صندوق جواهر

صندوق جواهر

نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com

موضوع: یادم تو را فراموش

متن:

جواهرجانم سلام!  اگر کنارم بودی روی دستت می‌زدم و «یادم تو را فراموش» را بلند بلند می‌گفتم و بعد در حالی که هاج و واج نگاهم می‌کردی، می‌گفتم:«من بردم هاهاها..»  می‌دانم از «هاهاها» گفتنم خوشت نمی‌آید ولی گاهی وقتها برای پیروزی می‌ارزد که از این به قول تو جنگولک بازیا درآورد.  خانم باوفا! مگر قرار نشد که آخر هفته به هم ایمیل بدهیم؟ همان لحظه که قرار مدار گذاشتیم، می‌دانستم وعده‌ی سرخرمن است،  چون تو شبکه‌های اجتماعی و گوشی را ترجیح می‌دادی و من بخاطر درس و مشق دانشگاه سرکارم بیشتر با لب تاب بود و ایمیل!  دیشب هم بعد از دو هفته انتظار، ایمیل‌هایم را که چک می‌کردم به سرم زد خودم برایت بنویسم و برای اولین بار من آغازگر باشم!  البته ترس از تنهایی خوابیدن بی‌تأتیر نبود ولی زیاد به آن بها نمی‌دهم که گنده نشود. این بود که خودم را مشغول لب‌تاب و نوشتن کردم.  می‌دانم تلفن هست ولی با تلفن خیلی چیزها را نمی‌شود گفت و به قول خودت،  دخترباید حواسش به حرف و حدیث باشد.  بخواهم با تو طولش بدهم، گوش‌های خیلی‌ها تیز می‌شود که حرف و حدیث‌شان کم نیست… بگذریم بخواهم گله کنم تا فردا هم تمام نمی‌شود‌؛ فقط خواستم بگویم که من سر قولم هستم و از این به بعد آخر هفته‌ها ایمیل را می‌فرستم چه بخوانی چه نخوانی!  البته اگر بخوانی خوشحال می‌شوم.  راستی آب و هوای اراک چطور است؟  دو هفته پیشی که از شما جدا شدم هوایش در برابر اینجا بهاری بود، اما تا دلت بخواهد اینجا جهنم است؛ به قول مامان خدابیامرز، تا خرماها رضایت بدهند که شیره‌شان در بیاید ماهم شیره‌ی جانمان درآمده!  اوه یادم رفت، از زمین و زمان گفتم ولی از اصل کاری‌ها سراغی نگرفتم. عزیزان دل خاله چطورند؟ چه می‌کنند؟  باورت می‌شود با اینکه دقیقا چهارده روز از شما دور شده‌ام هنوز صبح زود با صدای اسرا و اسما بیدار می‌شوم. مثل آن وقت‌ها که خانه‌تان بودم و بالای سرم منتظر می‌نشستند تا پلک‌هایم را برایشان باز کنم و حسین با موهایم بازی می‌کرد. روزهای اول برگشتنم، تا خواب از سر و کله‌ام بپرد و توهمات را از سرم دور کنم فکر می‌کردم جدی جدی صدای بچه‌هاست ولی حالا دیگر عادت کرده‌ام که این توهم صدایشان است که بیدارم می‌کند. کاش همه‌ی توهم‌ها این‌طور شیرین بودند. درگوشی بگویم که دوست دارم زمان به عقب برگردد و آن یکسال دانشگاه آنقدر کش می‌آمد و یا اصلا با انتقالی‌ام موافقت نمی‌شد تا ثانیه‌های تنهایی‌ الانم، از سر و صدا و خنده‌هایشان پر می‌شد. ببین کارم به کجا رسیده که حتی دلم هوای گریه‌ها و جیغ‌های سرسام‌آورشان را کرده. این را نگفتم که کاسه‌ی چشم‌هایت سرریز شود؛ گرچه اشک‌های خودم دارد می‌ریزد.  بروم تا بیشتر از این، روضه‌هایم جانت را نسوزاند.  دوستدار تو و بچه‌های نازت! «خواهرت نگین»

ارسال

نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com

موضوع: کارت دعوت عروسی

متن: سلامی به داغی آفتاب خوزستان!  به داغی روزهایی که شُرشُر عرق می‌ریزم تا امتحانات ترم تابستان را با هزار لعنت و نفرین به خودم تمام کنم. خودت که بهتر می‌دانی؛ آدم تا به ایستگاه اتوبوس برسد انگار که روی سرب مذاب، پا گذاشته‌ باشد، داغی‌اش از کفی کفش می‌گذرد و کف پاها را اگر نسوزاند، اذیت می‌کند. خوب شد غیر حضوری‌ست حالا، ترم تابستان را می‌گویم و الا پوستم آنقدرها کلفت نبود که تا تهش را ادامه بدهم. از دیروز با خودم شرط بستم دیگر با خط واحد نروم. تاکسی را برای چه گذاشتند؟! خیالت تخت! با اسنپ می‌روم که خواهر تحفه‌‌ات را ندزدند. راستی بازهم من بردم یادم تو را فراموش، هوراااا…  این بار از «هاها» استفاده نکردم فقط برای روی ماهت؛ دوباره من یادم بود که ایمیل بدهم و تو نه!  اینطور که بویش می‌آید من برنده‌ی همیشه‌ی این میدانم چون از وقتی شروع کردیم فقط من فرستنده بودم.  راستی ممنونم که ایمیل قبلی را خواندی. نمی‌دانی چه ذوقی کردم انگار در دلم قند آب کرده باشند. داشتم ناامید می‌شدم. به حنانه بگو که دل خاله هم برای او یک ذره شده. هربار غروب، وقتی صدای اذان در حیاط خانه می‌پیچد یاد او و حسام می‌افتم که باهم به مسجد می‌رفتیم، چه روزهایی بود. هنوز به مسجد می‌روند؟  عکسی که از بچه‌ها برایم فرستادی را هر شب نگاه می‌کنم. تا یادم نرفته یک خبر!  دیشب دخترعمو «شیرین» به همراه همسرش، کارت دعوت عروسی‌شان را آوردند. برای شما را هم دادند. هفته‌ی بعد عروسی‌شان است. زن عمو هم همراهشان بود؛ اصلا خوشحال نبود. کارش شده شب و روز گریه کردن! از اول عقد برایش سخت بود که تک دخترش از او دور شود. یک لحظه هم تنهایشان نمی‌گذاشت اگر عمو نبود و این بار آخری تشرش را نمی‌زد، بعید بود این عروسی سر بگیرد.  بیچاره مامان! برای سه تا دختری که شوهر داد چه کشید؟! عروسی‌های شما من راهنمایی و دبیرستان بودم. حالا که خوب فکر می‌کنم، یادم نمی‌آید که مامان اینطوری رفتار کرده باشد!  زن عمو، نوبت پسرش برسد چه می‌کند؟ گرچه با این سختگیری‌هایی که سر انتخاب عروس دارد، دور از انتظار نیست که پسرش، تا آخر عمر، مجرد بماند. به‌قول تو، چهل سال برای ازدواج زیادی دیر است…  کاش بتوانید در عروسی شرکت کنید که به این بهانه، بچه‌‌ها را ببینم. بچه‌ها را محکم برایم ببوس.  دلتنگ دیدار شما، نگین.

ارسال

نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com

موضوع: مکمل سعادت

متن: جواهرم سلام! امیدوارم حال تو و بچه‌ها خوب باشد. دیروز که زنگ زدی من اسنپ گرفته بودم که بروم دانشگاه و امتحانم را بدهم.  بعد از صحبت با تو گوشی را کنار دستم گذاشتم و مشغول مرور جزوه‌هایم شدم. بله درست حدس زدی آخر سر آن را جا گذاشتم. به پشتیبانی اسنپ با هزار بدبختی اطلاع دادم؛ اما تا دستم برسد، فقط خدا می‌داند چه بر من گذشت. خوب شد که بر روی آن رمز گذاشته بودم. بعد از امتحان مانده بودم که چه کنم؟! دیدم اسنپی دم در دانشگاه ایستاده!  اول خیال کردم که آمده مسافر بزند و با خودش گفته سر راه، گوشی مرا هم بدهد اما اشتباه می‌کردم! راننده از دانشجوهای دانشگاه‌ست. اصلا قیافه‌اش به دانشجوها نمی‌خورد؛ تیپ‌ش فوق‌العاده ساده بود. به چشم خواهری قیافه‌اش…

خب ته ریش داشت و معمولی بود اصلا به من چه که مثلا سر به زیر بود و… ولش کن، مبارک صاحبش! همینکه منتظرم مانده بود که گوشی را بهم برساند، دمش گرم! گوشی را از او گرفتم و تشکر کردم و تا درخواست تاکسی از اسنپ را دادم، خودش تأیید سفر را زد. خیلی خودم را جای تو گذاشتم ولی به نتیجه نرسیدم. تو در این موقعیت بودی چه می‌کردی؟ لغو سفر؟! اما من لغو را نزدم! دیشب خوب نخوابیده بودم و صبح اذان نگفته بیدار شدم و بدون صبحانه هم خودم را رسانده بودم دانشگاه! آدم برای اینکه جای تو باشد و مثل تو فکر کند باید خیلی انرژی داشته باشد که باک انرژی من ته کشیده بود… هیچ دیگر، مرا به خانه رساند و من هم حساب کردم البته بعد از کلی تعارف!  ولی این کل ماجرای دیروز من نبود. کلید زدم و رفتم داخل خانه! زن داداش را دیدم که وسط هال نشسته. با دیدن کاسه‌ی خون چشم‌هایش، هزار فکر به سرم زد. ازش پرسیدم: چیزی شده؟ برا چی گریه کردی؟ کسی مُرده؟  که زد زیر گریه! من هم بابا و مامان را یادم آمد و با او نشستم گریه کردن!  آنقدری گریه کردم که خودش گفت: «بسه دیگه! حل میشه، نمی‌خواد خودتو اذیت کنی. دکتر گفت، موقتیه.خوب میشم.» خداروشکر! علت گریه‌ کردنم را نفهمید. گفتم: «دعا میکنم»  و از همه جا بیخبر ادامه دادم: «ان شاءالله که خیر باشه»  گفت: «دکترم میگه یه مدت باید تحت درمان باشی که ممکنه طول بکشه تا باردار بشی.»  آن لحظه نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم! پنج، شش سالی از ازدواجشان می‌گذرد و تا همین پارسال، اسم بچه که می‌آمد رویشان را به دیوار می‌کردند و محل نمی‌دادند. حالا باید می‌بودی و می‌دیدی که چطور یکی آبغوره راه انداخته و دیگری انگار کشتی‌هایش غرق شده. باورت می‌شود داداش هم ناراحت اینجور چیزها بشود؟ اصلا جنس این بشر عجیب است!  تا همین چند وقت پیش، خوشی را بهانه می‌کردند و بچه را مزاحم می‌دیدند ولی حالا همان بچه را مکمل خوشبختی‌شان می‌دانند.  بدبخت بچه‌ی این‌ها که پدر و مادرش هنوز نمی‌دانند با خودشان چندچندند.  در هر صورت حالاحالاها باید منتظر این مکمل سعادت بمانند!  امتحانم را خوب دادم. دیگر فقط دو امتحان مانده که تا آخر این ماه تمام می‌شود.  تو اگر دیدی من دیگر ترم تابستانه بگیرم!  دوستدار روی همچو جواهر تو و بچه‌هایت،   «نگین»

ارسال

نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com

موضوع: اعتراف

متن:

  سلام جواهر جانم!  امیدوارم شادتر از همیشه باشی. می‌دانم، آرزوی شادی، در این ساعت از شب، باهم نمی‌خواند. ولی به ذهنم همان رسید و همان را هم گفتم.  دوباره ترس از تنهایی به جانم افتاده، نمی‌گذارد بخوابم. فکر می‌کنم خودم را چشم کردم. همین دیروز به دوستم می‌گفتم که قبل از فوت مامان و بابا، تنهایی اصلا خوابم نمی‌بُرد؛ اما بعد از رفتنشان ترسم ریخته و شب‌ها تخت می‌خوابم. باید یک الحمدالله یا ماشاءالله می‌گفتم، نگفتم و حالا من ماندم و ترس از همه چیز! حتی از سایه‌ی کله‌ام که از نور لب تاب، روی دیوار اتاق افتاده. راستش تا همین دیشب که خودم را چشم نکرده بودم، از اینکه داداش خانه‌ی اجاره‌ایش را ول کرده و اینجا زندگی می‌کند، ناراحت بودم. در دلم کلی به کارش ایراد می‌گرفتم. اما حالا با اینکه می‌دانم کنارم در خانه هستند و نفس می‌کشند؛ اما نمی‌توانم بی‌خیال این وحشتی که به جانم افتاده، بشوم و با اینکه قرآن خوانده‌ام و صلوات هم فرستاه‌ام؛ اما هنوز از ترس و نگرانی، پلک روی پلک نگذاشته‌ام. قفل کردن در اتاق هم فایده نداشت. به همه چیز هم فکر کردم که ترس از ذهنم پاک شود و اینطوری خوابم ببرد اما نشد. گفتم فکرهایم را برایت بنویسم شاید فرجی شود… و اما فکرهایم! به این فکر کردم که اگر داداش دختر بود بابا باید اسمش را الماس می‌گذاشت. از میان سنگ‌های قیمتی فقط الماس خانه‌مان کم است. یاقوت، جواهر، مروارید و من که نگین همه هستم. به کلمه‌ی «لطف خدا» که مدام در جمله‌هایت استفاده می‌کنی؛ هم فکر کردم.  حقیقتش را بخواهی همیشه برایم سوال بود که منظورت از «لطف خدا»ی یکی در میان صحبت‌هایت چیست؟ می‌دانستم که مادیات و این جور چیزها نیست. تو از اول هم به پول اهمیت نمی‌دادی چه آن زمان که وضع زندگی‌ات توپ بود و چه بعدش که با ورشکستگی شوهرت، وضعت از همه پایین‌تر شد. و چه حالا که دوباره با راه اندازی تولیدی، کار و بارتان خدا رو شکر، گرفته!  مراسم ختم بابا و مامان وقتی فامیل فهمیدند که پنجمی را هم بارداری، بازهم شنیدم که گفتی «همه از لطف خداست»  در دلم می‌گفتم: «این چه لطفی‌ست که آدم از یک طرف عزادار پدر و مادرش باشد و از طرف دیگر، باید مراقب خودش و بچه‌ی درون شکمش باشد. آن هم با آن اوضاع ورشکستگی قبل از دنیا آمدن اسما و شهرستان زندگی کردنت.» اما حالا که با رسیدگی به اسما، حسابی مشغولی، معنی لطف خدا را می‌فهمم. می‌فهمم چرا با وجود ملامت اطرافیان و مسخره کردنشان، آرام و صبورانه برخورد می‌کردی و می‌گفتی : «جاتون بودم این‌ سرزنشا رو برای روزایی که فرصتاتون تموم شده و جز حسرت و افسوس کاری از دستون برنمیاد قایم می‌کردم» باید اعتراف کنم که تو بهترین کار را کردی!  چون من‌ هم بگی نگی موافقشان بودم و در دلم می‌گفتم این خواهر من هم سرش درد می‌کند و الا دو بچه هم کافی‌ست، پنج‌تا زیادی زیاد است. دیگر کی آدم وقت می‌کند به خودش برسد؟  ولی حالا این ساعت شب، وسط هفته باید این اعترافم را به تو می‌گفتم و خودم را خلاص می‌کردم؛ تا شاید بگیرم و راحت بخوابم. انگار این ایمیل نوشتن نصف شب دارد اثر می‌کند…

ارسال

نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com

موضوع: مشورت

متن:

  سلام جواهر جان! خیالت راحت باشد، ابنبار از سر ترس نیست که دوباره این وقت شب، برایت ایمیل می‌فرستم؛ هرچند ترس من انگار پاک نشدنی‌ست. فقط خواستم برای دیشب از تو معذرت‌خواهی کنم. اصلا نفهمیدم چطور خوابم بُردو در عالم هپروت، بدون خداحافظی روی «ارسال» کلیک کرده‌ام. تازه که داشتم با لب‌تاب ور می‌رفتم، متوجه این قضیه شدم. راستی! شب قبلتر از دیشب یعنی پریشب، رفته بودم خانه‌ی یاقوت! همانجا هم خوابیدم. امشب هم در نظر داشتم بروم خانه‌ی مروارید؛ اما با شوهر و پسرش، رفته بودند شهرستان خانه‌ی پدرشوهرش. یک چیزی مانده روی دلم و اگر نگویم فکر می‌کنم فردا آفتاب این شهر، طلوع نخواهد کرد! یک چیز نیست، دوتاست. اولی زیاد مهم نیست. در این مانده‌ام که پسرهای بخت برگشته‌ی یاقوت و مروارید آن هم با سن دوازده و ده سال، تنهایی چطور خوابشان می‌بَرد؟ طفلک «محمد» پسر یاقوت، از خوشحالی اینکه آن شب، در اتاقش می‌خوابم، یکجا بند نمی‌شد. مدام به آشپزخانه می‌رفت‌و می‌آمد و برایم خوراکی می‌آورد. می‌گفت: «خاله‌! خیلی خوبه که امشب هستی! و الا می‌شد مثل هر شب که با رمان و فیلم، شبمو سر‌ می‌کردم تا خوابم ببره» (دو چیزی که تو برای حسام به بهانه‌ی سنش ممنوع کردی) وقتی به او گفتم نه فیلم‌ها و نه کتاب‌ها مناسب سنت نیست جواب داد: «خب چه کنم؟! دیگه اسباب بازیام به دردم نمی‌خورن.» به تلسکوبی که هفته‌ی پیش پدرش برای تولدش بنا به درخواست خودش، خریده بود، می‌گفت اسباب بازی! من هم که بی‌خوابی زده بود به سرم، نشستم و کمدش را مرتب کردم. او هم کنارم نشست و نحوه‌ی بازی کردن با هر کدام را برایم توضیح داد. فکر می‌کنم با همه‌ی اسباب بازی‌های عجیب و غریب دنیا آشنا شدم. دلم برایش سوخت. من ده سال از او بزرگترم و تحمل تنهایی را ندارم؛ ولی او باید تحمل کند چون پدر و مادرش اینطور تصمیم گرفته‌اند.. اما مساله‌ی دوم، نمی‌دانم یاقوت چطور خودش را در این خانه‌ی به این بزرگی سرگرم می‌کند. خودت می‌دانی که قبلترها با تمیزکردن خانه و کارهای هنری، خودش را مشغول می‌کرد. ولی حالا اصلا مثل سابق نیست. فکرم را خیلی مشغول کرده! بعد از فوت بابا و مامان حال و حوصله‌‌اش رفته سربازی. خانمی از بیرون می‌آورد و خانه را برایش تمیز می‌کند. هر روز هم دارد بدتر از دیروز می‌شود. باورت می‌شود حتی غذا را از بیرون سفارش می‌دهند. خدا به مال‌شان برکت بدهد، ولی آدمیزاد است دیگر، فکر اینکه اگر پول‌هایشان تمام شود چه بلایی سرشان می‌آید، از همان پریشب، رهایم نکرده! چند وقت پیش یکی از دوستانش پایش نشست که باید روحیه‌ات را عوض کنی و الا افسرده می‌شوی!  مدتی هم او را با خود همراه کرد و دنبال زیبایی و از این جور حرف‌ها افتادند. خیلی از ضررهای‌ زیبایی یرایش گفتم تا بیخیال قضیه شد. دوستش هم مثل خودش فقط یک بچه دارد با این تفاوت که دختر است. کلی هم خرج صورتش می‌کند، یکبار او را در خانه‌ی یاقوت دیدم. هر پنج دقیقه آیینه‌ی دستی‌اش را از کیف مارکش بیرون می‌آورد و گونه‌های عجیب و غریبش را با انگشتانش بالا و پایین می‌کرد. فکر می‌کنم اگر این زن به چیز دیگری غیر از گونه‌هایش می‌توانست فکر کند، حتما خرید و بازار رفتن باشد. اینقدری که از قیمت لباس و کفش و جوراب و مارک لباس‌هایش گفت که من برای یک لحظه فکر کردم دارد پاساژش را تبلیغ می‌کند. بعد از رفتنش هم از یاقوت پرسیدم: پاساژش کجاست؟ یاقوت اول دوزاری‌اش نیفتاد، بعد که تصورم از دوستش را به او گفتم، سرد و بی روح گفت:پاساژش کجا بود، فقط خیلی خریدو دوست داره. دیگر رویم نشد بگویم که خدا به شوهرش صبر بده.. از کجا به کجا رسیدم. به نظرت برای یاقوت چه باید کرد؟ راه حل‌های تو یقینا بهتر از راه‌حل‌های این دوست فانتزی‌اش است. یادت نرود، که در موردش فکر کنی و نتیجه را به من بگویی. وقتت را نگیرم! ارادتمند شما خواهر محترم و عزیز(رسمی بودن را حال می‌کنی، انصافا) «نگین»

ارسال

نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com

موضوع: مرغ شکم پُر

متن: 

سلام جواهر زندگی من! بابت مشورتی که رساندی، یک دنیا ممنون. برای انجامش نیاز به وقت داشتم که با کمی همت توانستم جورش کنم. با برگشتن مروارید از سفر، دیگر فقط دنبال فرصت بودم. دیروز از سر صبح، بدطور غمگینی پنج‌شنبه بر دلم نشسته بود. با پولی که برایم فرستاده بودی ( دیگر برایم پول نفرست! خودم پول دارم این آخرین بار است که می‌گویم. مجبورم نکن که بروم و حسابم را مسدود کنم)  یک مرغ گرفتم و دست به کار شدم!  تازه شروع کرده بودم که زن داداش بالای سرم پیدایش شد، پرسید:«چه می‌کنی؟» راستش کمی از این نحوه‌ی سوال پرسیدنش جا خوردم. انتظارش را نداشتم که کسی این سوال را از من بپرسد. فقط گفتم: «با دخترا هماهنگ کردم که امشب به یاد مامان و بابا دور هم باشیم» گوشه‌ی لبش کش آمد و رنگش کمی سرخ شد. سکوتش را که دیدم از او پرسیدم: «چیزی شده؟»  خودش را جمع و جور کرد و گفت: «نه! فقط کاش زودتر خبر می‌دادی که برنامه‌ای نریزیم» گفتم: «مزاحم برنامه‌هاتون نمیشم. راحت باشید.»… ظهر که داداش از سر کار برگشت و ماجرا را فهمید، چیزی نگفت؛ فقط از اتاقشان که رد می‌شدم، پچ پچشان را شنیدم: «بهشون خبر بده  فردا طرفشان می‌رویم.» صدایشان کمی بلند بود و الا خودت می‌دانی که من اصلا و ابدا اهل فالگوش ایستادن نیستم. خلاصه اینکه تا شب تمام کارها را تنهایی انجام دادم.  دخترها آمدند، اما از آخرین باری که دیدمشان، انگار شکسته‌تر شده بودند. حالا مروارید را مدتی ندیده بودم، ولی یاقوت حتی یک هفته هم از آخرین دیدارمان نگذشته بود! دور از جان هردوشان، انگار که مرض لاعلاجی گرفته باشند. بخواهم با عکس‌هایی که برایم از خودت می‌فرستی، مقایسه کنم تو کجا و این‌ها کجا!  دیشب تا همدیگر را دیدیم اول خیلی جلوی خودمان را گرفتیم که جای خالی بابا و مامان را به روی خودمان نیاوریم. حرف که می‌زدیم به چشم‌های هم نگاه نمی‌کردیم، تا اشک‌هایمان سُر نخورد. هربار هم میان حرف‌هایمان مکث‌ می‌کردیم تا بغض‌هایمان را قورت بدهیم و بتوانیم ادامه بدهیم. نگفته حال همدیگر را می‌دانستیم و حتی مطمئنم اینها را که می‌خوانی، می‌توانی عکس‌العمل تک‌تک ما را تصور کنی! انگار که کنار ما نشسته باشی. این حس عجیب خواهر و برادری را فقط خدایی که تو می‌گویی «لطفش به بنده‌اش زیادی‌ست» می‌تواند در دل آدم‌ها بگذارد… خلاصه اینکه هر کاری که بگویی کردیم تا حداقل، بچه‌ها نفهمند چه مرگمان شده، اما فقط یکساعت توانستیم ظاهرسازی کنیم و بعدش طاقت نیاوردیم و همگی زدیم زیر گریه، حتی داداش هم.  آنقدری گریه کردیم که دیگر اشتهایی برایمان نماند. نصف بیشتر مرغ شکم پر حالا که می‌نویسم، در قابلمه صدایم را می‌شنود. زن داداش هم کنار پسرها گوشه‌ای کز کرده بود… آخر شب انگار کمی حالمان سرجایش آمده باشد. حق با تو بود! این دورهمی‌ها واقعا برایمان نیاز بود که حواسمان به آن نبود. امروز اول صبح زن‌داداش با داداش رفتند خانه‌ی مادرش. مثل اینکه دیشب قرار بود با خواهر و برادرش بروند دیدن مادرش!  گویا مادرش کمی ناخوش احوال است! اینجوری در ذهنت به من نگاه نکن جواهر! من از کجا باید کف دستم را بو می‌کردم که همچین قراری گذاشته‌اند؟! وقتی تمام حرف‌هایمان فقط به سلام و خداحافظ، خلاصه می‌شود. انگار من مسبب اینجا آمدنشان باشم. اصلا بالفرض که من مسبب باشم و برخلاف میلش مجبور شده اینجا زندگی کند، دیگر چرا اجر کارش را با این ادا و اطوارها، خراب می‌کند. بعد مگر من از آن‌ها خواسته بودم؟ خودشان به اسم اینکه من تنها نباشم آمدند و صاحبخانه شدند؛ و الا تا یکسال که کارهای انتقالی‌ام جفت و جور شود، کنار شماها در اراک زندگی می‌کردم دیگر نگران چه بودند؟  ولش کن. دیشب که شام نخوردم اقلا حالا بروم و از آن مرغ مانده، بخورم. بخواهم از غم و غصه ها بگویم تمامی ندارند که! تا قار و قورهای شکمم به گوش‌هایت نرسیده بروم بخورم. جای همگی‌تان خالی!  عکس سفره ی دیشب را برایت می فرستم. فاتحه یادت نرود! همدم تنهایی‌های نگین، دوستت دارم.

ارسال

نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com

موضوع: غده خوش خیم

متن:

سلام بانوجواهر! بچه‌ها در چه حالند؟!  دلم برایشان حسابی تنگ شده. ببخش که هفته‌ی پیش فرصت نکردم برایت چیزی بنویسم. هم امتحان داشتم هم… ولش کن بگذار از اولش را برایت تعریف کنم. نمی‌دانم چرا فردای عروسی شیرین که تلفنی صحبت کردیم، یادم رفت از زن دایی عرفان برایت بگویم؛ شاید از بس گیر عزاداری زن داداش و داداش برای بچه بودیم و بعد هم نگرانی برای یاقوت… فرقی نمی‌کند حالا که فرصتش پیش آمده می‌گویم. تو عروسی دخترعمو، زن دایی عرفان حالش بد شد و لب به غذا نزد. از خیلی قبل‌تر از عروسی، گویا حالش زیاد روبه راه نبوده. عروسی هم رنگش پریده بود. فردایش که رفت دکتر، در روده‌اش یک غده پیدا کردند. خلاصه بعد از یک هفته استرس جواب آزمایش‌ها و عکس‌ها آمد. بردنش اتاق عمل که غده را در بیاورند. نمی‌خواهد بد به دلت راه بدهی، غده خوش خیم بوده و عمل تا اینجای کار موفقیت‌آمیز بود. به حکم ادب با دخترها رفتیم عیادت! باورت می‌شود دخترشان تا به الان که دارم برایت می‌نویسم، به آنها سرنزده!  دایی تمام  این مدت پرستار استخدام کرده بود. یاد عمل کیسه‌ی صفرای مامان خدابیامرز افتادم. از میان ما چهار دختر مامان، فقط تو شهرستان زندگی می‌کردی با این حال به ما گفتی آخر هفته‌ها با من! مثل پروانه دورَش می‌چرخیدیم، هفته را بین هم تقسیم کردیم و نگذاشتیم آب در دل مامان تکان بخورد. حالا که به آن روزها نگاه می‌کنم مامان چقدر خوشبخت بود‌ اما زن‌دایی بنده خدا چشمش به در مانده!  دخترش نتوانسته بود از سرکارش مرخصی بگیرد. و دایی را هم بخش زنان که راه نمی‌دادند. مرخص هم که شد بازهم دایی دست تنها مراقبت می‌کرد. نهایت فامیلی می‌آمد و یکی دو ساعت کمکشان می‌کرد و می‌رفت. اوضاعشان زیاد جالب نبود! این شد که من و دخترها تصمیم گرفتیم هر دو روز یکی از ماها برود پیششان ولو چند ساعت، که حداقل کمک حالشان باشیم. برای من خوب شد از این تنهایی خوابیدن خلاص می‌شدم! نمی‌دانم فردا پس فردا، دایی و زن‌دایی که پیر شدند چه می‌کنند؟ خیلی فکرم مشغول این چیزهاست! آخر دخترشان هم خیلی هنر کند زندگی‌ و کارش را جمع کند و نهایت هفته‌ای یک بار بهشان سر بزند.  اینها را گفتم که علت ننوشتنم را توجیه کرده باشم. فیلمی که از اسرا و اسما کوچولو فرستاده بودی را دیدم. خدا خیرت بدهد بعد از دو هفته خستگی و ناراحتی، کلی به بازی توپ استخرشان خندیدم. وقتی دیدم اسما بدون کمک می‌ایستد حسابی سر حال شدم. کاش آنجا بودم و محکم گونه‌های تپلی‌اش را می‌بوسیدم.  مراقب خودتان باشید. «نگین»

ارسال


نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com

موضوع: امر خیر

متن: بازهم سلام هربار خواستم جای سلام با کلمه‌ی دیگری شروع کنم نتوانستم جایگزینی پیدا کنم! ماندم چطور دیگران این واژه را نمی‌پسندن؟ خدا نکند ما آدم‌ها از آن طرف بام بیفتیم! دیگر حتی خداوند را هم بنده نیستیم. خبر اینکه دیگر فقط یک امتحان مانده که شاخ غول امتحانات را بشکنم و تمامشان کنم. دیروز هنوز عرق امتحان خشک نشده، زنگ در خانه‌ی ما به صدا درآمد. داداش اینها خانه نبودند و من هم در را باز کردم.  حدس بزن چه کسی بود؟ اصلا نمی‌توانی حدس بزنی چون من هم بعد از یکساعت فهمیدم که این زن مادر همان جوان اسنپی‌ست.  خوب! قیافه‌اش معمولی بود. چیز خاصی توی صورتش نبود. جز دماغ و دهان و دو چشمی که نفهمیدم رنگشان عسلی ست یا سبز یا چیزی مابین اینها. از قیافه‌اش آدم حسابی بودن می‌بارید، حالا ذاتش چه خبر است را خدا می‌داند. اما در جواب سوالت «چه می‌خواست؟» که مثل خوره به جانت افتاده و مرا داری برای این همه کش دادنش در دلت لعن و نفرین می‌کنی باید بگویم: «برای امر خیر می‌خواستند مزاحم والدین محترم بشوند»  حلالت نمی‌کنم اگر در دلت به من فحش بدهی!  عین حرف خودش بود، مسخره هم نکردم خانم با اخلاق!  من فقط در جوابش گفتم که یکسالی می‌شود مقبره تشریف دارند. نمی‌دانم چرا جا خورد و با اینکه تعارفش کردم بیاید تو، قبول نکرد و رفت.  نفهمیدم امر خیری که می گفت چه بود؟! این ملت هم یک چیزیشان می‌شود. و فکر می‌کنم با این نحوه‌ی جواب دادنم، مرغ را از قفس پراندم. فدای سر هردومان. دوستدارت نگین.

ارسال


نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com

موضوع: خوناشام

متن:

