محبوبه سلیمانی
پوشیهام خیس شده بود. از صورتم جدایش کردم و با دستمال جلوی جوشش اشکهایم را گرفتم. نگاهی به پرستار کردم. با یک حالت تأسف همراه با دلسوزی نگاهم میکرد. ترس و وحشت، لرزی بر بدنم نشانده بود. زیر لب استغاثه کردم. میدانستم هرچه اصرار کنم فایده ندارد اما نمیتوانستم دست روی دست بگذارم. نگاهی به محسن انداختم. روی صندلی نشسته بود. آرنجهایش روی زانو بود. موهایش بین انگشتان دستش گیر افتاده بودند. کنارش نشستم. تمام التماسم را در صدایم ریختم: «محسن بچهمون! داره از دست میره. تو رو خدا امضا کن رضایتنامه رو. اگه طوریش بشه خودتو نمیبخشی. دیگه اون وقت دیره.»
چشمهای قرمز و رگهای برجستهی پیشانیاش حتی از زیر پوشیه قابل دیدن بود. با دندانهای کلید شده گفت: «بس کن صالحه! ده دفعه گفتی. گفتم باید آقاجان اجازه بدن تا مهدیه رو عمل کنن. الانم سر کلاس هستن. گفتن یه ربع دیگه تماس بگیرم.»
با سوزش قلبم، دستم روی قفسهی سینهام نشست.
با صدای دکتر هر دو ایستادیم: «آقای به اصطلاح پدر، آپاندیس نهایتا تا چند دقیقه دیگه میترکه . اگه همین لحظه رضایت ندی، من بعدش دیگه مسئولیت عمل رو قبول نمیکنم چون برای زنده بودن بچهتون الانم دیر شده.»
روی صندلی افتادم. دیگر چیزی نشنیدم. فقط دویدن محسن به سمت دکتر را حس کردم و زیر لب آقاجان و دار و دستهی او را لعنت کردم. صداهای اطرافم کمکم واضح شد. محسن کنارم بود و نی آبمیوه را از زیر پوشیه نزدیک دهانم آورده بود: «دارن عملش میکنن. خوب میشه. صالحه چرا جواب نمیدادی هر چی صدات میکردم؟»
بیصدا و با نگاه خیره نگاهش کردم. مقداری از آبمیوه را خوردم. محسن با نگرانی به گوشیاش نگاه میکرد. یک ربع که گذشت فوری با آقاجان تماس گرفت و روی آیفون گذاشت.
با اضطراب و ترس گفت: «سلام علیکم حاجآقا. عفو بفرمایید مزاحم شدم. کارم خیلی واجب بود. دخترم حالش بد بود. گفتن آپاندیس باید فوری عمل بشه. تماس گرفتم از شما اجازه بگیرم.»
صدای نفس عمیق آقاجان آمد و بعد از گفتن چند ذکر با همان صدای خاص و محکمش گفت: «اشکالی ندارد.»
دو طرف لبهای محسن کشیده شد و با تشکر خداحافظی کرد. نفسش را به شدت رها کرد و گفت: «خداروشکر»
آهی کشیدم و چشمانم را بستم. برشهای شوم این چند سال زندگی مثل شلاق دردناکی بر ذهنم فرود می آمد…
…….
با خنده سینی چای را روی میز گذاشتم و گفتم: «خدا قوت آقای فرمانده. یه نگاهی هم به بسیجیهای تو خونه بکن.»
محسن با همان لبخند همیشگیاش نگاهم کرد و گفت: «فرماندهی خونه که تویی صالحه خانوم گل! ما درس پس میدیم. ولی
اوضاع خیلی خرابه. واقعا کمبود برنامههای فرهنگی به چشم میومد. دیگه گفتم شبانه روزی برنامه ریزی کنیم که جذب مسجد
بره بالا. با بدبختی چند تا کارت جور شد بچههای فعال رو ببریم دیدار با رهبری. خودم که خیلی خوشحالم ایشااله خدا هم راضی
باشه.»
دستم را روی دستش گذاشتم. لبخند روی لبهایم کشیده شد. خیره نگاهم میکرد. چشمکی زدم و گفتم: «بهت افتخار میکنم
فرمانده.»
روزهای زیبای زندگی در گذر بود. محسن در تلاش برای عالیتر شدن قدم بر میداشت. احساس میکردم کار خانه و وقت
گذاشتن برای بچهها فاصلهی زیادی بین من و او ایجاد کرده. محسن روز به روز به ملکوت نزدیکتر میشد.
سختیهایی که به نفسش میداد از دید من پوشیده نبود. اخلاق خوبش با من و مهدی و مهدیه، روز به روز بهتر و شیرین تر
میشد. یک شب به او گفتم: »به نظرت درسته تو نور بالا بزنی بعد من، در جا بزنم؟«
غرق در کتاب «روح مجرد» بود. با صدای من با حالت گنگی نگاهم کرد. شانهای بالا انداختم و گفتم: «مزاحم کتاب خوندنت
شدم. یه ذره تعریف کن ببینم چی نوشته که متوجه حرفام نشدی! »
برگهای بین کتاب گذاشت و آن را بست. با دست اشاره کرد که کنارش بنشینم و گفت: «خیلی کتاب خوبیه. در مورد سیر و
سلوک و زندگی عارفانه ست. یعنی واقعا انسان میتونه به کجاها برسه.»
نگاهی به جلد کتاب انداختم و گفتم: «به نظر من که سخته رسیدن به درجههای بالا اما آیتالله بهجت همیشه میگفتن انجام واجبات و ترک محرمات، دو تا کلید خیر دنیا و آخرته.»
محسن با لبخند سری به تأیید حرفهایم تکان داد.
مدت زیادی از شرکت در جلسات اعتقادی که محسن به آن پایبند بود، نمیگذشت. با درخواست همراهی من در این محافل علم و عرفان، پای من هم آنجا باز شد. اوایل صحبتها از دین و شریعت و مقام انسان بود. تنها چیزی که برایم عجیب بود نحوهی پوشش خانمهای جلسه بود. همه شبیه هم، چادر سیاه با روسری سفید با پوشیه!
چند ماه بعد محسن گرایش عجیبی به ارتباط با شاگردهای نزدیک به حاج آقا پیدا کرد. آنها هم به او توجه ویژه داشتند. برای همین بود که سریع پایش به محفل یا به قول خودشان حلقهی اول باز شد. محفل، کلاسهای خصوصی حاج آقا بود و عجیب متفاوت از
جلسات عمومی!
تغییرات محسن از ثانیه شمار ساعت هم، سریعتر و محسوستر بود:
آخه محسن جان بچهها غیر تلویزیون که دیگه سرگرمی ندارن. فقط چند تا کارتون میبینن. چرا میخوای جمع کنی؟ ببین این آهنگا و فیلمای مخربش یه طرف، چیزایی که تو مغز ما با فرو میکنن و اخبار دروغشم یه طرف، همه باعث تضعیف دین میشه.
فقط با دهان باز به او که تلویزیون را در جعبه میگذاشت، نگاه کردم.
هفتههای بعد کار به جمع کردن کتابهای شهید مطهری کشیده شد. آنقدر ناباورانه به این کارش نگاه میکردم که با خونسردی
توضیح داد:
«صالحه یسری حرفا و مطالب هست که باید آموزش ببینی. من خودم نمیتونم خوب تفهیم کنم بهت. اون نفس قدسی و روح ملکوتی آقاجان هست که وقتی مستقیم باهات حرف بزنه وجودت درک میکنه و میپذیری.»
نگاهی به من که با چشمهای گرد به او نگاه میکردم، انداخت! لب پایینش را با دندانهایش فشار داد و رها کرد:
«آقاجان، این
هفته فرمودن همه اعضای حلقه با همسرانشون سری بعد بیان محفل. اونجا هر سوالی داشته باشی، هنوز به زبونت نرسیده،
جواب میگیری.»
بالاخره من هم با دستور آقاجان، پایم به محفل باز شد. وارد اتاق شدم
پوشیهام را بالا زدم. چهارده خانم آنجا نشسته بودند. یک
اتاق سادهی کوچک که با پردهای سبز رنگ از قسمت مردانه جدا شده بود. با یک فرش، چند قرآن روی میز، یک صندلی خالی
و یک قاب عکسی به دیوار. عکس یک عالم به نظر میرسید که نمیشناختمش.
صدا از پشت پرده به گوش میرسید. سخنران با یک صدای خاص و نسبتا محکم از انسان و ملکوت صحبت میکرد. بعد از
دعای آخر مجلس، نفرینها و لعنتهایی که صاحب صدا به ظالمین و منافقین میفرستاد توجهم را جلب کرد اما وقتی نظام و امام و رهبر به عنوان مصادیق ظالم معرفی شد، برق از سرم پرید. حس کردم خون در بدنم یخ زده. دست و پایم آنقدر کرخت شده بود که وقتی آقاجان، پرده را کنار زد و داخل قسمت زنانه شد، خشک شده به زمین چسبیدم. خانمهایی که با پوشیههای بالا زده
جلوی صندلی آقاجان نشسته بودند، بیشتر از تعجب، طعم ترس را به من چشاند.
آقاجان از نقش زن گفت. از پیروی تمام و کمال زن. از اینکه باید کنار همسران خود قدم بردارید برای اهداف و آرمانهای
بزرگ . از اینکه هر کسی توانایی همراهی را ندارد، همسرش باید از او جدا شود و یک همسر همفکر و هم مسلک برای خود
پیدا کند.
سه روز از محفل گذشته بود اما بدن داغ و صورت تبدارم به حالت عادی برنگشته بود.
بعد از محفل احساس کردم وسط یک باتلاق گیر افتادهایم. محسن هر روز بیشتر از قبل در عمقش فرو میرفت، بدون این که متوجه باشد.
هفتههای بعد از آن محفل کذایی عکس رهبر را از دیوار پذیرایی برداشت و عکسی آشنای دیگری روی دیوار خانهیمان جا
خوش کرد. همان عکسی که روی دیوار اتاق محفل دیده بودم.
آخرین نگاهم را به عکس نورانی و زیبای رهبر انداختم. چشمهایم که تار شد، دست روی صورتم کشیدم تا محسن، آثار قلب پاره شدهام را نبیند.
ذره ذره و کم کم همه چیزهای ساده و معمولی را از دست دادم. ارتباط با خانوادهام، مسجد و بسیج رفتن، حرف زدن با دوستانم،
رفت و آمدهای معمولی
کمحرف شده بودم. مهدیه بیصدا و بیحوصله نقاشی میکشید. مهدی هشت ساله هم، از شادی و
شیطنتهای همیشگیاش دست کشیده بود. گاهی بهانهی بازی با دوستانش را میگرفت و گاهی ساکت به نقطهای خیره میشد.
فقط هفتهای یکبار به محفل میرفتیم. مجبور بودم تقیه کنم تا زندگیام از بین نرود. محسن از همراهی من در مسیر جدیدش
خوشحال بود. شاید برای اینکه دوستم داشت و نمیخواست بهخاطر مخالفتم مجبور شود، من را از زندگیاش جدا کند و با یکی
که آقاجان برایش در نظر بگیرد، ازدواج کند!
گزارش تمام ریز و درشت کار و زندگی، درآمد و هزینهها و حتی خصوصیترین مسائل هم باید به سمع و نظر آقاجان
میرسید.
مشورت با او مهمترین مسئله روز زندگی ما بود. آقاجان برای آنها ولی خدا بود و حرفش حکم قطعی که باید انجام
میشد!
روزها و شبها میگذشت و من معنای عروسک خیمه شب بازی بودن را با عمق جانم میفهمیدم.
یکبار به محسن گفتم:
چرا سه تا خانم با ماشین باید آقاجان رو ببره برسونه سر جلسهی درس؟ مگه شاگردای آقا نیستن؟
خب اشکالی نداره. دیگه مقام آقاجان در حد آدمای معمولی نیست که بخوای در این زمینهها بهش فکر کنی.
جواب تمام سوالاتم به مقام بالای آقاجان برمیگشت.
اولین سفر که با آقاجان و اعضای محفل رفتیم، مشهد بود. با وجود ابهامات و تناقضات که ذهنم را احاطه کرده بود، بدترین سفر
عمرم رقم خورد! نزدیک ضریح که شدم، اشکها از اسارت چشمهایم آزاد شدند و حرفها و گلههایم از بند دل!
با روسری سفید و شلوار سفید که زیر چادر مشکی و پوشیه پوشیده بودیم با آقاجان و اعضای محفل در صحن حرم امام رضا
(علیه السلام) حرکت کردیم. مردها با لباس سفید و سرهای به زیر افتاده با کمی فاصله جلوتر از ما. یک گروه حدود سی نفره که
نگاههای زائران را به سمت خود میکشید.
به رواقی رسیدیم که قبر یکی از علما آنجا بود. همه حلقهوار دور مزارش روی زمین نشستند. آقاجان از درجات روحی و
عرفانی او گفت. مقامی که بین او و خدا فاصلهای نبوده. او، صاحب آن عکسی بود که چند وقتی روی دیوار پذیرایی ما جا خوش
کرده بود!
تمام مقدسات جایش را به خودپرستی داده بود. آقاجان بود و نگاه ولی اللهیش به زندگی شاگردها. آقاجان بود و پولهایی که
مریدانش برای او و خواستههایش خرج میکردند. من بودم و تنهایی و اضطرار و استغاثه.
با صدای پیج بیمارستان، روح و روانم از روز های سخت به بدن خستهام برگشت
ته ماندهی آب میوه را خوردم. سعی کردم به ناامیدیام غلبه کنم اما اگر بلایی سر مهدیه میآمد، تمام دودمان آقاجان با تمام
محافل و مجالسش را به باد میدادم.
ایستادم. با قدمهای لرزان به سمت ایستگاه پرستاری حرکت کردم. نگاه پرستار که به من افتاد پشت چشمی نازک کرد و گفت:
«عمل تموم شده. بچهتون توی ریکاوریه. جای نگرانی نیست.» توجهی به لحن سنگین و پوزخند آخر حرفش نکردم و با یک
تشکر به سمت صندلی برگشتم. از دور محسن را دیدم که با یک مرد جوان به سمت من میآید. وقتی نزدیکتر شدند، آه از نهادم
بلند شد. علی اکبر بود. همسر دوستم زهرا. نیروی فعال بسیجی که محسن وقتی فرمانده بود از تلاش و اخلاصش، زیاد تعریف
میکرد.
زهرا تنها دوست صمیمی و مورد اعتمادم بود که در فضای مسجد و بسیج آشنا شده بودم؛ باهوش، فعال سیاسی و با معرفت!
روزهایی که شروع جذب محسن به محفل بود برای زهرا همه چیز را تعریف کرده بودم، حتی جلسات آقاجان برای خانمها که
در آن شرکت میکردم؛ تقیه و صبر، توصیهی زهرا بود.
- ببین صالحه جان این گروه و فرقهها در حد و اندازهای هستن که اگه مثلا به یکی از مریدهاشون بگن پسر پونزده
سالهت باید با دختر چهارده سالهی فلانی ازدواج کنه، حرف اون به اصطلاح ولی خدا رو گوش میدن. یا مثلا اگه به
همسرت بگه زنت رو طلاق بده اون اینکارو میکنه. چون مغز و روحش رو مسخ کردن و امر اون آقا رو امر خدا میدونه. پس تو نباید مخالفت کنی در ظاهر. من به آقا علیاکبر میسپارم که این مسئله رو پیگیری کنه. نگران نباش!
درست میشه انشاءالله. - خیلی نگرانم زهرا. مواظب باش آقا علیاکبر چیزی در این زمینه بهش نگه. البته خیلی وقته محسن از بسیج، انقلاب
و رهبر و شهدا کنار کشیده.
با تعجب و نگرانی به علیاکبر که کنار محسن ایستاده بود و به من سلام میکرد، نگاه کردم.
سلام خانم صادقی. بلا دور باشه انشاءالله. حال مهدیه خانم رو به راه میشه نگران نباشید.
سلام ممنون زحمت کشیدید.
محسن دستش را پشت کمر علی اکبر گذاشته بود و او را به سمت صندلی میبرد. دوباره برگشت و کنار من ایستاد و گفت:
علی اکبر حسینیان رو که شناختی؟ شوهر دوستت! همون که تو بسیج نیروی خودم بود. چند وقتیه تو جلسات عمومی
آقاجان دیدمش. انگار اونم منو دیده بوده. الان زنگ زده بود سوال داشت. تا فهمید اینجام سریع اومده. بچهی با
معرفتیه. اگه آقاجان قبول کنه بیاد تو حلقهی اصلی خیلی خوب میشه.
او رفت اما با حرفی که زد به زمین میخکوب شدم.
علی اکبر با خوشرویی و محبت با محسن گرم صحبت بود و من در اضطراب آیندهی زندگی زهرا!
به نمازخانهی بیمارستان رفتم. گوشی ساده و کوچکم را که برای موارد اضطراری پنهان کرده بودم از ته کیفم بیرون آوردم. با
پیامی همه چیز را برای زهرا نوشتم و فرستادم. تربت کربلا را از کیفم در آوردم. سرم را روی سجده گذاشتم. با صدای پیام
گوشی نشستم. زهرا نوشته بود:
نوشته بود: «خیالت راحت صالحه جان! همه چیز تحت کنترله. اگه خدا بخواد بساط این فرقه بازیهاشون
امروز جمع میشه»
چند بار پیام را خواندم اما متوجه منظور زهرا نشدم. گوشی را خاموش کردم و ته کیفم مخفی کردم.
وقتی که رسیدم، مهدیه به هوش آمده بود. به بخش منتقلش کرده بودند. محسن و علیاکبر بالای سر مهدیه ایستاده بودند.
سرش را نوازش کردم. موهای سیاهش مثل ابریشم زیر دستانم حرکت میکرد. داروی بیهوشی پلکهایش را سنگین کرده بود.
از همراهی علیاکبر تشکر کردیم. لبخندی به مهدیه زد و گفت:
این دختر خوب خیلی قویه. انشاءالله زود خوب بشه بیاد خونه. خاله زهرا از طرف من قراره بهش یه عروسک
صورتی بده. باشه عمو؟
مهدیه با چشمهای بیحال نگاهی به او کرد و لبخند کمرنگی زد.
تزریق داروهای مسکن، خواب را به چشمان مهدیه هدیه داد. محسن رو به من کرد و گفت: «پرستار گفت حدود دو، سه ساعتی
میخوابه. تو این فاصله بریم خونه همسایه یه سر به مهدی بزن. وسایل هم جمع کن برای امشب که بیمارستان میمونی.»
علی اکبر دستش را روی سر مهدیه کشید و با گفتن «با اجازه» از اتاق بیرون رفت.
به سمت بیرون راه افتادیم. او جلوتر از ما بود. به ماشینش اشاره کرد و گفت: «بفرمایید منم میخوام برم باغستان.»
سوار شدیم. در طول مسیر علیاکبر در مورد کارهای فرهنگی بسیج صحبت میکرد. بدون اینکه به کنارهگیری محسن از بسیج
اشاره کند، گفت: «یسری از بچهها برای برنامهی فرهنگی رفته بودند دنبال فرقه شناسی، فرقههای ضاله، تقسیم شدند تا تحقیق
کنند. یکی روی فرقه شیعه انگلیسی داره کار میکنه. یکی شیطان پرستان، یکی هم صوفی، یکی دو نفری هم حجتیه و اینا.
خلاصه سخت مشغولن. فعالیتهای اردویی و ورزشی هم همچنان ادامه داره.»
محسن نگاهی به خیابان انداخت و رو به علی اکبر گفت: «خدا قوت. موفق باشید. تو فاز اعتقادی و عرفانی هم سخنران آوردین
مسجد؟ یا بچهها رو جایی میبرید؟»
علی اکبر نگاهی به آینه انداخت. سرفهای کرد و گفت: «بله. چند تا سخنران اومدن. خودمم اخیرا یه جلسهی معرفتی میرم.»
نزدیک به خیابان باغستان هفتم که رسیدیم، شلوغ بود. چند نفری از بین جمعیت شعار میدادند. چند ماشین پلیس و افراد زیادی
با لباس شخصی دور تا دور مردم را گرفته بودند و سعی میکردند معترضین را آرام کنند. علی اکبر ماشین را پارک کرد و
پیاده شد. محسن هم پیاده شد و دنبال علی اکبر راه افتاد. سمت راست جمعیت، تعدادی خانم ایستاده بودند.
با نگرانی به شلوار سفید و روسری سفید زیر پوشیهی آنها که گاهی پیدا میشد، نگاه کردم. یاد پیام زهرا افتادم: «اگه خدا بخواد
بساط این فرقه بازیهاشون امروز جمع میشه…»
پوست گوشهی ناخنم را کندم. محسن و علیاکبر بین جمعیت گم شدند. دلم شور میزد. نزدیک حلقهی زنان شدم. با هم حرف
میزدند. پرسیدم: «چی شده؟» تا دیدند تیپ من هم مثل خودشان است، اعتماد کردند و گفتند: «چند تا مأمور اومدن حاجآقا رو با
خودشون ببرن. گفتن حکم جلب داریم. دیگه همه شاگردا خونشون به جوش اومد. برای این تهمت و بیآبرویی که برای یک ولی
خدا راه انداختن قیام کردن.»
عرق سرد از روی صورتم جاری شد. صدای فریاد و اعتراض هر لحظه بلندتر میشد. جمعیت سفیدپوش بزرگتر میشد.
آهسته به راه افتادم. به سر خیابان باغستان هفتم نزدیک شدم. میخواستم به خانه بروم تا وسایلم را جمع کنم. از کنار پیادهرو رد
شدم. پیراهن کتان سبز آشنایی به چشمم آمد. علیاکبر بود. کنار چند نفر جوان همتیپ خودش، پشت یک درخت بزرگ، بیسیم
به دست ایستاده بود. از کنارش رد شدم. علیاکبر به مخاطب پشت خط گفت: «من و یاسر بالای باغستان هفتم هستیم. اینجا رو
پوشش میدیم. بازم میگم اولویت امنیت مردمه. احتمال مسلح بودنشون هست. یاعلی.»
با قدمهایی کند و لرزان خودم را به در خانه رساندم. کلید دوبار از دستهای یخ زدهام روی زمین افتاد. وارد خانه شدم. تلفن
زنگ میخورد. با عجله جواب دادم. صدای مهربانش به گوشم رسید:
- سلام مامان خانمی. کجا گذاشتی رفتی این مهدیه خانم ما رو؟ من الان اومدم بیمارستان پیشش.
- سلام زهراجان ممنون خیلی زحمت شد برات. زن و شوهر امروز خجالتمون دادید.
- خواهش میکنم عزیزم. اومدم بهش سر بزنم و تا خودت بیای، اینجا باشم، هم اومدم سفارش آقا علیاکبر رو برسونم دست مهدیه جون. همون عروسک صورتیه! در جریانی که.
- بله بله. دستتون درد نکنه. خدا خیرتون بده
زهرا صدای داد و فریاد خیابان را شنید و گفت: - انگار خبراییه اون طرفا! حسابی بهم ریختن پس.
- آره خیلی نگرانم و میترسم. خدا به خیر بگذرونه.
- خیره عزیزم نترس. تا سربازای مخلص و گمنام هستند انشاءالله تو امنیت هستیم.
خداحافظی کردیم. از پشت پنجره به ولولهی خیابان باغستان هفتم نگاه کردم. علیاکبر از بالا مثل نگین سبزی به سمت جمعیت
حرکت میکرد. دوستش همراهش بود و پشت او حرکت میکرد که با اشاره دست علیاکبر به سمت راست خیابان دوید. نگاهم
به او بود که چشمم به محسن افتاد. در گوشهای از پیادهرو ایستاده بود و به جمعیت نگاه میکرد. با صدای ترمز وحشتناک
ماشین، نگاهم به وسط خیابان کشیده شد.
نگین سبز افتاده بود روی زمین و داشت به یاقوت سرخ تبدیل میشد. دستهایم را روی سرم گذاشتم و جیغ کشیدم. ماشین دنده
عقب گرفت و از روی یاقوت سرخ رد شد. بهت زده به جمعیتی که جلوی فرار ماشین را گرفته بودند، نگاه کردم.
با حال بد خودم را به خیابان رساندم. سه نفر راننده را محکم گرفته بودند. شعارها علیه نظام و بسیج بالا گرفته بود.
از دور و لابهلای جمعیت محسن را دیدم که بالای سر علی اکبر نشسته. صورتش خیس بود از اشک و شانههای مردانهاش
تکان میخورد.
کمر شکستهام را به دیوار پیادهرو تکیه دادم و روی زمین سقوط کردم. من و محسن برایش اشک میریختیم من از دور، او از
نزدیک …
پایان
«تقدیم به روح پاک شهدای مظلوم امنیت»