خانه‌ی ملّی

خانه‌ی ملّی

چهارده سال از ازدواج فرانتس و سوفی می‌گذشت با سه بچه‌ی قدونیم‌قد و چهارمی که همان روزهای اول عمرش، از دنیا خوشش نیامد و خداوند او را مرخص کرد. فرانتس عاشق سفر بود و گشت‌وگذار؛ ولی خوشگذران نبود. با ثروتی که از پسرعمویش به او ارث رسیده بود، کله‌اش پر بود از برنامه‌هایی که آینده‌ی کشورش و اروپا را تحت الشعاع قرار می‌داد. درست یا غلط بودن برنامه‌هایش، حساسیت خیلی‌ها را برانگیخته بود‌ اما اطرافیانش بهتر از هر کسی می‌دانستند که این شاهزاده‌ی وارث تاج و تخت پادشاهی اتریش_مجارستان، مرغش یک پا دارد و اول و آخر کار خودش را می‌کند. قبل‌تر چوب این اخلاقش را خورده بودند و سر ازدواج با سوفی امتحانش کرده بودند. سوفی در حد و قواره‌ای نبود که دهان پرفیس و افاده‌ی اشراف دربار اتریش را ببندد، این شد که بنای مخالفت را با ازدواجشان گذاشتند و وقتی نتوانستد از پس شاهزاده‌ی جوان بر بیایند، به شرطی ازدواجشان را قبول کردند که سوفی و فرزندان آینده‌اش از تمام اعتبارات و امتیازات اشراف دربار محروم شود.
اثر عشق بود یا چیز دیگر، فرقی به حال سرنوشت این دو جوان نکرد و سرانجام سوفی با پذیرش محرومیت، عروس کاخ این شاهزاده‌ی سبیل کلفت موبور شد.
و حالا در راستای اهداف و برنامه‌هایی که در سر فرانتس می‌گذشت، به سارایوو آمده بودند. هوا گرم بود در نتیجه برای تردد در شهر، اتومبیل‌ روبازی برایشان مهیا کردند. سوفی بیشتر از اینکه دلشوره‌ی مدل موهایش را داشته باشد، نگران کلاه روی‌سرش بود که باد آن را نبرد. دو دستی آن را چسبیده بود و در دلش خدا خدا می‌کرد که زودتر به مقصد برسند. صدای وحشتناک گلوله بود که فکرش را از آن کلاه گرفت‌ و خود را به فرانتس چسباند و درست در همان ثانیه‌ای که راننده دستپاچه شده بود متوجه زخمی شدن همسرش شد. صدای گلوله‌ی دوم که به گوشش رسید خود را سپر همسرش کرد تا تیر به او اصابت نکند…
ناقلان ترور آن روز گفتند که اتومبیل شاهزاده چپ شده بود و فرانتس فردیناند در حالی که دست‌های سوفی را گرفته بود، بریده بریده می‌گفت‌: «خواهش می‌کنم سوفی زنده بمان! برای بچه‌هایمان تو باید زنده بمانی»
اما روزگار که این حرف‌ها حالی‌اش نمی‌شد، خبر مرگشان را به دربار اتریش رساند که سروصدایی به پا کرد به دیدن!
دربار اتریش به صربستان بدون معطّلی اولتیماتوم داد که یا بررسی این ترور را به ما بسپار یا جنگ! و هنوز این حرف از دهان پادشاه اتریش در نیامده بود که از روسیه گرفته تا آلمان از یک طرف و انگلیس با رویای بریتانیایی و فرانسه از طرف دیگر در مقابل هم صف کشیدند. ممالک زیر سلطه‌شان را هم خبر کردند: «که چه نشسته‌اید! وقت، وقت جنگ است و پیکار! از چرایی‌اش هم نپرسید که به شما مربوط نیست»
و قبل از اینکه صدای دینامیت‌های آلفرد نوبل در اتریش و صربستان بلند بشود در این کشورهای داغتر از کاسه‌ی آش، مثل نقل و نبات به همدیگر حواله شد.
سوفی و فرانتس فکرش را هم نمی‌کردند که یک زمانی خونشان بهانه‌ی فرصت‌طلبانی بشود که از انسانیت فقط لباس پوشیدنش را بلد بودند؛ آنقدری که جرقه‌ی جنگ جهانی اول در سال 1914 میلادی را رقم بزند

در این آشفتگی جهان، دربار بریتانیا اما، به کار دیگری مشغول بود.
چهار پنج ماهی از یتیم شدن فرزندان فرنانتس و سوفی نگذشته بود و مردم واقعیت جنگ را لمس کرده و نکرده، طرح «خانه‌ی ملی یهود»، در مجلس انگلیس، پیشنهاد داده شد. طرح بوی استمرار جنگ‌های صلیبی را می‌داد، اما برای مردمِ درگیر جنگ و بی‌خبر از همه‌جا، مگر چه اهمیتی داشت؟!
حکومت عثمانی هنوز پابرجا بود و به ظاهر مقتدر، که در انگلستان، برای فلسطین و عراق و اردن و… زیر سلطه‌ی عثمانی‌ها نقشه‌ها کشیدند. اسمش را هم گذاشتند «بحر تا نهر».
این طرح اگرچه با زد و بند مخفی‌کارها یا همان سازمان صهیونیسم پایش به مجلس بریتانیا باز شده بود ولی همین هم داستانی داشت به بلندی تلاش‌های بی‌فرجام ناپلئون و سزارهای روسیه برای این سازمان و قدرتمند شدن انگلیس روباه.
صهیونیست‌ها که بر آداب «تا پول و قدرت داری رفیقتم» از زمان حضرت موسی (علیه السلام) پایبند بودند، با قدرتمند شدن انگلیس و نفوذ در مجلس آن، روز به روز به محقق شدن نقشه‌هایشان امیدوارتر شدند.
حق هم داشتند چون کم نبودند کسانی مثل «بالفور» نخست‌وزیر انگلیس، که مثل موم در چنگشان بودند.
«طرح خانه‌ی ملی» در مجلس انگلیس بررسی شد و جاهایی که می‌دانستند خلاف وجدان‌هاست، برای دلخوشی افکار عموم فقط بر روی ورق، چکش‌کاری کردند. صهیونیست‌های امیدوار هم بیکار ننشستند و پول‌هایشان را به اسم سرمایه‌گذاری‌ ولی با هدف از بحر تا نهر، بُردند طرف حکومت عثمانی که آن روزها گرفتار بدبختی منیت شده بود و بی‌سروصدا در زمین‌های فلسطین خرج کردند. تا به وقت‌ش، «ما از همه برتریم» را چماق کنند و بر سر بومیان و صاحبان آن سرزمین بکوبند.
این زمینه‌چینی‌ها
سه سال طول کشید و درست در سال 1917 که انگلیس پیشتاز جنگ جهانی اول بود و حکومت عثمانی در حال متلاشی شدن، بالفور برای اینکه جواب تلاش‌هایش، خشک و خالی نماند، باکلی سلام و احترام به بزرگان صهیونیسم اینطور گزارش داد:
«لرد روتشیلد گرامی!
بسیار خوشوقتم که از جانب دولت اعلیحضرت، اعلام همدلی ذیل با آرمان‌های یهودیان صهیونیست را که به کابینه تقدیم و با آن موافقت شده ابلاغ نمایم.»
جهانیان هم این وسط همچنان سر خوانخواهی پیراهن فرانتس فردیناند، سرکار بودند و می‌جنگیدند.
انتشار «بیانیه‌ی بالفور» یا همون طرح چکش کاری شده‌ی دلخوش‌کنک، ذهن‌های بیدار را درگیر کرد که چرا کشوری مثل انگلستان با این همه فاصله، برای فلسطین باید و نباید تعیین کند؟ ولی پیشتازی در جنگ، انگلیسی‌ها را آنقدر پُر رو کرده بود که با قلدری و زور، ذهن‌های آگاه را خاموش کند و سیاست خود را در پیش گیرد و برای این منظور، جنگ جهانی اول تمام شده، نشده، «هربرت ساموئل» یهودی را به عنوان نماینده‌ی بریتانیا برای قیمومیت، به سوی فلسطین روانه کرد. این اولین باری بود که با وجود مخالفت‌های مجلس انگلیس، یک یهودی در مجلس بریتانیا کار‌ه‌ای می‌شد.
ولی مهم نبود چون در هر صورت این مخفی‌کارها بودند که تعیین تکلیف می‌کردند و در پیشانی هربرت، تحقق آرمان‌هایشان را دیده بودند.
قبل از اینکه هربرت پایش به فلسطین برسد یعنی در همان بحبوحه‌ی جنگ، چندباری یهودی‌ها به فلسطین، گروهی مهاجرت کرده بودند؛ اما جمعیتشان به اندازه‌ای نبود که بتوان برای رویای هربرت ساموئل و مخفی‌کارها، سرش حساب باز کرد. رفتار بد مهاجران یهودی، از سوی دیگر، بومیان منطقه را حساس کرده بود و همین کار ساموئل را بیشتر می‌کرد.
ساموئل از راه نرسیده و بی‌توجه به دسته‌گل‌های هم کیشانش و حتی بندهای نمایشی بیانیه بالفور، بلند بلند از یهودی‌ها دفاع کرد و تا توانست به یهودی‌ها اعتبار بخشید. مواد خام مورد نیاز صنعت آنها را بدون حق گمرک وارد کرد و واردات اجناسی که صنعت اصلی بومیان بود را آزاد کرد. در کارخانه‌ها و بانک‌ها هم فقط یهودی‌ها حق اشتغال داشتند. هر قاضی مسلمان و یا مسیحی که یک یهودی را مجازات می‌کرد به صبح نرسیده از کار، بیکار می‌شد.
یهودی‌های یاغی که با ترور و شعارهای عرب‌ستیزی منطقه صلح زیتون را ناامن کرده بودند را آزاد کرد…
هربرت از انجام هیچ کدام از این‌ها به صورت آشکارا ابایی نداشت، حاکمی بود که اسبش می‌تاخت و هیچ کس جلودارش نبود. تا می‌توانست با استفاده از اختیاراتش، برای رویای سازمان تلاش کرد.
در نهایت رویای خودش و مخفی کارها را با طرحی به اسم «حکومت مستقل یهودی»، به مجلس بریتانیا پیشنهاد داد. البته با ترفند تغییر ترکیب جمعیتی!
از آن به بعد بود که خیلی‌ها مثل چرچیل، هربرت را «شاه ساموئل» خطاب می‌کردند.

اعتراض بومیان منطقه کم کم شدت گرفت؛ اما مأموریت شاه ساموئل آنقدری برایش مهم بود که به خودش حق می‌داد برای این اعتراضات، تره‌ای خورد نکند. او باید تک به تک نقشه‌های از قبل تصویب شده‌ی مخفی‌کارها را اجرا می‌کرد.
با علنی کردن آزادی مهاجرت یهودی‌ها به فلسطین، بومیان منطقه، چه مسلمان و چه مسیحی قیام کردند.
تنها فقط شروع یک جنگ جهانی دیگر می‌توانست، اراده‌‌ی آهنین مردم منطقه را خاموش کند و پای هزاران یهودی دیگر را به بهانه‌ی دروغ هولوکاست، به فلسطین بکشاند. جمعیت یهودی‌های فلسطین تا قبل از جنگ جهانی دوم، با تمام تلاش‌های شبانه روزی ساموئل فقط به شش درصد جمعیت فلسطین رسیده بود.
با شروع جنگ جهانی دوم، مخفی‌کارها به اسم جنگ، خیلی از محال‌های نقشه‌هایشان را عملی کردند این وسط به هیچ أحدالناسی هم اعتنا نکردند.
بعد از جنگ جهانی دوم، اگرچه انگلیس، اسم قیمومیت فلسطین را یدک می‌کشید، اما حرف اول و آخر را کسانی می‌زدند که گروه‌های جنایتکار اشترن و ایرون را به فلسطینیان تحمیل کردند. گروه‌هایی که به سرکردگی اسحاق و بگین و شارون، انسانیت را به یغما بردند و مشروعیت اسرائیل را با جنایت و وحشیگری به خیال خودشان تثبیت کردند. غافل از اینکه سرنوشت طور دیگری رقم خواهد خورد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *