حلاوت زهر

حلاوت زهر

آفتاب به وسط آسمان رسیده بود. مقداد دستش را سایه‌بان چشمانش قرار داد. چشم تیز کرد و به دور‌دست‌ها نگاهی انداخت. با دیدن خاک‌هایی که در هوا به تلاطم افتاده بودند، لبخندی به لب آورد. پاتند کرد و با صدای بلند فریاد زد: آمدند. آمدند. به در باز شده‌ی خانه‌ی ابوحنیف که رسید، پله‌های گلی را یکی‌ دوتا بالا رفت. در اتاق را باز کرد. با روی گشاده نگاهی به افراد اتاق انداخت و گفت: مشتلق دهید، آمدند. ابوحنیف دستی روی ریش‌های سفیدش کشید و به مردانی که دورش نشسته بودند گفت: بالاخره نوبت قبیله ما هم رسید. برخیزید و سور و سات مراسم را آماده کنید. حنان برخاست و دستی بر روی عبایش کشید: باید سنگ تمام بگذاریم. باید کاری کنیم که بفهمند ما مانند دیگر قبایل نیستیم و از راهی که در پیش گرفته‌ایم مصمم‌تر شده‌ایم. باید بهترین‌‌ها را پیش‌کششان کنیم. مردی دیگر با آن شکم برآمده‌اش سرفه‌ای کرد و گفت: باید تمام ثوابش را برای خودمان جمع کنیم. توشه‌ای باشد برای آخرت‌مان. با ورود ده مرد تویوتا سوار، صدای کِل کشیدن‌ زنان از بام‌های خانه، بلند شد. وسط میدان همه‌چیز برای برگزاری مراسم آماده بود. زن و مرد دور میدان جمع شده بودند. منتظر بودند که این اجر و ثواب نصیب کدام‌شان خواهد شد. با چادر قسمتی از میدان را سایبان و فرشی را در زیرش پهن کردند. دور تا دور چادر پرچم‌های سیاه با نوشته‌های سفید لااله‌الا‌الله و محمد رسول‌الله برافراشته بود. در مرکز فرش، سفره‌ای پهن بود و سبد‌هایی از میوه‌های رنگارنگ و سینی‌هایی که از برنج پرشده و میانه‌اش را با گوشت بره و گوساله تزئین کرده بودند. در کناره‌‌های سفره پارچ‌های شیشه‌ای رنگ که از شراب و نوشیدنی پر شده بود. عامِر با صورت گندم‌گونه و کهیر‌زده‌اش از ماشین پیاده شده و مابقی همراهانش بعد از آن. ابوحنیف با دستان باز به سمت عامِر رفت. در آغوشش گرفت و شانه‌اش را بوسید. _خوش آمدید برادر. عامِر نگاهی به اطرافش انداخت. سرش را تکان داد و لبخندی زد و گفت: مرحبا شیخ. مرحبا! ابوحنیف دستش را پشت عامر گذاشت و به سمت چادر دعوتش کرد. چند قدمی نرفت که نگاهش به ام‌رباب افتاد. ام‌رباب، پیرزنی فرتوت، که یک چشم‌ش نابینا بود و با چشم کم‌سوی دیگرش اطراف را می‌پایید. با عصایی چوبی، خودش را در بین جمعیت جا کرده بود. ابوحنیف دندون قروچه‌ای گرفت و به همراه عامر و همراهانش وارد چادر شد. عامر و همراهانش سخت مشغول خوردن و نوشیدن بودند. ابوحنیف از فرصت استفاده کرد و به مردی اشاره‌ای کرد تا سرگرم‌شان کند تا او از چادر خارج شود. ام‌رباب هنوز در بین جمعیت حضور داشت. با دیدن مقداد که به تویوتا تکیه داده بود و در ابر‌ها سیر می‌کرد، پاتند کرد. نزدیکش شد و گفت: مگر نگفته بودم مراقب ام‌رباب باش خِرفت؟ مقداد دست‌پاچه به اطراف نگاه کرد و گفت: کجاست؟ من که آمده بودم در بسترش خوابیده بود. حتما با سروصدای اهالی بیدار شده. ابوحنیف نزدیکش شد و به یقه پیراهنش چنگ زد و گفت: می‌دانی اگر این زن وارد چادر شود چه بلایی سر عشیره‌مان خواهد آورد؟ تو که می‌دانی او مخالف رسم و رسومات ماست‌. حتی مدتی‌ست که وهم وخیالات برش داشته که این اجر و ثواب جز افزودن شعله‌ی آتش در جهنم نیست. عامر بفهمد که ایل و تبارش سَر و سِرّی با شیعه‌ها دارند سر او و ما را می‌بُرد و در ورودی شهر نصب می‌کند. تا درس عبرتی باشد برای مخالفانش. مقداد از سر وحشت، چشم‌هایش گشاد شد و گفت: او هنوز داغ‌دار تک‌فرزندش می‌باشد. اندکی مجال دهید می‌برمش در خانه و زندانی‌اش می‌کنم. ابوحنیف یقه‌ی مقداد را رها کرد و گفت: ای کاش همان زمان که سرکشی می‌کرد از دستوراتم برای بردن پسرش به اردوگاه داعش، به جای گرفتن یک چشم، خودش را خلاص می‌کردم‌ این‌گونه بلای جانمان‌ نمی‌شد.


ابوحنیف به اطراف نگاهی انداخت. با دیدن ساحره، که برپایی مراسم را به او سپرده بود، نفس آرامی کشید. اشاره‌ای به او کرد و به چادر بازگشت. مدتی بعد ساحره به همراه دخترانی که نقاب بر چهره که چشم و بینی‌شان را پوشانده بود، بازگشت. عامر با دیدن‌شان از جا برخاست. آن‌قدر نوشیده بود که تعادلش را از دست داده بود، حنان زیر بازویش را گرفته بود. عامر با دست اشاره کرد که دختر‌ان نزدیک‌تر شوند. آب از لب‌ و لوچه‌اش آویزان شده بود. خودش را در میان حوریان بهشتی تجسم کرد. چشم‌های به سرمه کشیده دختران، ولوله‌ای در دل همراهان عامر به پا کرده بود. عامر از کنار دختران گذر می‌کرد و آرام طیب‌اللهی نصیب‌شان می‌کرد. نگاهش به یک چشم افتاد. چشمی سیاه که سرمه‌ی دور چشم‌های بزرگش، زیبایی‌اش را دو چندان کرده بود. حنان خواست عامر را سرجایش بازگرداند که عامر با دستش به شانه‌اش کوبید و او را به عقب راند. عامر چشم از او بر نمی‌داشت. نزدیک‌ش شد و گفت: پیشکش بی‌نظیریست ابوحنیف. نامش چیست؟ ابوحنیف نگاهی به حنان انداخت. آرام چشم‌هایش را باز و بسته کرد و رو به عامر گفت: ساحره. کنیز شماست. عامر به سمت ابوحنیف بازگشت و گفت: خوب می‌دانی چه‌طور طعم شکستمان را از زهر به حلاوت تبدیل کنی.‌‌‌ می‌خواهم خودت خطبه‌ی بین‌مان را بخوانی. بعد اشاره‌ای به دختران دیگر کرد و ادامه داد: مابقی هم هدیه‌ای از طرف من به دوستانم. باشد که در جنگ بعدی پیروز میدان ما باشیم با این هدایای گران‌بها. ابوحنیف لبخندی زد و گفت: سمعا وطاعتا. صدای خنده و نواختن طبل و کل کشیدن زنان در هم آمیخته شد. ابوحنیف به حنان اشاره‌ای کرد و از چادر خارج شد. وارد کوچه‌ای شدند. قبل از آن‌که حنان سخنی به زبان آورد ابوحنیف لب جنباند: در خواب هم نمی‌دیدم همچین موهبتی نصیبت شود. حنان به دیوار گلی تکیه داد و گفت: این چه کاریست شیخ؟ گمان می‌کردم ساحره تا آخر عمر مال من‌ است‌. ابوحنیف پیشانی‌اش را بوسید و گفت: استغفار کن مرد. مگر نمی‌دانی این مردان برای چه می‌جنگند. هر کسی که می‌خواهد سهمی از این جهاد داشته باشد باید در این راه چیزی دهد. تا بوده همین بوده در این قوم. نمی‌خواهی که مانند آن مردی که خلف وعده کرده بود سرت از بدنت جدا شود؟ تو با این کارت اجر زیادی بدست می‌آوری. ای کاش من جای تو بودم و حمیرا را پیشکشش می‌کردم. حنان چشم گشاد کرد و نفس حبس شده‌اش را رها کرد و گفت: نمی‌توانم شیخ. چه‌طور از ساحره دل بکنم؟ اصلا اگر من بخواهم محال است او راضی شود. ابوحنیف نگاهی دور و اطراف انداخت و گفت: تو که می‌دانی عامِر چیزی را بخواهد حتما به‌دستش می‌آورد. نمی‌دانم چه‌طور، اما تو راضی‌اش کن تا همراهشان راهی شود. حنان سرش را به نشانه تایید تکان داد. لبخند به لبان ابوحنیف بازگشت: جزاک‌االله خیرا. بعد از رفتن ابوحنیف، حنان مشت گره کرده‌اش را محکم به دیوار کوبید و زیر لب گفت: محال است بگذارم دستش به ساحره برسد. آفتاب نزده همگی دور میدان جمع شده بودند. دختران سوار بر ماشین، آماده رفتن شدند. ابوحنیف در بین شلوغی به جستجوی ساحره پرداخت. تسبیح در دستش را می‌چرخاند و زیر لب ذکر می‌گفت. عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. با شنیدن صدای عامر رنگ از صورتش پرید. عامر نزدیک شد لبخندی به لب آورد و گفت: ابوحنیف عروس ما چه شد؟ صبرمان دیگر به اتمامش رسیده. ابوحنیف زبانش بند آمده بود نمی‌خواست بپذیرد که تا چند لحظه دیگر باید دار فانی را وداع کند. تا آمد لب باز کند چشمش به رو به رویش خشک شد. نفس بلندی کشید و با صدای بلند گفت: الحمدلله. الحمدالله. عامر چرخید و با دیدن چهره‌ی ساحره دست و پایش را گم کرد. نزدیکش شد با دیدن لبخند اطرفیان خودش را جمع و جور کرد و پوشیه ساحره را پایین آورد. ساحره نزدیک ابوحنیف شد. ابوحنیف دستانش را به سمت آسمان بالا برد و زیر لب زمزمه‌ای کرد و گفت: ان‌شاءلله خداوند قبول کند، اکنون عامر همسر توست. ساحره سوار بر ماشین شد و همراه دیگر دختران، برای جهاد رهسپار اردواگاه داعش شد. هنوز گرد و خاک برخاسته از حرکت ماشین‌ها فروکش نکرده بود که مقداد سراسیمه به سمت ابوحنیف دوید. نفس‌هایش به شمارش افتاده بود. کلمات را بریده بریده به زبان می‌آورد. ابوحنیف شانه‌هایش را محکم گرفت و به چشم‌های خونینش نگاه کرد: درست حرف بزن. چه شده؟ مقداد روی زمین افتاد و گفت: به خواسته‌ی شما رفتم خانه‌ی حنان. زمانی که رسیدم خنجری در قلب حنان فرو رفته و روی زمین در خون غلتیده بود. ابوحنیف نگاهی به جاده انداخت و لبخندی بر لبانش نقش بست. _______________پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *