست کنندگی باید پیشش لُنگ بیاندازد…
پنجرهها را باز میکنم هوای خدا را یادآوری میکنم. میپرسم:
حالا چی شده؟
نمیبینی؟ کرونا گرفتم -تست دادی؟ بیروح و خسته جواب میدهد: -همهی علائمش رو دارم میخندم! برای اینکه تعجبش را بیپاسخ نگذارم میگویم: -همین پارسال بدون کرونا هم همین علایم را داشتی ولی اسمش سرماخوردگی بود. کرونا هم سرماخوردگیه منتها از نوع شدیدتر!
سوالی نگاهش میکنم:
اگه همون سرماخوردگیه پس چرا زن و بچهات در رفتن؟
حقبهجانب میگوید:
-در نرفتن، احتیاط شرط عقله خان داداش!
بیخیال این مکالمه میشوم، کشوقوسی به خودم میدهم و میگویم:
حالا برای چی منو صدا کردی؟
به چشمانم خیره میشود، مردمک چشمهایش دودو میزند. میگویم:
«نگو از سر دلتنگی؟!»
آهی میکشدو میگوید:
-دوس داشتم یکی پیشم باشه
-و احیاناً مادر مردهتر از من هم به ذهنت نرسید!
در بین سرفههایش میگوید:
عوض غُر زدن بیا به دادم برس!
«آماده شو ببرمت دکتر!
چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ خب چکار کنم الان؟ »
گوشی را که به سمتم گرفته از دستان او میگیرم.
روشهای درمانی که تیک زده را گذرا رد میکنم و به آشپزخانه میروم. سیبها را برایش آب میگیرم و به خوردش میدهم و خودم را مشغول انجام دستورالعملهای طب میکنم.
تلویزیون همچنان از کرونا میگوید. جایی که بخاطر پخش برنامهای دیگر نمیگوید، زیرنویس میگذارد…
شعلهی زیر آش آلو را که کم میکنم،
موبایلم زنگ میخورد. عالیجناب فرمانده است. سلام نکرده میگوید: «کجا ول کردی رفتی؟» میمانم چه بگویم؟!
نگاه از امیرمهدی غرق در خواب میگیرم!
میدانم اسم کرونا را بیاورم، همین بلایی که سرش آمده سرم میآید، البته با این تفاوت که آوارگی سهم من خواهد بود، نه فرماندهی غریبتر از من!
تلویزیون را خاموش میکنم و فکرهایم را پس میزنم:
-برای امیرمهدی مشکلی پیش اومده. باید حلش کنم تا شبم طول میکشه
-پس مزاحمت نمیشم، سلام برسون.
از اینکه او را فرمانده میخوانم پشیمان نیستم. با صدای خوابآلود امیرمهدی به طرف او بر میگردم، میگوید:
-شب پیشم بمون
-یه کاریش میکنم. نمیشه تنهاشون بذارم.
سکوت میکند. کمرش را با روغن بابونه ماساژ میدهم و تشک پشمی برایش کنار تلویزیون پهن میکنم که راحت بخوابد. خودم هم بالشت به دست روی مبل دراز میکشم و خودم را از کل دنیا، با بستن پلکهایم خلاص میکنم…
دنیا میلرزد. کسی از میان جمع میگوید: «زلزلهست فرار کنید!»
من اما فقط به دستپاچگیشان میخندم. و سرم را در بالشت بیشتر فرو میبرم. لرزشها بیشتر میشود. کاسههای آش، به هم میخورند و میشکنند. بوی آش آلو در فضا میپیچد. بالشت هم میلرزد، مردی از کنارم رد میشود و میگوید: «آقا جواب بده خودشو کشت»
نمیفهمم چه میگوید. همانطور که صدایش از من دور میشود میگوید: «گوشیرو جواب بده!»
پلکهایم را باز میکنم. کمی طول میکشد تا بفهمم کجا هستم، گیج و منگ دنبال گوشی میگردم، زیر بالشت پیدایش میکنم.
فرمانده است!
سلام و احوالپرسیاش را که میکند، میگوید:
-تو راهت الکل و اسفند بخر! همسایه پایین خبر آورده که روبه رویا کرونا گرفتن!
صدایش را کمی پایین میآورد و ادامه میدهد:
من خیلی میترسم اگه ویروساشون به در خونمون بچسبن چی؟ اون یه گالن الکلی که سه روز پیش خریدی رو خرج در و دیوار راهرو کردم.» چشمانم را میمالم و میگویم: پس اسپند برای چیه؟
_هوا را باید ضدعفونی کنیم.
” باشه “ی سر باز کنی میگویم و تماس را قطع میکنم.
امیرمهدی هنوز خواب است. برایش یک کاسهی آش میگذارم و بیدارش میکنم. وقتی میبیند عزم رفتن کردهام، بیحال میگوید:
«سوئیچ ماشین پیشت باشه. من که فعلا تعطیلم، استفادهای ازش ندارم.»
قبول نمیکنم. اصرار میکند که بهانهای باشد برای امشب، تا دوباره به او سر بزنم. رعد و برق آسمان به دادم میرسد تا عجز را چشمانش نبینم. تندی باد، پردهها را میرقصاند. پنجرهها را میبندم. برای اینکه این ماتم را پاک کنم میگویم:
-آسمون هم تکلیفش مشخص نیست نه به آفتاب سرظهرش نه به این رعدوبرق !
سوئیچ ماشین را برمیدارم. امیرمهدی با نگاه پر از غم، حرکاتم را دنبال میکند. دستم را برای خداحافظی طرف او دراز میکنم. سرش را پایین میاندازد و میگوید: «تونستی شب بیا نتونستی هم به خودت دردسر نده تا همین جا خیلی بهت زحمت دادم. جبران میکنم.»
گرمای دستش که به دستم میرسد، تلخی تنهاییام یادم میآید. احساس میکنم که گاهی وقتها میشود با یک آغوش برادرانه، تمام غربت دنیا را زدود. او را در آغوش میگیرم و میگویم:
-دیگه چی؟! اولا وظیفمه. ثانیا تا آشتو بخوری و استراحت کنی، پیشتم
خیابانهای شهر سوت و کوراند. خبری از شور و شوق هرساله برای استقبال از نوروز نیست. باد، شاخههای درختان را به چپ و راست خم میکند. ابرهای خاکستری سرخی غروب آسمان را پوشاندهاند. صدای زوزهی باد از شیشهی نیمهباز ماشین به داخل اتاقک میپیچدو در میان افکاری که در سرم تاب میخورد، گم میشود.
قیمت دوبرابری اسپند، یک ساعت این در و آن در زدن برای اسپری ضدعفونی کننده!
هنوز حکمت آمدنم به این شهر را نمیفهمم:
«شاید فقط برای مراقبت از امیرمهدی باشه؟!»
می ارزد؟
شیشهی ماشین را بالا میبرم. حرکت آویز «یا رفیق من لا رفیق له» وصل به آیینهی ماشین، کمی آرامتر میشود؛ دل من هم!
رادیو، کرونا را تعطیل میکند و نوای گنگ گنگ قبل اذان را پخش میکند. صدای اذان با صوت مرحوم موذنزاده، مرا از فکرهای آشفته میرهاند.
از دور چشمم به گنبد خانم حضرت معصومه (علیهاالسلام) میافتد. میدانم که حرم، این روزها تعطیل است. از این همه غربت تلمبار شده روی دلم، سینهام به تنگ میآید. حال کودکی را دارم که گم شده و در به در به دنبال مادرش، به هر گوشهای میدود تا او را بیابدو در آغوشش یک دل سیر گریه کند.
در کناری از خیابان پارک میکنم. با شیشهی آب ذخیره در صندوق، وضو میگیرم. قبله را با کمک گوشی پیدا میکنم. روی زیرانداری که پهن کردهام، میایستم. دانههای باران، نمنم بر صورتم میغلتندو بر محاسنم مینشینند.
از دنیا دل میکنم و اقامه میبندم:
-الله اکبر