دمپاییاش را روی آسفالت میکشید؛ چند وقتی میشد که از درد پا خوابش نمیبرد. به انتهای کوچه نزدیک و نزدیکتر میشد، صدای زد و خورد را دیگر واضح میشنید و نالهی جگرسوز را بیشتر.
پیچید و رسید به بن بست، غریبهای را دید زیر مشتولگد بهادر و جمشید.
در نظرش آشنا آمد. خودش بود؛ همان جوانکی که هفتهی قبل نام و نشانی فریبا را از او گرفته بود، قبلترها هم آدرس زری را.
بند دلش پاره شد، حال خودش را نفهمید، تیز شد و تند دوید؛ بهادر را که روی سینهی جوان نشسته بود و خفتش را چسبیده بود، کنار زد: «بسه دیگه قلچماق!ای مادر مرده رو کشتی، چی از جونش میخوای؟»
و بخار از دهانش بیرون زد و رفت هوا.
-ولم کن ننو! بزار به حساب این پشگل برسم.
ننو روی جوانک خمید؛ لگدهای جمشید را پس داد و فریاد کشید: «تمومش کن آشغال کله!»
جمشید عقب رفت؛ حکم مادرش را داشت نه فقط برای او، برای اکثر «ساکنین محلهی غم»
جوانک، سخت، نفسی کشید؛ سرفهاش گرفت؛ در خودش پیچید و خون از دهانش، روی آسفالت پاشید.
ننو کمی سر او را بالا گرفت: «عمیق نفس بکش»
جوان خیره شد به سرخی غروبی که جایش را به سیاهی میداد؛ درست بالای سر ننو.
اهالی کوچه کم کم پیدایشان میشد،
جمشید به حلقههای دود وافور یکی از آنها نگاه میکرد؛ پاکت سیگار را از جیبش بیرون آورد. محکم تکیهاش را به تک درخت کوچه داد؛ گنجشکها باصدا پر کشیدند:
-دِ خبر نداری ننو! نفله ها افتادن دنبالمون هر کارگر خوش دسته، دارن از چنگمون درمیارن! زری، فریبا حالا هم دوره افتادن تا یکی دیگه رو تور کنن.
-اینم بهش بگو جمشیدی!
دستور خانم رئیسه که بحسابشون برسیم. از شانس بدمون، فقط این جوجه دم به تله داد، اونا در رفتن.
بهادر اینها را گفت و کنار جمشید نشست. سیگار را از دست او گرفت و پک عمیقی زد. بخار و دود درهم بالا رفت. انگشتانش را لای موهای مجعدش سُراند، انگار چیزی یادش آمده باشد؛ ایستاد و سیگار را زیر پایاش له کرد و خیره به چشمان گود ننو جلو آمد؛ لگد محکمی به پهلوی جوانک زد: «ادب شه تو کار دیگرون فضولی نکنه، آدم دوقازی! تو هم دست به خاصره نگامون نکن ننو! باید تاوون کارشو پس بده»
-اقل کم ازش می پرسیدین حرف حسابش چیه؟ گیریم آش و لاشش کردید، زری بر میگرده؟ فریبا از اول هم موندنی نبود اگه گولش نمیزدین اینجا پیداش نمیشد بعد ته اینجا چیه؟! یکی مثل من که با این زهرماری منتظر مرگش باشه؟!
بهادر سنسله را با انگشت اشاره در هوا چرخاند: «گوشات ایراد داره ننو! نشنفتی گفتیم دستور رئیس خانمه؟! کل این خیابون با دستور اون میچرخه؛ بکش کنار برات بد میشه»
-بدتر از این؟ زکی!
و تلخندش را به صورت بهادر داد.
جوانک به زحمت، تنش را کشید و تکید به دیوار؛ زبانش که مثل یک تیکه چوب خشک شده بود را در دهانش چرخاند: «کاری به کارتون نداریم، منم اومدم بدهی این دخترو بدم که با خیال تخت بره پیش خونوادش، از بدبختی دیگرون پول درآوردن خود بیشرفیِ
بهادر سرخ شد؛ سوی جوانک خیز برداشت. ننو سد راهش شد. خشمش را در صدایش ریخت، و از حصار ننو گفت:
-ببند گاله رو! از وقتی سر و کلهی خودت و دوستات پیدا شده بدبختمون کردید! اصن چه کارهاید؟مفتشین؟
-مفتش که با شماها دستش تو یه کاسهست اگه اون همکاری کرده بود الان حال و روز من این نبود؛
بدبختیتون هم برای کارای کثیفتونه!
و از درد در خودش فرو رفت.
ننو به بهادر تشر زد:
-کاری به کارتون نداره که، بعد کدوم مشتری پریده؟ شب و روز اینجا پاتوق حضرات درباره، هر غلطی دلشون خواسته انجام دادن.
جمشید خفیده گفت:
- این حرفا چیه ننو! به گوش ساواکیا برسه، پدرمونو در میارن؟
-به قبر باباشون خندیدن! به شاهنشاهشون مینازیدن که اونم دیروز زد به چاک. بعد واسه منی که پام لب گوره دیگه ساواکی کدوم خریه؟!
-شاهنشاه برمیگرده، اینا دخترایی رو که با هزار وعده …
نگاهش افتاد به زنها که ایستاده چشم به دهان او دوخته بودند؛ «لعنت بر شیطون»ی گفت و سکوت کرد.
«حرف حسابت چیه عجوزه؟ نکنه فک کردی این دم و دستگاه از آسمون برات مفت و مجانی ریختن؟»
ننو غرید: «حق داری بهادر پنبه! هیچی نباشه تهش همون استکون نجس خوریته که خالی نمیشه و الا تا بوده این ماییم که شدیم آلت دست خانم رئیس. ماها به کنار! ننهی جمشید چی که روی دست خودم جون داد!؟»
بهادر در میانهی راه ایستاد و به طرف جمشید رو برگرداند؛ لرزش شانههای او را دید و دود سیگاری را که به سیاهی آسمان
میداد
ننو سمت پیرزن وافوری رفت:« اینو ببین چه بلایی سرش اومده؛ ازاین همه دم و دستگاه چیش به مارسیده؟ خودکشی مژگان که پارسال به زور دروغاتون آوردین اینجا، بس نیست؟ »
- یه چیزم بدهکار شدیم، یه بارکی ما رو به این مُردنی بفروش! اگه لطف خانم رئیس نبود می دونی چه بلایی سر اینا میاومد؟ بی جا، بیغذا، کجا میرفتن؟ یادت رفته زری که از اینجا در رفت، خانم رئیس مواجب ما رو قطع کرد، مونده بودیم از کجا بیاریم!!
-همچین میگی “لطف” انگار بنگاه خیریه راه انداخته!! کیه ندونه خانم رئیس با ردیف کردن ماها برای دربار به این دم و دستگاه رسیده
صدای همهمهی زنها بلند شد: «راست میگه بخدا راست میگه!»
جمشید نعره کشید: «شماها چرا اینجا ایستادید؟ کار دیگهای غیر از زل زدن و پچ پچ ندارید؟ یه ساعت دیگه تو کافه باید ساعت بزنید، گم شید جلوی چشمم نباشید»
ننو میان حرفش دوید و گفت: «این مرد چیزی ازمون نخواسته، خیرش هم ثابت شده؛ برای زری و فریبا هم بد نشد! چند وقت پیش داشتم به آژانای شهربونی تریاگ میبردم، فریبا رو اتفاقی تو خیابون دیدم، خدا براش بخواد چه خانمی چه احترامی! رفتم جلو باش حرف زدم جز خوبی چیزی نمیگفت راضی بود، دیگه کور از خدا چی میخواد؟ نکنه ما خوبیم که با این لباسای لختی پختی تو چله آوارهی این واونیم؟! ولش کنید بره»
«مگه نشنیدین جمشید چی گفت! برید خراب شده هاتون چرا ایستادید و بِر و بِر نگاهمون می کنید؟» بهادر این را گفت و به سمت جوانک خیز برداشت: «بلند شو جمشیدی تا عرقمون خشک نشده حسابمون رو باش تسویه کنیم»
ننو لبهی کتش را محکم کشید و گفت: «هوی!! چرا باید حرفتو گوش بگیریم و این بنده خدا که هوامونو داره رو بیخیال شیم؟ جمشید! این کله خرابو محل نده، این جوون مثل شوهر مژگان غربتی و بی کس نیست که سر به نیستش کنید صدا از کسی در نیاد، دست بهش زدید گور خودتونو کندید ولش کنید بره»
بهادر سرش را نزدیک گوش ننو برد و گفت: «نه خیالت تخت عجوزه! میدیم شهربون افسری چالش کنه» و بلند زد زیر خنده
-«شهربونی گورش کجا بود که دنبال کفنش باشه؟! الان همه با اعلیحضرتشون دنبال یه سوراخ موشن که در برن کجای کاری؟!»
بهادر بازوی ننو را محکم کشید:
«هیچی نمیگم دور برداشتی عجوزه؟!این همه رو اعصابم یورتمه رفتی بست نیست؟! بکش کنار و الا تو رَم با این دفن می کنم»
ننو حس کرد جان تازهای گرفته؛ گفت:
-«من به خیر این جوون بیشتراز قلچماقی تو ایمون دارم. ماه پیش، همینا غذا تو این محله توزیع میکردن؛ اونوقت اینجا برای یه لقمه نون باید تن هرنمک به حرومی رو تحمل کنیم جمع کن این کثافت بازیارو؟!»
-«تو دهنتو جمع کن»
صدای سیلی، همهمهی جمعیت را خفه کرد؛ ننو محکم به دیوار خورد؛ چیزی شبیه صدای شکستن استخوان به گوش همه رسید! های نفسش بخار شد و رفت بالای سرش مثل سایهی یک ابر. صورت خونی جوانک، در نگاه پیرزن دیده می شد