ببخش جواهر زندگی‌ام!  دوباره ترس تنهایی بی‌خوابم کرده! امشب که دوشنبه‌ست، احساس می‌کنم که الان است از در و دیوار اتاق روی سرم خوناشام بریزد. آن سری که رفتم خانه‌ی یاقوت این حس سراغم آمد؛ بعد رفتن به خانه‌ی دایی هم اینطور شدم ولی چون امتحان داشتم زیاد پر و بال نگرفت؛ تا امروز که تصمیم گرفتم به مروارید سری بزنم چون دیشب دوباره این فوبیای تنهایی به سراغم آمد و حسابی حال و احوالم را بهم ریخت. ولی خجالت کشیدم دوباره بنشینم و آن وقت شب، دری وری تحویل‌ات دهم.  گفته بودم که مروارید شاغل شده؟  چند وقتی می‌شود که خودش را با کار در اداره‌ی همسرش مشغول کرده. صبح خروس‌خوان با او به اداره می‌رود و تا به خانه برگردند ساعت سه، چهار شده. غذا هم یا از شب قبل آماده می‌کند یا از بیرون سفارش می‌دهند. امیر هم تمام ده سالگیش را با بازی‌های کامپیوتری پر می‌کند و با کلاس‌هایی که نمی‌دانم تهش به کجا ختم می‌شود روزش را می‌گذراند. حالا فرض کن من وسط آن خانه دیگر باید با چه کسی وقت می‌گذراندم؟ این شد که ترجیح دادم امشب را آنجا نمانم و همینکه اهل خانه پیدایشان بشود برگردم؛ البته تا برگردند برای امتحان فردا هم کمی درس خواندم ولی فرقش با اتاق و تنهایی در خانه‌مان چه بود؟  وقتی برگشتند، اصرار کردند بمانم؛ اما قبول نکردم این شد که برای اینکه نظرم را عوض کنند بردنم رستوران “ضیافت” .  بله همان ضیافتی که به حقوق کارمندها نمی‌خورد. فکر کنم می‌خواستند اینطوری به من بگویند که چقدر پیششان عزیزم‌؛ ولی با همه‌ی این ولخرجی‌ها از خر شیطان پایین نیامدم و ترجیح دادم از این محبت‌های پرخرج و بی‌فایده به همین اتاقم پناه ببرم. اقلا فقط شب را تنها می‌ماندم نه کل روز را!  امشب آرزو کردم که ای کاش کوچیکه‌ی خانواده نبودم. فرصت زندگی من با بابا و مامان از همه‌ی شما کمتر بود و این روزها بیشتر از همه‌ی شماها به همین لحظات کمتر از شما که با آنها داشتم فکر می‌کنم.  اوایل به لطف آن یکسال دانشگاه که کنارتان بودم با شور و هیجان بچه‌ها مشغول بودم. حالا حکمت‌ خدا را می‌فهمم تا قبل از آن همیشه پیش‌اش گله می‌کردم چرا قبولی دانشگاه من باید با تصادف و بعد فوت بابا و مامان همزمان می‌شد؟ دانشگاه نزدیک خانه‌‌ی شما بود و  اگر نبود اصرار تو شاید از دانشگاه انصراف می‌دادم. خوب که فکرش را می‌کنم، تقدیر خدا این بود که من تنها نباشم و  تمام روزهایی که مروارید و یاقوت، از فراغ پدر و مادر، تنهایی در گوشه‌ای گریه می‌کردند من و تو کنار هم بودیم و تلخی این روزگار را با شیرین‌کاری بچه‌ها سر می‌کردیم.‌ خانه‌ی شما زندگی جاریست جواهر! بچه‌ها خودشان همبازی همدیگرند. مشکلات خودشان را با کمک هم حل می‌کنند، حسام و حنانه که بزرگترند حواسشان به حسین و اسراست و تو هم مشغول اسمای نازنینی!  شاید خودت ندانی ولی موقع شیر دادن به اسما، رضایت از سر و رویت می‌بارد و از شلوغ بازی بچه‌ها، جان می‌گیری! می‌گویند «وصف العیش نصف العیش»  نیمه شبی به اینها فکر می‌کنم که کمی دلم خوش بشود. اصلا تو باید برایم بگویی از لحظه لحظه‌های بچه‌ها؛ حتی از آن اعصاب خُردی و شیطنت‌ها و خرابکاریشان و الّا گفتن از حال‌و روزِ مروارید و یاقوت، آدم غمباد می‌گیرد و وحشت تنهایی را چندبرابر می‌کند. به یاد حسام برای ناهار، کنار پلو عدسی که مروارید از دیشب آماده کرده بود، سالاد ماکارونی درست کردم کاش می‌بود و باهم می‌خوردیم.  دنبال محمدِ یاقوت فرستادم و با امیر یعنی نشستیم بخوریم.  هنوز شروع نکرده، پسرها سر کالباس سالاد باهم دعوایشان شد. می‌شناسیشان که! هیچ کدام حاضر نشد بخاطر دیگری کوتاه بیاید. آخرسر هیچ کدام به آن لب نزد.  من هم به آنها توپیدم که کاش کمی از حسام یاد می‌گرفتید که چطور هوای برادر و خواهرهایش را دارد، و بخاطر حساسیت پوستی حنانه به کل قید سس قرمز را زده بعد شماها حاضر نیستید بخاطر همدیگر قید کالباس تو سالاد را بزنید. محمد قهر کرد و به مادرش زنگ زد که دنبال او بیاید و امیر هم انگار نه انگار رفت و دوباره پای بازی کامپیوتری‌اش نشست.  یاقوت را که دیدم کلی ملامتش کردم که این چه وضع زندگی‌ست که برای خودت و این بچه راه انداختی؟ از حسام و گذشت‌هایش هم برایش گفتم و کلی از لوس‌بازی این دو شازده پسر گله کردم. کمی برایش سالاد ماکارونی گذاشتم، ولی اصلا لب نزد، به نظرت بهش برخورده؟!…

ارسال

نامه جدید به: Gavaher63@yahoo.com موضوع: صندوق جواهر متن: سلامی به بلندی صدای کولرهای گازی که شب و روز روشن‌اند، تا گرما را چاره کنند. حالا که دارم این‌ها را برایت می‌نویسم هوا بارانی‌ست. بله درست خواندی، البته بارانی از نوع خاک. همان خاک سرخی که سراغ داری‌؛ بلایی سر ریه می‌آورد، که دیگر نفس کشیدن را برایت سخت و جانکاه می‌کند. بعد از امتحانات به سرم زد خانه را تمیز کنم بعد دیدم زن داداش خوشش نمی‌آید. فقط اتاق خودم را تمیز کردم. هم منتظر امیر و محمدم. گفتم تا پیدایشان شود برایت کمی بنویسم. مادرهایشان باهم قرار گذاشته‌اند که بروند خرید، آن هم در این خاک! به قول خودشان این خاک‌ها همیشگی شدند؛ نمی‌شود که زندگی را تعطیل کرد. این شد که بنا گذاشتند پسرها پیشم باشند تا مزاحم خرید مخدرات نشوند. حالا بیا ببین چه وضعی شده! بچه‌ها هنوز نرسیده، یک لایه از گرد و غبار روی وسایل نشسته یعنی هرچه رشته کردم پنبه شد. شنبه‌ای که گذشت، خانم همتی دوباره پشت در خانه‌مان سبز شد.  این بار داداش برایشان در را باز کرد. برخلاف بار قبلی آمدند و در پذیرایی نشستند.  بگو چه کسی همراهش بود؟ اه، یادم رفت بگویم خانم همتی همان مادر اسنپی بود که گوشی را به دستم رساند. البته قبلش با داداش هماهنگ کرده بودند. خب چرا تو را بپیچم در واقع جلسه‌ی خواستگاری بود. (ایموجی خجالت)  آقا احسان پسر خوبی بود. همان اسنپی را می‌گویم. از این بیست و پنج سالی که داشت بیست‌سال پدر نداشت. پدرش را در تصادف، از دست داده بود. وقتی این را شنیدم از تک فرزندی‌اش خوشم نیامد.   گفتم تک فرزندی، چون ترسیدم ادا و نازش زیاد باشد؛ ولی بعدا فهمیدم مادرش دوباره ازدواج کرده و دو خواهر و یک برادر دیگر دارد. گاهی وقت‌ها اسنپ کار می‌کند تا درسش تمام شود و بعد ببیند خدا چه برایش مقدر کرده. سربازی‌اش را رفته و البته مکانیکی را فنی یاد گرفته ولی به قول خودش هنوز اوستا نشده و در کنار درس و اسنپ، شاگرد مکانیک هم هست.  می‌دانم هیچ کدام از اینها برایت مهم نیست. خب ظاهرا به نماز و روزه‌‌ای که برایت مهم است، هم مقید و پایبند‌ است‌‌؛ در کل به قیافه‌شان می‌خورد که جدی‌جدی خدا و پیغمبر سرشان بشود. اولش خواستم در جا جوابشان کنم؛ چون تازه اول دانشگاهم و خودت بهتر می‌دانی متأهلی با درس و دانشگاه یکجا جمع نمی‌شود الّا اینکه از هر کدام بزنی و آهسته آهسته پیش بروی تا درس تمام شود که من اعصابش را ندارم.  البته این تصمیمم فقط تا سه‌شنبه طول کشید.  بعد که زینب دختر همسایه را دیدم تمام سه‌شنبه و چهارشنبه به تردید افتادم. گفته بودم که زبنب دارد پایان‌نامه‌ی دکترایش را می‌نویسد؟ چند وقت دیگر باید او را دکتر زینب صدا بزنیم. دیروز که برای ثبت‌نام ترم جدید رفته بودم او را دیدم که از گرما، با لبو مو نمی‌زد. دوقلوهای برادرش را برده بود دکتر. همانجا زیر سایه ایستادیم و ربع ساعتی باهم صحبت کردیم. از زن داداش شنیده بود که خواستگار آمده. از تردیدهایم برایش سربسته چیزهایی گفتم، گفت: «من اگه به موقع ازدواج می‌کردم حالا گیر بچه‌های خودم بودم نه دیگرون! با کار کردنم هم فقط توقع بیجا درست کردم. همین حالا هم می‌تونم مستقل زندگی کنم اما مامان رضایت نمی‌ده که با من بیاد. از تنهایی متنفرم، کلا گیر کردم. چند وقتی رو هم جدا زندگی کردم اما افسردگی زد همه چیزو داغون کرد. برادرم، بابای همین دوقلوها اومد و برم‌گردوند؛ اولش نخواستم بیام ولی بعدش که ته کشیدم دیگه مگه راهی داشتم… بدبخت مامان و داداشم، کلی تَر و خشکم کردند تا دوباره جون بگیرم…» اگر صدای برادرزاده‌هایش درنمی‌آمد همچنان در آن گرما ایستاده بودیم و از غصه‌هایش می‌گفت. گفتم که مرددم؛ از این جهت که احسان، ببخشید آقا احسان شاید سال‌های بعد نباشد به هر حال آدم عاقل ترس از دست دادن فرصت‌ها را باید داشته باشد و آن وقت من بمانم و اخلاق زن داداش و ترس از تنهایی شب‌ها. تنهایی هم بقول زینب تهش گریه و افسردگی و انواع مریضی‌ست.  راستش امروز خانم همتی که زنگ زد جواب مثبت را دادم. بالاخره گفتم و خودم را راحت کردم. دیگر بار و بندیلت را جمع و جور کن که یک مسافرت افتادی. دخترها که دیشب قضیه‌ را فهمیدند از الان برای هفته‌ی بعد که بله برون است، رفته‌اند خرید.  خوب، به من حق بده که کمی خجالت بکشم و رویم نشود که بدون مقدمه این همه را تعرف کنم!  حواسم بود که داداش کم و بیش در جریانت گذاشته. می‌دانم این‌ها را بخوانی زنگ خواهی زد، بنابراین منتظر تماست هستم، ولی زیاد سربه سرم نگذار چون من گوش شیطان کَر، خجالتی هستم. گمان نکنم دیگر وقتی باشد که جمعه‌ها برایت بنویسم اما هر وقت توانستم برایت می‌نویسم.

قبلی‌ها را بایگانی کردم تا وقت و بی‌وقت بخوانمشان. این‌ نوشته‌ها برای من حکم اسم تو را دارند. صندوقِ بایگانی‌ این ایمیل‌ها را با اسم «صندوق جواهر» ذخیره کردم.  دوستدار تو و بچه هایت نگین

ارسال

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *