لرزش دستم بیشتر میشود و چشمم سیاهی میرود. هر لحظه خيال میکنم یک نفر از پشت، روپوشم را به طرف خود میکشد. زیر چشمی اطراف را میپایم تا مطمئن شوم خانمهای دیگر هم هستند.
صورتم را به طرفش بر میگردانم. بدون هیچ حرکتی زیر دستم خوابیده. جرات نگاه کردن به چشمهای نیمه بازش را ندارم.
بوی سدر و کافور تا مغز سرم میپیچد.
دندانهایم را محکم بهم میفشارم تا مثل دفعه قبل غش نکنم.
شریفه خانم جلو میآید. نیم نگاهی به من میاندازد و سطل را از دستم میگیرد:
«بده من دخترجون. رنگ به روت نمونده! بده تا از حال نرفتی.»
از بالا تا پایینِ او چند بار آب میریزد و میگوید:
«آدمها يه جسم دارن، يه روح. جسم بدون روح، از در و دیوار اینجام بیآزار تره.»
ناخودآگاه نگاهم به سمت در و دیوار سیمانی سالن میچرخد. چهار سنگ نیم متری به فاصله کمی از دیوار، قرار گرفته. درون هرکدام گودی کوچکی ساخته شده تا جابهجا کردن جنازهها آسانتر شود.
شریفه خانم یکبار دیگر روی بدن بیجان زن آب میگیرد؛ همزمان به من اشاره میکند عقب بروم و توی دست و پایش نباشم.
به طرف سکوی کنار دیوار میروم و جایی که در دید باشم مینشینم؛ تا اگر کسی چیزی لازم داشت به دستش بدهم. با خودم میگویم:
«اینطوری هم کمک میکنم، هم از جنازهها دور میشم.»
یک ماه از آمدنمان به غسالخانه میگذرد اما؛ هنوز دست و دلم از هرچه در این سالن بی رنگ و رو است، میلرزید. بیشتر از همه هوای اینجاست که حالم را بد میکند.
هربار قبل از وارد شدن، یک پرِ روسری را روی دهان و دماغم سفت میبندم تا کمتر چیزی حس کنم اما؛ بی فایده است. هنوز چند دقیقه نگذشته سر و کلهام از بوی سدر و کافور پُر میشود و پشت بندش بدنم غش و ضعف میکند.
با بمبارانهای این چند وقت، اینجا لحظهای خالی نمیشود و مدام بدن تکه پاره میآورند.
نگاهم به مرضیه میافتد، وقتی با جدیت مشغول کار است، هشتی ابروهایش به هم نزدیکتر میشود. آرام به طرف یکی از سنگها میرود؛ سدر را با آب مخلوط میکند و روی جنازه میریزد.
اگر مرضیه به اینجا نمیآمد، من هم به خیال خودم برای مراقبت کردن از حال او، پایم را اینجا نمیگذاشتم.
صدای زینت خانم، حواسم را از مرضیه پرت میکند:
«منیژه جون! بیزحمت اون پارچه کفنیها رو بیار.»
کارشان تمام شده و باید جنازهها را بپیچند. از کیسهای که به دیوار میخ شده، کفنها را بیرون میآورم و یکی یکی به دستشان میدهم.
کنار مرضیه میایستم و شروع میکنم به غُرولند کردن:
«آبجی، نریم؟… برای امروز بسه تو رو خدا؛ خسته شدی اینقدر وایسادی»
قبل از اینکه مرضیه چیزی بگوید، شریفه خانم او را خطاب قرار میدهد:
«اره مادر، راست میگه خواهرت. تو دیگه برو خونه استراحت کن. خوب نیست زیاد سَرپا وایسی.»
بعد هم مثل هر روز دستش را بالا میآورد و دعاگوی او میشود:
«الهی به حق پنج تن، نسل طیبه ازت پا بگیره که با این اوضاعت، کمک میرسونی.»
مرضیه پارچهی سفیدی که روی دهان و بینیاش بسته را باز میکند. از صورت گرد و سبزهاش چیزی مشخص نیست؛ اما از سرخی چشمهایش میتوان فهمید که بازهم بین کار گریه کرده.
دستکش را بیرون میآورد و دستی به شکم نیمه برآمدهاش میکشد. لب خشک و پوست انداختهاش ازهم باز میشود و با لبخند ریزی جواب دعای شریفه را میدهد.
این یعنی بالاخره راضی به رفتن شده است. خوشحال میشوم که امروز هم تمام شده و به خانه برمیگردیم.
روپوش بلند و سبز رنگ را از تنم بیرون میآورم و آستین مانتوام را پایین میزنم.
مرضیه به خانمها خداقوت میگوید و همانطور که به طرف جالباسی میرود صدایم میزند:
«منیژه جان! تو بیرون وایسا اذیت نشی. من الان میام.»
از خدا خواسته کیفم را برمیدارم و بیرون میپرم. حس میکنم از قفس آزاد شدهام.
گردنم را بالا و پایین میکنم تا خستگیاش در برود. نگاهم به تابلوی سردر آنجا میافتد:
«سالن شماره یک/ غسالخانه بانوان»
از دیدن کلمهی غسالخانه لحظهای بدنم لرزه میگیرد. حرص میخورم که چرا فراموش میکنم و هر روز چشمم به این تابلو میافتد!
میخواهم جایم را عوض کنم که مرضیه از سالن بیرون میآید. لبخند نمکینی میزند و با انرژی میگوید:
«خداقوت خواهر رزمنده.»
نمیدانم چطور میتواند اینقدر روحیه داشته باشد و در چنین جایی بخندد.
در جوابش فقط سرم را به نشانهی تشکر تکان میدهم.
اینبار لبخند پررنگتری میزند و میگوید:
«بریم آبجی کوچیکه. بریم که انگار بدجور رمق از سر و صورتت رفته.»
گوشهی اتاق مینشینم و زل میزنم به مرضیه. هرچه پرسیدم اول صبح چه کسی زنگ زد، که امروز اینقدر زود آمادهی رفتن شده؟! چیزی نگفت.
مثل اولین باری که اعلام کردند بیمارستان شهید کلانتری، امدادگر لازم دارد. آن روز هم مرضیه باعجله چادر سر کرد و راه افتاد. هرچه از حال و اوضاع جسمیاش گفتم راضی نشد در خانه بماند؛ وقتی فهمیدم تنها جای باقی مانده برای کمک، شستن جنازههاست خیالم راحت شد که از رفتن منصرف میشود؛ اما او بدون اینکه کلمهای بگوید راه غسالخانه را در پیش گرفت و اصرارهایم مانعش نشد.
آماده که میشود، سبد سیب زمینی و پیاز را جلویش میگذارد و کیسه پلاستیک را پر میکند.
سبد را سرجای خود بر میگرداند و آرام میگوید:
«این هم سهم خودمون.»
به سمت جالباسی میرود و چادر رنگ و رو رفتهاش را بر میدارد. دستش را زیر کِش میبرد و روی سرش تنظیم میکند. سنگینی چادر، مقنعهی چانه دارش را کمی عقب میبرد. دستی میکشد و موهای پرکلاغیاش را از کنار مقنعه، داخل میزند. کیسهها را بلند میکند و زیر چادر میگیرد:
«منیژه جان! بلند شو… باید سریعتر بریم.»
این را میگوید و بیرون میرود.
حس و حال رفتن به غسالخانه را ندارم؛ اما باید همراهش بروم تا بفهمم چه چیزی باعث این عجلهاش شده.
بلند میشوم و مانتوام را میپوشم. نگاهم به سبد میافتد. فقط چند پیاز و سیب زمینی کوچک که زدگی دارند باقی مانده. کار هر روز اوست؛ هر چه در خانه باشد دست میگیرد و راه میافتد. دیگر به این کارهایش عادت کردهام.
گره روسریام را سفت میکنم و بیرون میروم.
مرضیه، جلوی خانهی ننه نرگس ایستاده و با او حرف میزند.
دو ماه از شهادت تک پسرش میگذرد. کسی را اینجا ندارد؛ اما یک روز هم نشده که مرضیه به او سر نزند.
تا من برسم کیسهها را به ننه نرگس میدهد؛ پیشانیاش را میبوسد و خداحافظی میکند.
مقابل خانهی ننه نرگس رسیدهام، که صدایش را میشنوم:
«ننه خیر ببینی… الهی همنشین جدم حضرت زهرا بشی.»
آرام سلام میکنم.
من را که میبیند با گوشهی روسری قطره اشک روی گونهاش را پاک میکند و جواب سلامم را میدهد.
از سر کوچه که میگذریم، ساختمان بیمارستان دیده میشود. رفت وآمد پرستارها و برانکاردهایی که مجروح میآورند، بیشتر از هر روز است. قدمهایم را بلندتر برمیدارم تا به مرضیه برسم. نیمنگاهی به او میاندازم؛ چادرش را کیپ صورت گرفته و سرش را این طرف و آن طرف میچرخاند.
با تعجب میپرسم:
«چرا اینقدر تند میری آبجی، دنبال کی میگردی!؟»
چیزی نمیگوید و وارد راهرو میشود.
از صحنهای که میبینم خشکم میزند. هیچوقت اینجا را اینقدر شلوغ ندیده بودم.
هوای دم کرده و خفهی بیمارستان با بوی بتادین و خون یکی شده و حالم را بد میکند.
تازه یادم میآید این حجم از مجروح، یعنی عملیات بوده است.
از بین مجروحها میگذریم. صدای آه و ناله آنها، دلم را مچاله میکند. سعی میکنم نگاهم به بدن پاره و زخمیشان نیفتد.
مرضیه راهش را به طرف انتهای راهرو کج میکند. کلافه میگویم:
«کجا میری آبجی!؟… غسالخونه که این طرف نیست!»
هنوز جملهام تمام نشده که مقابل در فلزی و نیمه بستهای میایستد.
روی در با ماژیک قرمز، کلمهی «سردخانه» نوشته شده.
میخواهم بپرسم چرا اینجا آمدهایم؛ که در باز میشود و مردی با روپوش سفید بیرون میآید:
«بفرما خواهر!؟… کاری دارین اینجا!؟»
مرضیه ساکت است و چیزی نمیگوید.
مرد در را میبندد؛ میخواهد از کنار ما رد شود که مرضیه صدایش میزند:
«ببخشید!… میتونم شهدایی که تازه آوردن رو ببینم؛ آخه همسرم… یعنی چند وقته خبری ازشون ندارم…»
آب دهانش را به سختی قورت میدهد و جملهاش را از سر میگیرد:
«آخرین بار که تماس گرفت، گفت عملیاته و میرن خط مقدم. امروز صبح از بیمارستان زنگ زدن، گفتن چندتا شهید ناشناس آوردن… گفتن… گفتن بیام برای شناسایی…»
تازه دلیل زود آمدنش را میفهمم.
برای لحظهای تمام بدنم سست میشود.
به صورت مرضیه نگاه میکنم. پلکش تند تند میپرد؛ درست مثل زمانهایی که میخواهد باران اشک راه بیفتد؛ اما با پلک زدن جلوی سیلاب را میگیرد.
مرد سرش را زیر میاندازد و میگوید:
«فقط یک نفر بره داخل… بعد که بیرون اومدید در رو چفت کنید لطفا.»
یک قدم میرود و دوباره بر میگردد:
«مرد همراهتون نیست؟! پیکرها خیلی تیکه…»
جملهاش را ناتمام میگذارد و زیر لب میگوید:
«اگه مرد بود، بهتر بود.»
میخواهم بازوی مرضیه را بگیرم که نرود؛ اما او بسماللّهی میگوید؛ در را باز میکند و داخل میرود.
خودم را به دیوار میچسبانم. گذر زمان را حس نمیکنم. انگار تمام دنیا در همان لحظه و همان مکان متوقف شده و زل زده به ما.
دست خودم نیست؛ اما ناخودآگاه منتظرم صدای جیغ و فریاد مرضیه بلند شود.
ذهنم مدام تصویر پیکر به خون آغشته مصطفی را تکرار میکند.
همان پسر سر به زیر و سادهای که در عالم بچگی، مرضیه را به خاطر انتخابش سرزنش میکردم. میگفتم: «این پسر نه دارایی داره، نه درآمد»
نمیدانستم هنوز چند ماه نگذشته، مصطفی میشود برادر نداشتهام؛ میشود داماد عزیز کردهی مادر و هم پای آقاجان و بعد از بمباران و از دست دادن آنها، مصطفیست که حال و روز آوارهی ما را جمع میکند.
دلم میخواهد از ته گلو داد بزنم تا فکرم از مرور این تصویرها خاموش شود. از همه بدتر تصوّر ندیدن دوباره مصطفی در کنار مرضیه است که دلم را آتش میزند.
نمیدانم چقدر میگذرد که قامت مرضیه را کنار خودم میبینم؛ بدون اینکه فریادی از او شنیده باشم.
جان به تنم برمیگردد. نفس خفتهام را آزاد میکنم و خیالم راحت میشود؛
اما به یکباره متوجهی شانههایش میشوم؛ آرام در حال تکان خوردن است. قدم بلندی برمیدارم و مقابلش میایستم. واژه ها در گلویم خفه شدهاند و توان بر زبان آوردن کلامی را ندارم. نگاهم را به او میدوزم و منتظرم حرفی بزند.
صورتش رنگ باخته، انگار سطلی از گچ به چهرهاش پاشیده باشی.
به ناکجا خیره میشود و با صدایی که هیچ روح و جانی ندارد لب میزند:
«خدایا راضیم به رضای خودت.»
جملهاش آوار میشود و روی سرم فرود میآید. از زیر چادر دستش را بیرون میآورد و روی شکمش میگذارد. با بغضی که حالا بیشتر شده، میگوید:
«وظیفهام سنگین تر شد، یادگار مصطفی.»
رویش را برمیگرداند. دستش را تکیهگاه کمر میکند و آرام تر از قبل قدم بر میدارد.
وا میروم. نفسم دوباره حبس میشود. نمیتوانم جلو بروم؛ حتی نمیتوانم گریه کنم.
زل میزنم به او و فقط رفتنش را تماشا میکنم. منتظرم قدم بعدی را که بر میدارد، نقش زمین شود و از حال برود.
باز هم ذهنم صحنهی شیون و به سر و صورت زدن او را تکرار میکند. به یکباره میایستد و من مطمئن میشوم لحظهای که در ذهنم هزار بار تکرار شد، همین حالاست. سرش را به طرف من برمیگرداند، چشمهایش کاسهی خون شده و چانهاش میلرزد.
قطرههای اشک صبورانه از چشمش پایین میریزند.
با دیدنش آتشی که به دلم افتاده بود، شعله ور میشود.
به زحمت صدای ضعیفش را بلند میکند و با ته ماندهی جانی که در گلو دارد میگوید:
«امروز کارهای غسالخونه زیاده… من میرم کمک. تو نمیای!؟»
بُهت تمام وجودم را در بر میگیرد و ذهنم منجمد میشود. منتظر جوابم نمیماند؛ بدون لحظهای تردید راهش را میگیرد و از همان مسیری که آمده بودیم برمیگردد.