«آلزایمر»

«آلزایمر»

من نمی‌خواستم او را آنجا ول کنم. آخرین نگاهش هنوز یادم است. گنگ و مات. کمی ترحم برانگیز. هر چند پر از تکبر و خودخواهی هم بود. به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم. می‌خواستم ولش کنم. به تنگ آمده بودم. ذله‌ام کرده بود. حتی همان لحظه آخر هم دلم برایش نسوخت. مگر من چندسال داشتم که دادنم به این پیرمرد. بیست و دو سال. من اگر دختر شهری بودم، اول خوشگذرانی و جوانی‌‌ام بود؛ اما یک دختر ساده روستایی در خانه‌ای با چندسر عائله، پیردختر محسوب می‌شد. بخصوص که دوتا خواهر دم‌بخت دیگر هم پشت سرم بود. خدا بیامرزد مادرم را. همیشه می‌گفت:« دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست.» هرچند تا وقتی که زنده بود، کسی جرات نداشت به من چپ نگاه کند. روزی که سرش را گذاشت و مرد؛ هنوز به چهلش نرسیده بود، زیر سر پدرم بلند شد. زنی به خانه آورد که سی‌سالش نشده بود. اول فکر کردم چون خیلی از من بزرگتر نیست، با هم رفیق می‌شویم، اما چه می‌دانستم مادری دارد که به عمروعاص گفته:« دست مریزاد.» هر روز زیر گوش پدرم می‌خواند:« باید پر دخترت را باز کنی. دوتا دختر دیگر هم به هوای او می‌مانند در خانه.» این بود که پدرم راضی شد مرا به این پیرمرد شوهر دهد. گفت و گفت و گفت:« این مرد شهری‌ ست. دخترت آداب یاد می‌گیرد. خانه و ماشین دارد. چند صباح دیگر که ریق رحمت را سرکشید، نانش در روغن است.» که پدرم مرا دودستی تقدیم این پیر خرفت کرد. پیرمرد بعد از دوتا دختر و یک پسر بزرگ، هنوز سال زنش نشده بود، هوس تجدید فراش کرده بود. چه کسی بهتر از یک دختر چشم و گوش بسته مثل من؟ این شد که قرار گذاشتند من جهیزیه نبرم و آنها هم عروسی نگیرند. مردک آرزوی پوشیدن لباس سفید توری را به دلم گذاشت. زن پدرم هم خوشحال از کم شدن یک نانخور اضافی، هر روز برای پدرم قرو قمیش می‌آمد:« خوب کردی. انسی خوشبخت می‌شود. به تو می‌گویند پدر نمونه.» یک روز شنیدم خواهر کوچکم به دختر همسایه می‌گفت:«خداروشکر انسی رفت. راه برای ازدواج من باز شد.» این بود که کلا از خانه پدری دل کندم. با خودم گفتم:« دو دستی می‌چسبم به زندگیم. همه که به آرزوهایشان نمی‌رسند. مهم این است که شهری می‌شوم. خوب می‌خورم. خوب می‌پوشم. خوب می‌گردم.» شوهرم چندماه اول خوب بود. سخت نمی‌گرفت. اما کم‌کم به من فهماند که مرا برای کلفتی آورده. خسیس هم بود مردک رذل. برای گرفتن خرجی خانه باید چند روز التماس می‌کردم تا پولی بدهد. بعد هم نطق می‌کشید:« چرا اینقدر گران.» به خودم می‌گفتم:«مهم نیست. زندگیم را می‌کنم. بهتر از چراندن گوسفند در صحرا و زدن نان در تنور است.» تا اینکه کم‌کم نشانه‌های بیماری اش پیدا شد. اول وسائلش را گم می‌کرد و پیله می‌کرد به من که کجا گذاشتی؟ بعد از یکی دو باری که تو مسیر خانه به پارک گم شد، پسرش بردش دکتر. بعد هم آقا خوش خبری آورد:« پدرم آلزایمر دارد، باید بیشتر مواظبش باشی. این هم قرص‌هایش. سر ساعت بهش بده.» مریضی‌اش روز به روز بدتر می‌شد. هربار با پسرش به دکتر می‌رفت با چندتا قرص اضافه برمی‌گشت. کم‌کم کنترل ادرار و مدفوع را از دست داد. باید پوشکش می‌کردم. هروقت که غر می‌زدم طلبکار می‌شد:« خیلی هم از خدا بخواه. اونجا زیر گاو و گوسفند را جمع می‌‌کردی، اینجا زیر شوهرت. چیه روتو بر می‌گردونی؟ توقع داری فیروزه ابوالولو برات بذارم. پدرت یک لقمه نان نداشت بهت بده. دست خالی فرستادت خونه من.» مردی که خیلی وقتها اسمم را یادش می‌رفت، نمی‌دانم چطور این‌ها یادش بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *