خیلی وقتست که دیگر نمینویسم.کمکم دارد باورم میشود که نباید اربعین کربلا میرفتم، این همه ناتوانی، خستگی، بیماری، سردرد…
اما هر بار به خودم نهیب میزنم که «بس کن! قبل از اربعین هم تو ناخوش بودی! حالا که داری راه میروی، ولی اگر جنازه هم شدی، اربعین غیر از کربلا،
فقط قبرستان!»
و برای قبری که به انتظارم نشسته، آرام اشک میریزم…
فشار جملات را هربار در گوشهای از ذهنم چال میکنم. دیگر زورم بهشان نمیرسد؛ ولی
از قلم به دست گرفتن، بدم آمده! گوشی به دست میشوم و شروع به تایپ میکنم.
فشار ذهنم همراه با تلخی دهانم اوج میگیرد و انگشتانم را تحت الشعاع قرار میدهد.
بیخیال میشوم و گوشی را رها میکنم؛ اما فشار انبوه کلمات اذیتم میکند. با همان تلخی که به انتهای گلویم رسیده گوشی را میگیرم و به فکر ضبط صدایم میافتم. «کار نشد؛ نداریم» را در دلم میگویم و میخواهم ادامه دهم؛ اما برای منی که هر بار جمله را صدبار در ذهنم بالا و پایین میکنم مگر میشود به یکباره تند و بیوقفه، از ذهن آشفتهام بگویم؟!
بوی آشنایی زیر دماغم مینشیند. چیزی در دلم میجوشد. همسایه هوس ماهی کرده و ما بردههای آپارتمانی هم باید در هوسشان چه بخواهیم و نخواهیم شریک باشیم. از ضبط صدای ناکوکم دست میکشم و جلوی دهانم میگذارم سرم را زیر پتو میبرم!
شاید دیگر بویش به مشامم نرسد! به انگشتهایم که مشت شدهاند و پتو را چنگ زدهاند، نگاه میکنم. در ذهنم به دنبال چیزیام که آرامم کند.
چشمانم را میبندم و خودم را به درِ «آی.سی.یو» میرسانم؛ شاید هم نزدیکتر!
درست بالای سر مادرم. همان وقتی که سرُم از گردنش آویزان بود؛ با امروز درست چهارسال پیش!
چشمهایش را میبینم که نگاهم میکنند. میخواهد چیزی بگوید که دستگاه اکسیژن مانعاش میشود، به دستش تکانی میدهد که بالا بیاوردش و در آغوشم بگیرد، مثل قبلترها که هر وقت از راه میرسیدم بغلم میکرد و میبوسیدم؛ اما نمیشود.
از پرستاری که سرم منت گذاشته و دو دقیقه به من وقت داده، میپرسم: «چرا دستاشو بستید؟»
میگوید: «آدمای اینجا کارایی میکنند نامعقول! یهو میبینی که به خودشون آسیب زدن و کار از کار گذشته!»
از حرفش چیزی در دلم میشکند. سرم را میچرخانم و به بقیه نگاهی میاندازم؛ همه دست بسته…
میخواهم گریه کنم، آن هم در آغوش مادرم.
این حجم از نفهمی در کَتم نمیرود. کاش میشد جملههای ذهنم را با داد و فریاد سرش آوار کنم: «مسلمون! آدمای اینجا محتضرند نه نامتعادل!
آدمی که یه پاش این دنیا باشه و پای دیگهش دنیای دیگه، دیوونه نیست! دیوونه ماییم که حواسمون نیست و هنوز به دنیا چسبیدیم و از به تخت بستن اینا دم از عاقلی میزنیم!»
اما مثل همیشه باطنم را با ظاهرم یکی میکنم و فقط برای استدلالی که خودش هم نمیداند چطور باورش شده، سر تکان میدهم؛
با این کار دیگر اشکهایم سُر نمینخورند و آن نگاه عاشقِ خیره به چشمهایم، نمیبیندشان.
میخواهم انگشتانش را بگیرم؛ به حرارت دستهایش نیاز دارم. دستهایی که مثل برگهای پاییزی آویزان از درخت، خشک و زرداند.
دلم خوش میشود که هوای آبان، پایش به اینجا نمیرسد!
اینجا نه هوای آبان که هیچ هوای دیگری نمیوزد.
دستم را جلو میبرم. از صدای
پرستار خشکم میزند: چیکار میکنی خانم! نمیشود.
چشمهایم به انگشتان مادر میماند و چشمهای مادر به انگشتانم!
طاقت نمیآورم از «آی.سی.یو مرگ» دور میشوم و چهارسال بغض بیمادری را با همهی تلخی دهانم فرو میبرم.
نمیدانم چطور از این حال خلاص شوم! هنوز همسایه کارش تمام نشده.
زیر پتو گوشیام را میگیرم از گوشی هم بدم آمده؛ ولی باید بنویسم؛ مگر نمیگویند نویسندهها تا مرگ هم باید بنویسند. نویسندهای که ننویسد نویسنده نیست و اینجور حرفها…
چند هفتهای میشود که نویسنده نیستم.
تصویر حاج آقای بیمو و ریش در ذهنم نقش میبندد، همانی که سرطان داشت، نامش چه بود؟ همان جوانی که تا آخرین لحظات عمرش مینوشت، دو دختر هم داشت!
حافظهام هم مثل حالم خراب است، چه فرقی میکند حالا!
مهم این است که
خوشبحالش بود، که تا مرگ، مادر داشت، تا آخرین لحظههای نفس کشیدنش!
مادر که باشد حتی در اوج بیماری، دردهایت قابل تحمل میشود.
اما با دردِ بیمادری چه باید کرد؟
پتو را کنار میزنم. کرکرهها را با نفسهایم بالا میزنم. پنجرهی دو جداره را باز میکنم، موجی از صدای ماشینهای بزرگراه کناری، به گوشم هجوم میآورد.