قراردادهای خونین

قراردادهای خونین

ز. سبحانی

حساب شب‌هایی که او را مخفی کرده بودند داشت از دستش در می‌رفت. روزنامه‌ها می‌گفتند که فقط نُه شب از این شب‌ها، در آرژانتین مخفی‌اش کرده بودند و خدا‌ می‌داند چقدر طول کشیده بود تا او را به اینجا بیاورند آن هم قاچاقی.
هفده سالی می‌شد که همه او را به اسم «نیکولاس کلیمن» می‌شناختند. شب‌های اول به این فکر می‌کرد که چطور شناسایی‌‌اش کردند؟!
این اواخر هم به این فکر می‌کرد که آخر عاقبتش چه می‌شود؟ و از حسابی که سر او برای پنهان کردن خیلی چیزها باز کرده بودند، بی‌خبر بود.
غائله‌ی قاچاقش در جهان تمام نشده بود که او را آوردند و نشاندند جلوی کلی آدم با ملیت ساختگی و جعلی.
دور و برشان هم پر بود از خبرنگارانی که مدام از این گوشه به آن گوشه می‌رفتند تا زاویه‌های مختلف جلسه را برای غایبان به تصویر بکشند.
فلش دوربین‌ها، چشم‌های آبی رنگ‌اش را می‌آزرد. از پشت عینک‌، هم می‌شد جاخوردن‌ش را از دیدن این همه دوربین و آدم‌، حس کرد. بیشتر از او، خود خبرنگارها متعجب بودند؛ هرجور حسابش را می‌کردند، آدم روبه‌رویشان با آن قدِ بلند و کله‌ی تاس و بینی باریک برگشته، هیچ رقمه به آدولف آیشمن، فرمانده‌ی نازی فاشیست‌ها شبیه نبود. عده‌ای هم درگوشی گفتند که قیافه و حتی حرف‌زدنش به یک کارمند ساده‌ی بانک شبیه‌تر است تا یک فرمانده‌ی عالیرتبه‌ی SS؛ ولی جارچی‌ها بلد بودند خیلی چیزهای عجیب و غریب را واقعی و معمولی جلوه دهند.
مخصوصا برای این روزها که حسابی دستشان خالی بود. آخر، تمام ترفندها و جارزدن‌هایشان هم نتوانسته بود جوابگوی ذهن پرسشگر جهان و حتی جوان‌های یهودی باشد. از یک جایی به بعد، دیگر استدلال‌هایشان در حدی نبود که طبل هولوکاست را به فرسنگ‌ها دورتر یعنی فلسطینِ مسلمانِ بی‌ربط با نازی‌ها را مرتبط کند.
دوستان و همکاران اسحاق شامیر بودند که مثل منجی به دادشان رسیدند و آدولف را از آن سر دنیا یعنی آرژانتین، ربودند و قاچاقی برایشان به ارمغان آوردند. آن زمان، اسحاق شامیر از مأموران موساد بود.
با همه‌ی این‌ها یک جای کار می‌لنگید و حساب کتابشان با آدولف جور در نمی‌آمد. شاید هم طبق قول و قرارهای پنهانی پیش می‌رفتند ولی ظاهرش هر‌چه بود، خوشایند نبود. نه خوشایند آدولف و نه خوشایند جارچی‌ها و نه حتی خوشایند مخفی‌کارها…
آدولف نه فقط قیافه‌اش به نازی‌ها نمی‌خورد بلکه حتی محاکمه‌اش هم شبیه هیچ یک از نازی‌ها نبود.
با خودش فکر می‌کرد که آخر عاقبت تنها نازی که بیرون از دادگاه نورنبرگ محاکمه می‌شود؛ چه می‌شود؟ آن هم در دادگاه اسرائیلی که از قاضی گرفته تا دربان آن، برای سرپوش ملیت جدیدیشان، خون یهودی‌ها را مطالبه می‌کردند. خواندن ته ماجرا، هوش زیادی نمی‌خواست، علی‌الخصوص اینکه خواهان پرونده، اسرائیل بود که در زمان هولوکاست مدعایش، اثری از آن بر روی نقشه‌ی جهان نبود.
آدولف یک لحظه احساس کرد در بدمخمصه‌ای گیر افتاده و آرزو کرد که با همقطارانش در همان نورنبرگ آلمان محاکمه می‌شد؛ خبر داشت که آنها قبل از محاکمه یا خودکشی کرده بودند یا از قبل مرده بودند و
چند نفری که بدون سرکاری محاکمه شده بودند، آنقدری مهلت داشتند که خاطرات مستند و بی‌سند در معیت هیتلر را بنویسند و بعد اعدام شوند. در نظر او خوبی آن دادگاه به این بود که داوران آنجا، سران متفقین بودند نه کسانی که به جرم آدم‌ربایی و قاچاق او تحت پیگرد قانون بین‌الملل بودند؛ اما صدای درونش او را از این دلخوشی بیرون آورد: «بی‌خیال شو! اینا فرقی باهم ندارند همشون سر و ته یه کرباسن.. »
فلش دوربین‌ها او را از افکار آشفته‌ای که به سرش چنگ می‌زدند، جدا کرد، سعی کرد حواسش را جمع سوال‌های احساساتی دادستان یهودی کند که بدون مدرک و سند فقط در حال القای یک نمایشنامه بود…
سرجمع همه‌ی جواب‌هایی که از دهان آدولف خارج شد، تأکید بر بی‌گناهی‌اش بود و گاهی هم «مأمور و معذور بودن» را به میان می‌کشید.
آدولف، هربار، با حرف‌های دادستان، گذشته را ورق می‌زد. صدای اتوبوس‌ و قطارهایی که برای جابه جایی یهودیان آلمان و لهستان فراهم کرده بود در سرش پیچید، گفت: «من می‌خواستم یهودی‌ها زیر پای خود زمین محکم داشته باشند…»
اگر وراجی دادستان نبود، شاید تا فراخوان جذب یهودیان اروپا برای اتحاد با نازی‌ها توسط آبراهم اشترن و اسحاق شامیر ماجرا را پیش می‌برد و حتی از همکاری‌شان با نازی‌ها در شرق اروپا پرده بر‌می‌داشت.
از بخت خوب یا بد او بود که «آبراهم» رهبر گروه «اشترن»، دنیا را از وجود خود راحت کرده بود؛ در عوض، اسحاق شامیر، جانشین او از کله‌گنده‌های اسرائیل بود که می‌شد با استناد به این حقیقت، خودش را تبرئه کند؛…

… اما ترجیح داد که برای گوش‌هایی که نمی‌خواهند بشنوند، زحمت گفتن را به خود ندهد و اجازه داد دادستان همچنان با همان پرحرفی‌ بتازد.

در گیرودار توجیه درون خود و حرف‌های بی‌سر و ته دادستان بود که «قراردادهای سازمان صهیونیست جهانی» از دهان او به گوش‌ حاضران رسید. همهمه‌ی دادگاه، او را خاموش کرد. یک لحظه یاد موساد افتاد که چطور او را بعد از هفده سال با هویت ساختگی نیکولاس در آرژاننین، پیدا کرده بود. می‌دانست آدرس خانه‌اش را می‌دانند…
اما سکوت دادگاه، یعنی اینکه او باید ادامه می‌داد و از محتوای قرارداد‌های بین هیتلر و سازمان بگوید. قراردادهای خونین که ارمغانش «تسلط بر جهان» بود و برایش میلیون‌ها آدم با برچسب جنگ جهانی، قربانی کرده‌ بودند؛ آدولف کچل، که دیگر برایشان عددی نبود.
هجوم این دانسته‌ها،آدولف را سر چندراهی گذاشت که
نمی‌دانست از کجا شروع کند؛ از همان اول که
«سازمان صهیونیست جهانی یهودی» به این نتیجه رسیده بود با اخلاق بد یهودی‌های ساکن اروپا، نمی‌تواند نقش خیرخواه را بازی کند و اول و آخر نقشه‌هایش را نقش بر آب می‌کردند؛ یا از فلسطین که کتاب تحریف شده، از آن به عنوان سرزمین موعود یاد کرده بود.
در چشم‌های آدولف تردید موج می‌زد.
شاید اگر از زد و بند سازمان با هیتلری که نمی‌خواست یهودی‌ها در اروپا بمانند، شروع می‌کرد بهتر می‌بود؛ در سال1930 که خبری از جنگ نبود و رکود بدی ‌یقه‌ی آلمان را می‌فشرد، قرار مدار بر این شد که در ازای تأمین سوخت و مواد خام آلمان توسط سازمان، هیتلر متعهد می‌شد با اتوبوس و قطار، یهودیان اروپا را راهی فلسطین کند. به آن نشان که سازمان از همان سال، شروع به توسعه‌ی بانک و چند کارخانه توسط سردمدارانش در فلسطین کرد. آدولف حتی به این فکر کرد که
پای تبلیغات جارچی‌ها برای سرزمین موعود و انتشار فراخوان‌های اتحاد با نازی‌ها را هم وسط بکشد و از ضرب سکه‌هایی بگوید که به یمن این نقشه‌ی بی‌عیب و نقص، نشان نازی‌ها یک طرفشان بود و نشان ستاره‌ی داوودِ صهیونیست‌ها در طرف دیگر!
آدولف می‌دانست که همه‌ی اینها قرار بوده مخفی باشند؛
اما قدرت خدا، گاهی وقت‌ها سازمان، زنجیر پاره می‌کرد و علنی، از نازی‌ها حمایت می‌کرد. طوری که صدای رئیس‌جمهور چک را درآورد و به سردسته‌ی سازمان توپید: «آقاجان! این چه وضعی‌ست که راه انداخته‌اید در حالی که ما از جان و مالمان برای شکست نازی‌ها خرج می‌کنیم تا اروپا تقویت شود، سازمان صهیونیست‌ها به جای دفاع از اروپا، با کمک‌های مالی و مادی، نیاز نازی‌ها را تأمین می‌کند…»
یادش آمد که بعد از این تشر، تقریبا یکسال قبل از پایان جنگ جهانی دوم، قراردادی نوشتند که همین خود بدبخت نشسته‌اش در جایگاه اتهام، بعد از مهیا کردن اتوبوس‌ها، می‌بایست یهودی‌ها را از میان اسرای مسیحی در اردوگاه‌ها، جدا می‌کرد و آنها را به سوی فلسطین روانه می‌کرد…
آدولف غرق باید و نباید چه بگوید و چه نگوید بود که باز هم بدون هماهنگی گفت: «نماینده‌ی صهیونیست‌ها یعنی کاستنر مأمور بود، یهودی‌های به درد بخور را جدا کند و آنها را سوار اتوبوس کند و بدردنخورها را هم به اردوگاه برگرداند»
آدولف نمی‌دانست چه چیز مهمی را افشا کرده که سروصدای دادگاه او را از افکارش بیرون آورد. کار از کار گذشته بود. این حرف‌ها درگوشی بود که نباید جار زده می‌شد؛ تا به وقت نیاز برای توجیه افکار عموم، برای بعدهایی مثل این روزها بتوانند با علم کردن مظلومیت همان یهودی‌های بدرد نخور، اشک‌ها بریزند و راه رسیدن به اهدافشان را هموار کنند.
دادستان که از این افشاگری دیگر رنگ و رویی برایش نمانده بود، وسط دادگاه پرید و برای چندمین بار قصه‌ی مظلومیت نخ‌نما را از سر گرفت و گفت و گفت تا همهمه‌ها خوابید.
شیرپاک خورده‌ای هم در میان حضار دادگاه، پیدا نشد که بایستد و فریاد بزند که با تمام این روضه‌ها، برای جنایت‌های در فلسطین چه جوابی دارید؟
چطور یهودیان مهاجر آواره و بیچاره‌‌، همگی با پول و اموالشان از آلمان آمده بودند این سر دنیا؟ و هنوز پایشان به فلسطین نرسیده حساب‌های بانکی‌شان پر شده بود؟!
اما طبق معمول صدای عدالت خاموش ماند و حاضرین گاهی کله‌هایشان را برای مصیبت‌خوانی دادستان بالا و پایین کردند.

با همه‌ی این‌ها دادگاه اعلام کرد که آدولف باید اعدام شود؛ طنابی گردنش انداختند و جسدش را در میان قایقی گذاشتند و آتش زدند تا خاکسترش در دریا پخش شود.
کسی هم از فلسفه‌‌ی این کار نپرسید چون می‌دانستند که جواب سرکاری جارچی‌ها فقط کله‌شان را باد می‌کند.
جارچی‌ها جلوی آن همه خبرنگار که تعدادشان به پانصد نفر هم می‌رسید، با ژستی اندوهگین گفتند: «ما می‌خواستیم به جوانهایمان بگوییم که حق داریم اینجا باشیم و اینطور رفتار کنیم
حالا به جای سوال‌های بی‌سرو ته، بروند و در مورد هولوکاست بنویسند.»
بعد هم به ذهنشان رسید که رقم نه میلیون و حتی شش میلیون کشتار یهودی، زیادی شاخ‌دار است و این شد که با مشورت پشت صحنه‌، دستور دادند که سَر دَر اردوگاه نازی‌ها که با پول خلق الله موزه‌اش کرده بودند، را تغییر دادند و یک میلیون معقول را به جایش قید کردند.
اما پایان این نمایشنامه‌، حتی ذهن هم‌کیشانشان را قانع نکرد. بعدها ذهن پرسشگری مثل «هانا آرنت» نظر داد که این دادگاه سرکاری بوده!
ذهن‌های کنجکاو خوب فهمیدند که قول و قرار با مخفی‌کارها و جنجال جارچی‌ها که اگر خدا بخواهد مو هم لای درزش می‌رود، پایانش این نمایشنامه‌ست؛ فرقی نمی‌کند نامت آدولف هیتلر باشد یا آدولف آیشمن!

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *