خانم سجادی …
ما که خواندهها یادمان میرود و حتی دیدهها و شنیدهها، کاش این روزها را بنویسیم…شاید یادمان نرفت...خدا را چه دیدیم شاید تا چهار سال بعد با حضور بعضیها، اینقدر توی همه چیز پیش رفته باشیم که خواندن یادداشتهای این روزها برایمان خندهدار باشد.. یک چارهای اساسی که بساطهای این شکلی را جمع کند.
دو گروه را میشود به وضوح دید و البته گروه سومی که چشم دیدنش را نداریم و حتی برایش شعری خواندهایم که کجا بریم تا شما را نبینیم…
سلمان میگوید: اگر سردستهی این گروه رأی بیاورد، میرویم از ایران… چه طور با اینها شدهایم هشتاد میلیون…چه طور آدم خودش را میتواند این قدر به نفهمی بزند...هشت سال خودش یک دهه است… ده سال خراب کاری…
من میگویم: نه…کجا برویم؟! توی این سن، اقامت گرفتن سخت است…آواره و دربهدر میشویم…
یکی هم نداند فکر میکند مشکل ما برای رفتن، فقط همین یک مورد است…
یکی میگوید: این صفحهی حاج آقای نقطهچینان است که گفته رأیم عوض شده…
دیگری میگوید: خدا هدایتتان کند. چه قدر دروغ میگویید…ببینید این که من نشانتان میدهم درست است… ایشان گفته اصلا هم عوض نشده… همان قبلی است…سوز دلتان…
یک صوت هم از نزدیکیهای ظهر این دست و آن دست میچرخد؛ به اسم نقطهچین نقطه چینی.
یکدفعه، یک نفر میگوید: این آقای نقطه چینی گفته این صوت من نیست…حرف من نیست…شخص دیگری جای من حرف زده…
جالب اینجاست که ما زیاد هم نمیدانیم که این آقای نقطهچین نقطه چینی دقیقا چه کسی هستند که اینقدر مهمند و نظرشان قرار است موج ایجاد کند و نمیکند.
هر لحظه یک گروه برای گروه دیگر متأسف است و پیامی میفرستد که نشان دهد آن یکی دروغی بافته…
درست مثل چند روز پیش و پیشتر که تهمتها بافته میشد و یا بافته شدهها زیرورو میشد و خاک و دولاخی میرفت توی چشم گروهی…
بعضیها مضطربند…برای بعضیها فرقی ندارد هر چه پیش آید خیر است…
این وسط معلوم نیست کدام بعضیها کارشان درستتر است….آخر اضطراب گاهی از بیایمانی میآید و آرامش گاهی از بیخیالی و بیایمانی…
بعضیها هم که داشتند میرفتند که به تاریخ بپیوندند و شاید هم به مقصد رسیده بودند مثل مردههایی که از گور درآمده باشند آمدهاند که رأی بدهند…مردههایی که بعد از مرگ، تصمیم گرفتهاند به نظام معتقد باشند…
و چیزی که هیچ وقت ندیده بودیم برگ رأی آقا با اسم نامزد محبوب بعضیها بود…الله اکبر…این آخری دیگر کار یک نابغه بود…