روز نوشت
زهرا سبحانی

بزن باران

خیلی وقت‌ست که دیگر نمی‌نویسم.کم‌کم دارد باورم می‌شود که نباید اربعین کربلا می‌رفتم، این همه ناتوانی، خستگی، بیماری، سردرد…اما هر بار به خودم نهیب می‌زنم

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

سالن شماره یک

لرزش دستم بیشتر می‌شود و چشمم سیاهی می‌رود. هر لحظه خيال می‌کنم یک نفر از پشت، روپوشم را به طرف خود می‌کشد. زیر چشمی اطراف

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

«آسفالت خونی»

دمپایی‌اش را روی آسفالت می‌کشید؛ چند وقتی می‌شد که از درد پا خوابش نمی‌برد. به انتهای کوچه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، صدای زد و خورد

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

دست در دست او

دستش که به دست مرد غریبه خورد حالش دگرگون شد.این مرد غریبه را قبلا جایی دیده بودکجا و کی را یادش نمی‌آمد. برایش عجیب بود

خواندن