تاجر مرگ

تاجر مرگ

ز . سبحانی

وصیت نامه‌اش را پاره کرد. حسابی به کت و شلوار فرانسوی دوختش برخورده بود. آن همه پول و اعتباری که در ذهنش برای خودش تصور می‌کرد با آگهی یک روزنامه، دود شد و به هوا رفت.
آگهی به مناسبت مرگ برادر بزرگترش چاپ شده بود و دست به دست آدم‌ها گشته بود تا به دست خودش هم رسیده بود؛ آن‌هم در خیابان‌های کن فرانسه.
اگرچه می‌دانست آن روزنامه‌ی فرانسوی، برادرش را با خودش اشتباه گرفته، با این حال آن آگهی، پرده از حقیقت تلخی برداشته بود که کل او را بهم ریخته بود، منفور بودن او در ذهن آدم‌ها!
تیتر آگهی آن روزنامه، یعنی «تاجر مرگ، مُرد» سخت نبود؛ طولانی هم نبود اما
چشمانش با خواندن هر کلمه از آن جمله تنگ‌تر شده‌ بود؛ نه اینکه چشم‌هایش ضعیف باشد ولی تیزی این حقیقت، چشمانش را مانند دلش آزرده بود…
به استکلهم که برگشت، در اولین فرصت، وصیت نامه‌اش را پاره کرد.
دست‌های لرزانش را بر ریش و سبیل‌ بورش کشید. حواسش به محکم بودن قدم‌هایش نبود هر بار که طول و عرض اتاق را می‌رفت و برمی‌گشت محکم پایش را بر زمین می‌کوفت. بی‌اختیار موهای یک طرفه‌اش را صاف و صوف می‌کرد. چی فکر می‌کرد و چی شده بود!
تا قبل از این حقیقت تلخ، تمام هم و غمش اختراع بود، بزرگترین اختراعاتش هم برای جنگ‌های زمان خودش حسابی به کار می‌آمد. و چه بهتر از این؟
اما از آن آگهی به بعد، تصور روزنامه‌نگاران و مردم از خودش، او را به وحشت انداخت.
گاهی وقت‌ها همین اتفاق‌های کوچک و از سر اشتباه دیگران، زندگی آدم‌ها را به کل تغییر می‌دهد. حتی اگر کسی مثل آلفرد بدبین با آن روحیات عجیب و غریب باشد. حالا او مانده بود و افسار ثروتی که او را تاجر مرگ معرفی می‌کرد. تجارتی که برای آن ، حتی جان برادر کوچکترش را هزینه کرده بود تا رسیده بود به اختراع همین دینامیت و چندین اسلحه‌ی دیگر.
و چه کسی باورش می‌شد که کاربرد اسلحه غیر از آدمکشی باشد؟
وصیت‌نامه را که تمام کرد، کمی خیالش راحت شد؛ به نیت نیک نامی بود یا چیز دیگر، خودش می‌داند و خدای بالای سرش!

می‌گویند خودش می‌خواسته با این کار، دیگر کسی به کارخانه‌های اسلحه‌سازی‌اش اشاره‌ای نکند. و برای همین هم،
94 درصد ثروت حاصل از کارخانه‌های اسلحه‌سازی و… را با کلی شرط و شروط برای درست اجرا کردنش، وقف کرد.
یکی از شرط‌هایش این بود که ثروتش را تبدیل به اوراق سهام‌دار کنند و از سود حاصل به پنج نفر ایده‌آل در رشته‌های فیزیک، شیمی، ادبیات، پزشکی و در نهایت صلح، سالیانه جایزه بدهند.
شرط دوم، هر بار، هیأت‌های متخصصی تشکیل شود که بر اساس شروط او، برگزیدگان را انتخاب کنند…

در نظرش آمد که کاری کرده، کارستان. کاری که دیگر هیچ کس صفات «تاجر مرگ» و «سوداگر جان انسان‌ها» را برایش به کار نبرد.
جارچی‌هایی که نبض اخبار جهان دستشان بود به همین قسمت وصیت چسبیدند و آنقدر جار زدند تا کسی بقیه‌ی وصیت را کندوکاو نکند.
چون می‌دانستند که ادامه‌ی وصیت، به مذاق خلق الله خوش نمی‌آید. طبیعی هم بود، چه کسی دلش رضا می‌داد که به ثروت این چنین روحیه‌ای دست بزند. روحیه‌ای که وصیت کرده رگهایش را بعداز مرگ ببرند و جسدش را با فلان ماده‌ی شیمیایی بسوزانند تا کودی شود برای گیاهان!
نصف این را هم اگر می‌شنیدند
دیگر بخشش آن همه ثروت با آن همه تحسین و خدابیامرزی تبدیل می‌شد به «مال بد بیخ ریش صاحبش» و کلی حرف و حدیث دیگر!
و اینطور شد که ادامه‌ی وصیت، به اندازه بذل و بخشش به چشم نیامد. این روال کار جارچی‌ها بود که فقط خوش‌مذاقی را در بوق و کرنا می‌کردند. با این حال دلشان نیامد که خاکسترش را کود گیاهی کنند، شاید هم از این ترس برشان داشت که فردا پس فردا، ذهن جستجوگر دنبال مقبره و نشان این اسلحه‌سازِ به فکرِ بشریت بیفتد و کف دستشان خالی باشد و این شد که همان یک جعبه پودر خاکستر را خاک کردند. و بالای سر آن را هم نماد خاصی گذاشتند که اهل فن معنی‌اش را بهتر می‌دانند.

با همه‌ی این ظاهرسازی‌ها، چرخ روزگار، که بر باید خودش می‌چرخد نه حساب و کتاب جارچی‌ها،
در جنگ‌های مبهم جهانی که برای مردم زمانش آخر دنیا بود، جایزه‌‌ی نوبل تقریبا متوقف شد؛ در عوض، دینامیت و اسلحه‌های آلفرد، حرف زور، زورمندان را به کرسی نشاند و کل فلسفه‌ی علم در خدمت بشر را پوچ کرد.
گردونه‌ی روزگار به همین رضایت نداد و درست در هشتاد و دومین سالگرد مرگ آلفرد نوبل
یعنی در سال1978 میلادی،
مناخم با عینک‌ کاووچی‌اش، چشم در چشم جهان و دست در دست انور سادات بی‌ریشه، گذاشت و مشترکا جایزه‌ی صلح وصیت آلفرد نوبل را در دستانش گرفت.
اینکه روح آلفرد در آن لحظه چه شکلی شد و چه حالی داشت را فقط عالم بالا می‌داند، چون دنیای زنده‌ها را متحیر و شگفت زده کرد.

شاید هیأتی که مناخم را برای نوبل برگزید، یک لحظه خودش را جای مناخم فرض کرده بود و با منطق او، بی‌خیال ذهن شگفت زده‌ی جهانیان شده بود. منطقی که می‌گفت: «نیازی نیست به دیگران در مورد کارهایمان توضیح بدهیم ما فقط در مقابل خودمان مسئولیم نه دیگران»
این جملات را مناخم بلند بلند گفته بود همان شبی که با «اسحاق شامیر» سرکرده‌ی یاغی‌های اشترن، روی هم ریخته بودند که آفتاب نزده بریزند سر اهالی «دیر یاسین»‌؛ ته دلشان هم گفته بودند:
«خوبِ این عرب‌های مسلمان بشود که دیگر با هر ننه من غریبم صلح‌جویانه رفتار نکنند.»
مناخم معتقد بود که «با دیر یاسین باید شروعی رقم بخورد که هر کسی از آن حرفی به میان آورد تنش بلرزد
ابن تنها راه تصاحب سرزمین موعود ماست»
اسحاق هم زده بود روی دستش و «گل گفتی پسر» را آنچنان با هیجان گفته بود که سحر نشده، قشون قشون سرباز و خبرنگار مزدور، ریختند سر مردم بی‌پناهی که چند شب قبلتر، سربازهای اُردنی را از روستای خود بیرون رانده بودند که «ما دنبال جنگ نیستیم بگذارید در آرامش باشیم».
اما با همه‌ی اینها وقتی نابرادری این یهودی‌های تازه وارد را دیدند، با هر چه که در دست داشتند از خود دفاع کردند، طوری که مناخم درخواست کمک و سرباز بیشتر کرد. در نهایت این ابتکارات آلفرد بود که برنده‌ی این جنگ نابرابر را مشخص کرد.
عکاس‌ها صحنه‌های قساوت کسانی را ثبت کردند که معروف بودند به جنایتکار ایرون، گروهی که ناز شست جنایتشان آنچنان وحشتناک بود که تا مدت‌ها پُز محکم کردن پایه‌های اسرائیل را به هم کیشان خود می‌دادند.
از شرط‌بندی سر دختر یا پسر بودن جنین‌های زنان حامله گرفته
تا بریدن دست‌ها و انگشت‌ها برای تصاحب النگو و انگشتر!
مردان را هم پشت یک اتوبوسی بستند و بعد از دوره کردن سر میدان به رگبار بستند. دخترها که دیگر گفتن ندارد اجساد نیمه سوخته، همه چیز را حکایت می‌کرد.
مزدورها صحنه‌های جنایت را ثبت کردند و پول‌ش را هم تمام و کمال گرفتند گرچه تا سال‌ها بعد، همچنان اظهار تأسف می‌کردند…
حقایق به تصویر کشیده شده‌ی آن روز، در میان روستاهای اطراف پخش شد. برای ما داعش دیده‌ها، شاید اینجور چیزها تازگی نداشته باشد چون داعش هم از خرخر چاقویی که با آن سر می‌برید؛ فیلم می‌گرفت و در فضای مجازی پخش می‌کرد ولی برای مردم آن زمان تازگی داشت طوری که از وحشت جنایت‌ها و از ترس جانشان، زمین‌های آبا و اجدادیشان را رها کردند و در راه حفظ ناموسشان آوارگی را به جان خریدند.
مثل ما هم باید مرگ داعش را مدیون مردان شریفی بداند که ایستادند تا وطن، وطن بماند.

غروب آن روز وحشتناک، مناخم پیرزومندانه نگاهش را با اسحاق رد و بدل کرد که «دیگر بهتر از این نمی‌شه،این بار هم گل کاشتیم»
بار قبلی هم با کمک همدیگر هتل شاه داوود یا همان کینگ دیوید فلسطین را با دینامیت‌های آلفرد نوبلِ دربه در دنبالِ صلح و نیک‌نامی را با خاک یکسان کرده بودند. آنجا فقط عرب مسلمان نبود، مسیحی و یهودی هم بود.
.
دو سه نفری که عِرق یهودی‌شان نمی‌گذاشت بی‌خیال آن یهودی‌ها شوند، به مناخم اعتراض کردند که اول باید هم‌کیشان خود را از هتل بیرون بیاوریم بعد…

مناخم اما با چشمان برق زده گفته بود: «دیشب داوود پیغمبر را دیدم و به من گفت در ساختن عظمت اسرائیل تردید مکن. نام من آرام نمی‌گیرد مگر آن گاه که دل‌های شما آرام گیرد.»
فردای این حرف‌ها فقط صدای انفجار با دینامیت بود که به گوش مردم قدس می‌رسید.
مناخم اما خونسرد و با لبخند گوشه‌ی لبش، فقط اخبار را دنبال می‌کرد.
انگلیس برای اینکه کارشان را بی‌جواب نگذارد، گروه ایرون و اشترن یا همان لحی را در لیست تروریست‌های سازمان
بین الملل قرار داد ولی کم کم از ترس جانش و به عبارت بهتر برای قول و قراری که در پشت پرده‌ها با مخفی‌کارها گذاشته بود، بار و بندیلش را جمع کرد تا دیگر کسی منکر ابتکارات آدمکشی مناخم برای رسمیت اسرائیل در سازمان بین‌الملل نشود.
آب در دل مناخم تکان نخورد و سال‌ها بعد که بخاطر این همه ابتکار، نخست وزیر اسرائیلش کردند؛ به سادگی آب خوردن نام گروهشان را از لیست تروریست‌های سازمان بین‌الملل خط زد.
دیگر وقت قدردانی از او برای خدمت به قوم از همه بهتران رسیده بود. چهره‌اش کمی جا افتاده‌تر شده بود ولی نمی‌توانست برق جنون در چشم‌هایش را مخفی کند. جنونی که بعدها آخر عمری، کار دستش داد و تقاص آن همه خون را یکجا سرش آوار کرد. گرچه جارچی‌های مذاق کارکن، کار خودشان را کما فی سابق بلد بودند. و این بار به جای چشم‌های مناخم، خنده‌های تصنعی در صلح کمپ دیوید را جار زدند.
مناخم هم بدش نیامد و با کروات مرتب، شیک و رسمی، در جایی که آلفرد نوبل وصیت کرده، پیدایش شد و جایزه‌ی صلح را با تشویق‌های بهت زده‌ی جهان، گرفت.
روح آلفرد آن بالا‌ها، می‌دانست که مناخم معروف به آدمکشی و جلادی با صلح جمع نمی‌شود ولی باید قبول می‌کرد که ثروت حاصل از تولید دینامیت و اسلحه‌سازی برای آدمکشی، اول و آخر خرج کسانی می‌شود که با آدم‌کشی به صلح می‌رسند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *