نار جهنم

نار جهنم

نزدیک غروب شده بود اما خبری از جیک‌جیک گنجشک‌ها نبود. انگار که زورشان به هوای دم کرده‌ی تیرماه نمی‌رسید‌. حتی روی سیم‌های برق هم پیدایشان نبود. گرمای خوزستان مثل رد فشنگ‌های جا مانده بر روی دیوارهایش، با کسی تعارف نداشت.
بوی نان سیاح*، از تک‌تک خانه‌های محله به مشام می‌رسید. انگار همه با هم قرار گذاشته‌ بودند که روزه‌ را با سِیاح، افطار کنند. راحله هم دست کمی از بقیه نداشت. چپاتمه نشسته بود توی گوشه‌ی حیاط. کنار درخت نخلی که خوشه‌های خرما از آن آویزان بود. آخرین کاسه‌ی خمیر را روی تابه پهن کرد. عجله داشت. قبل از بیدار شدن عبدالله، باید نان پختن را تمام می‌کرد.
سرش را پایین‌تر گرفت و با چشم، گداخته‌های سرگین زیر تابه‌ی سیاح را اندازه گرفت، حال نداشت از کنار حیاط، تپال بیاورد:
«گمونم همینا کفایت کنه، تابه‌ هنو داغه، همی آتیش بی‌جون، ای یه دونه آخری‌و می‌پزِ»
دستش را در آب کرد که نان را بر روی دیگرش برگردانَد؛ داغی تابه، انگشت‌ش را سوزاند، آخی گفت و دستش را بی‌معطلی به خمیر ماسیده به دیواره‌های ظرف مالید.
بی‌اختیار یاد “نار جهنم” افتاد.
خواب بعد از نماز صبح را در ذهنش مرور کرد. کریم داشت بلند بلند قرآن می‌خواند. کنار یک مسجد:
_«میگُم کریم! مو نفهمیدُم منظورت از «نار جهنم» چیه؟ کدوم آیه بود؟ سی چه قیافه‌ت پکر بود؟ کاش مُرادتو روشنتر می‌گفتی!»

سوز انگشتش، افکارش را به هم ریخت.
آهی کشید و آخرین نان را هم روی طَبَق حصیری دستبافت خود گذاشت. دانه‌های عرقِ نشسته بر پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. «یاعلی» گفت و طَبَق به دست از جایش بلند شد. تشنگی، قدم‌هایش را بی‌رمق کرده بود. با این حالش، داشت بی‌خیال بساط افطار می‌شد که
درِ خانه‌اش محکم و یکسره کوبیده شد. دلش آشوب شد. از خواب صبح به دلش افتاده بود امروز یک اتفاقی می‌افتد. صدای بلند ضربه‌های در، با صدای گریه عبدالله یکی شد. میان صدای در و گریه‌ی عبدالله، دستپاچه، طَبق را بر روی زمین رها کرد. “بسم الله”ی گفت‌ و با قدم‌های بلند سوی در دوید. در را باز کرد:
_ تونی راحیل! خدا نکُشَدِت پَه ای چه وضعِ در زدنه دختر! چِ خبرته نمیگی بچه خوابه؟!

همزمان که این‌ها را با اخم به راحیل می‌گفت، به سوی عبدالله که در چارچوب در اتاق پیدایش شده بود، پا تند کرد:

_همچی در زدی مو با ای قَد و قواره‌م؛ دلُم هُری ریخ دیگِ ای طفل معصوم جای خود

راحیل که با غُرهای راحله فرصتی یافته بود تا هوای محبوس در سینه‌اش را خلاص کند، نفسش را محکم داد بیرون و گفت:
_وایسوو بیو ببین چِ خبر شده؟

_بذا به ای بچه یتیم برسُم برا خبرای تواَم فرصت هس

راحله عبدالله را در آغوش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد:
-دورت بگردُم، هیچی نشده عزیزم! تا ای خاله‌ت یاد بگیره چِطو در بزنه نصف عمر شدیم، گریه نکن همه عُمرَم! همه زندگی‌م!

صدای راحله پریشان دلی عبدالله را آرام کرد. راحیل بازوی عبدالله را به سمت خود کشید و او را در بغل خود جا داد:
بِدِ مو ای بچنه، تو آماده شو؛ باید قبلِ اذون خودمانُ برسونیم مسجد!

_مسجد سادات! برا چی اونوق؟!
_مسجد سادات نه! همین مسجد نویی که بُبای کریم پول ساختشو داده

_که چی بشه؟ اونجا که جا بِرا زَنا نیس که؟!
_نعیم اونجا بساط راه انداخته به اسمِ بزرگداش! می‌گه مو معمورم و معذور، حاج عامر وکیلُم کرده.

با شنیدن اسم نعیم، ته دلش خالی شد. نمی‌خواست دوباره بحثش کشیده شود؛ بی‌تفاوت پرسید:
نعیم به مو و کریم، ربطش چنه؟

_اونو از حاج عامر، باید پرسی که وکیلش کرده البته اگه دیدیش!
_خدا به خیر کنه اوُ موقه که کریم زنده بود؛ حاج عامر براش پدری نکرد، بعد شهادت بُبا و کریم تو عملیات ضد خلقیا، هم گذاشت رفت کویت، حالا چی شده یاد پسرش کرده و نعیم‌و وکیل خودش کرده؟

_به مو این چیزا مربوط نیس، حواسُم هس که از نعیم بعد خواستگاریت از عامو، خوشت نمیادو سایه‌شو با تیر می‌زنی، ولی انگاری سی خاطر عبدالله، عاموو رو هم برده دم در مسجد، کلی آدم هم سی خودش جمع کرده، قراره سیدمحمد امشو بیود که رسما مسجد افتتاح شِه

راحله که از حرف‌های راحیل، ابروهای پرپشتش را به هم‌ گره داده بود، گفت:
_بیخود کرده، مو و بچَم نمیایم

_عامو گفته! منم به قول نعیم «معمورم و معذور»، پَ چی بود راه به راه برامون منبر می‌رفتی «رو حرفِ عامو نباید حرف زد»، فقط واسه مو بود؟! یه چیز دیگه هم می‌گفتی، چی بود؟! ها! یادُم اومد «عامو ولی نعمت‌مونه، بعد از شهادت بُبا و کریم تکیه‌مون به عاموِ و…»؛ با ای حرفا سرمون شیره مالیدی و خودت اومدی اینجو مو و ای حمید بدبختو گذاشتی پیش عامو!
راحله بالشت پَر کنار دست‌ش را به سوی او پرت کرد:
_هیچی نمیگُم پُررو شدی، روزه‌ای خون به مغزت نمی‌رسه‌آ، خوبه خودت شاهد بودی که نوه‌های عامو صبح و شو عبدالله‌و کتک می‌زدن! اگه بزرگ بود دلُم نمی‌سوخت، سه ساله‌ش که بیشتر نیس! به شمو نگفتم بیوید دور هم باشیم؟ قبول نکردین! همچی می‌گی جدا کردی انگاری رفتُم یه شهر دیگِ! خُبه دیوار به دیوارتونم، برا مو اینطو قیافه‌ حق به جانب نگی که اصن بت نمیود، برم به ای اُردکای گشنه برسم که صداشون کل محلو برداش، از سر صبح دل‌و دماغ نداشتُم یادُم نبود دون و غذاشونو بدم.

_ول کن بیو بریم، عامو منتظرمونه؛ اذون نگفته باید اونجا باشیم، اُردکا هم از گشنگی نمی‌میرن که! مگه نگفتی از کثافتشون ناراحتی و می‌خوای ردشون کنی پَه چی شد؟
_دلُم نیومد، عبدالله باشون سرش گرمه، شدن دل‌خوشی بچَم، چاره چیه زود به زود خونه رو می‌شورم. بیو بریم دختر! اونارو بعدا بشون برس! ای عباتو سرت کن بریم دو قدم راهه، زود برمی‌گردیم
………

کنار در مسجد نو، جمعیت ایستاده بود، نعیم از دور که چشمش به راحله افتاده بود خودش را به آن‌ها رسانده بود تا عبدالله را در بغل بگیرد؛ اما راحله قبول نکرده بود و بعد از سلام دادن به عمویش با راحیل، در گوشه‌ای ایستاده بودند.
جمعیت هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد،
صدای عمو بلند شد:
_نعیم پَ کو سیدمحمد؟ زبون روزه ایستادیم تو ای گرما که چی بشه؟ بذا بریم تو مسجد تا سیدمحمد بیاد. نعیم دستی به سرش کشید و گفت: نمی‌شه ابوعباس! حالا که خانواده‌ی شهید هم اومدن دیگه اینجو منتظر آقا سید می‌مونیم! قرار بود قبل جبهه رفتنش، اینجو افتتاح شه که موکول شد به از جبهه برگشتنش؛ حالا اگه بیود ببینه رفتیم تو مسجد، نمیگه پَه ای چه انتظاریه؟

ابوعباس کلافه از گرما، گفت:
چی چی میگی واسه خودت؟ شمو که تا دیشو جیک و پوکت تو مسجد بود و همش اینجو بودی حالا آداب یادت…

با دیدن سیدعلی حرف‌ش را نیمه رها کرد؛ نعیم را کنار زد و به طرف او رفت:
_سلام و مرحبا! هله بسیدالعزیز! رمضان کریم (2) کجا بسلامتی؟چرا راهتو کج کردی آقا سید؟

_علیکم سلام! رمضان کریم علینا و علیکم،(3) باید خودمو به مسجدسادات برسونم چند دقه دیگه اذونه!
_موها اینجو جمع شدیم، منتظر سیدمحمدیم که ای مسجدو افتتاح کنه

_ان شاءالله ابوعباس! ولی می‌دونید که تا خود سیدمحمد نیاد مسجدسادات، مو پیشنماز مسجدم الان یه عده مسلمون اونجان که منتظر مو هستن، خدا رو خوش نمیاد چشم انتظار بمونن
_هر جور صلاح بدونی؛ خدا بهت سلامتی بده آقاسید، نسئلکم الدعا(4)

_ندعیکم بالخیر و سلامه (5)
سیدعلی دست‌ش را به احترام عمو بر روی سینه‌اش گذاشت و از او خداحافظی کرد؛ چشمش به نعیم و دور و بری‌هایش افتاد. از همان جا به آن‌ها سلام کرد و به مسیر خود ادامه داد.
نعیم در جواب او فقط سرش را تکان داد و آهسته گفت:
_سیکو جاسم! زورش اومد یه توک پا بیود مسجد، تموم ای مدت که سیدمحمد جبهه بود؛ یه بارم نیومد مسجدمون نماز بخونه. جاسم هنوز نگاهش دنبال سیدعلی بود: ولش کن عامو، بدُم میاد ازش، عوض اینکه خودش بره جنگ جا سیدمحمد، اینجو مونده و برامون رئیس بازی درمیاره! انگار نه انگار که سیدمحمد سنی ازش گذشته، درسته که پسرعموشه ولی بزرگمونه. مگه خون ای از پسر عاموهای مو رنگی‌تره که اونا رفتن و ای داره راست راست می‌چرخه؟

-خیلی نگران پسر عاموهاتی، باشون می‌رفتی جبهه! کیه ندونه که سیدعلی به خواهش سیدمحمد نرف جنگ؟ خُبه بودیم‌و دیدیم که تا روز آخری، کلی التماس سیدمحمد کرد که اجازه بده بره ولی سیدمحمد مانعش شد؛ بعد طوری حرف می‌زنی که انگار سیدعلی یه بارم نرفته جبهه!
همه اینجو شاهدن که فقط ای یه بارُ نرف، پ ای حرفای شموها بود که به گوش سیدمحمد رسیده بود که شو آخری قبل رفتن، سر منبر گفت: «سیدعلی فقط پسر عموی من نیس و همه کارمه، صاحب اختیار کارامه» یا سیدمحمد رو قبول دارین یا ندارین اگه دارین ای اداها چیه؟

راحیل، اولین بار بود که صدای نخراشیده‌ی نوجوانی حمید، به دلش نشست. از ذوق شنیدن حاضرجوابی برادرش، لبخندی بر لبانش نشست.
نگاهی به راحله انداخت. تکیه‌اش را داده بود به دیوار و داشت توی آسمان سیر می‌کرد‌. لب‌های ترک خورده‌اش به هم می‌خورد‌. چیزی با خودش زمزمه می‌کرد. چادرش را کشید جلو تا عقبتر نرود‌.
نگاهش به نگاه راحیل گره خورد. لبانش از حرکت ایستاد. برقی در چشمانش جهید. به راحیل نزدیکتر شد و پرسید:
میگُم راحیل! قرآن تو کیفت پیدا نمیشه؟

_وا حالت خوبه؟ برای یه قدم راه که کیف و چمدون راه نمی‌ندازن! قرآن تو ای هیری ویری واسه چیته؟
_واجبه باید یه آیه‌ایو پیدا میکردُم که توش «نار جهنم» باشه. حالا چرا مو رو اینجو نگه داشتن؟

_مال دیوونه بازی ای پسره نعیمه دیگه، کسی ندونه فک می‌کنه که پای هیچ کسی تو ای مسجد باز نشده و از همو اول منتظر سیدن! تازه حمید می‌گه اینا مشکوکن
_چِطور؟

_سحری، حمید حال نداشت بره مسجدسادات نماز بخونه رف ای مسجد! می‌گفت امام جماعت مسجد خیلی آدم خوبیه خیلیا که واسه نماز میان ای مسجد، بخاطر همین امام جماعته، واسه تبلیغ موقت اومده اینجو، خلاصه اینکه حمید رفته داخل مسجد، نعیم و دور و بریاش با دیدن‌ش هول میشن یه چیزی رو قایم میکنن

_مثلا چی؟
_حمید مطمئن نیست ولی می‌گف انگاری اسلحه بوده

_چی می‌گی دختر!
عبدالله چادر راحله را کشید:
-ماما بیت بیت

راحله او را در آغوش گرفت و بوسید: اگه ای خاله‌ت کارگاه بازیشو بذاره کنار زود بر‌میگردیم
حواست کجاست راحیل؟ کجارو داری دید می‌زنی؟ صدوی بچه هم دراومد
_ای محل به ای کوچیکی دوتا مسجد براش زیاده سی چه اینا اومدن مسجد ساختن؟

-ولشون کن بیا بریم

صدای اذان مسجدسادات در محل پیچید. سیدمحمد هنوز پیدایش نشده بود. جمعیت منتظر‌، داشتند ناامید می‌شدند.
نعیم دیس خرما به دست از مردم پذیرایی کرد؛ هنوز به راحیل و راحله نرسیده بود که راحیل جلو رفت و بعد از برداشتن چند خرما گفت:
ممنون! سی دوتامون برداشتُم قبول باشه!

نعیم جا خورد. انتظارش را نداشت درهم “قبول حق”ی گفت و از آنجا دور شد. حمید، که تا آن موقع عبدالله را سرگرم کرده بود، رو به ابوعباس گفت: عامو! با اجازتون من برُم نماز؛حواستون به دخترا باشه بیزحمت!
و راهی مسجد سادات شد، چند قدمی از جمعیت دور نشده بود که با دیدن عباس ایستاد؛ باهم سلام و احوال‌پرسی کردند؛ می‌دانست اگر پسرعمویش باشد و سیدمحمد نباشد یعنی پیغامی از او آورده! برای ارضای کنجکاوی‌اش. با عباس به سمت جمعیت برگشت.
عباس بعد از بوسیدن دست پدرش، رو به جمعیت کرد و گفت:
_آقاسیدمحمد سلام رسوندن و گفتن که همگی نمازو مسجدسادات می‌خونیم.

میان جمعیت همهمه‌ای بلند شد، نعیم نمی‌توانست سر جایش بند شود.جمعیت را کنار زد و به طرف عباس آمد:
_یعنی چی؟! بعد از ای همه معطلی حالا باید بیویم مسجد ساداتی؟! بنظرم همگی اینجو نماز بخونیم تا سیدمحمد خودش بعد نماز بیود؛ امام جماعت هم داریم.

ابوعباس که از رفتار نعیم تعجب کرده بود با ناراحتی گفت:
_اگه موها اینجو اومدیم سی سیدمحمد بوده نه تو! سیدمحمد بزرگ ماست حرفش هم برای ما حجته وقتی می‌گن همه اونجو نماز بخونیم یه حکمتی هس. امام جماعت ای مسجد هم میهمون ماس قدُمش علی عینی(۵) ، همگی باهم می‌ریم مسجدساداتی یاعلی

ابو‌عباس دست امام جماعت را گرفت و به همراه عباس به سوی مسجد ساداتی راه افتادند، جاسم و نعیم هاج و واج نگاه جمعیتی می‌کردند که کم کم متفرق می‌شدند. نعیم کلیدهارا به جاسم داد و گفت:
_جاسم! بجنب تا دیر نشده در مسجدو قفل کن به جمعیت برسیم

و شتابان خود را به ابوعباس و بقیه رساند!
راحله انگار آب یخ روی سر داغ‌ش ریخته‌ باشند، آرام عبدالله را بغل گرفت و به طرف خانه قدم برداشت؛ راحیل راهش را گرفت:
_کجا؟ بیو بریم مسجدساداتی ببینیم چه خبره!

_|بریم خونه دختر! خدا خیر بده سیدمحمد ای شوی مسخره رو تمومش کرد، تو می‌خوای بری برو منکه زبون روزه، نا ندارُم تا اونجا سی کنم، یه خورده دیگه عبدالله بهونه‌ی غذا رو می‌گیره

راحیل اما گوش‌ش بدهکار نبود آنقدر اصرار کرد تا راحله قبول کرد

صدای «قد قامت الصلاة» از بلندگوی مسجد بلند شد. با صدای «الله اکبر» همهمه‌ی نمازگزاران خوابید.
راحله از اینکه سیدعلی پیش‌نماز ایستاده، تعجب کرد. در قسمت بانوان فقط خودش بود و راحیل. سیدمحمد بعد از پایان نماز بر سر منبر رفت و بعد از سلام و صلوات بر پیامبر و خاندانش گفت:
از همه‌ی بزرگوارانی که در کنار مسجد حاج عامر، منتظرم بودند، عذرخواهم؛ حلال کنید که زبون روزه معطلتون کردم.
و اما بعد! همینطور که خبر دارید، اون مسجد، قبل رفتن‌ُم به جبهه، تموم شده بود، همو وقت هم آقا نعیم ازم خواس که بیوم اونجا نماز بخونم تا افتتاح مسجد رسمیت پیدا کنه.
همه هم می‌دونیم پول مسجدو حاج عامر پدر شهیدآقاکریم خدا بیامرز، دادن! در بزرگی و حقی که ای شهید عزیز گردن همه‌ی ای جمع دارن، شکی نیست خدا ایشونو با امام حسین علیه‌السلام محشور کنه برای شادی روحشون صلوات بفرستید

صدای صلوات جمعیت، تمام فضای مسجد را پر کرد. سیدمحمد ادامه داد:
اما اینو هم می‌دونیم که راه آقا کریم با پدرشون یکی نبود، سی همین کمی تأمل کردم تا از روی ظن و گمان حرفی نزنم. تو ای مدتی که نبودم از اوضاع اینجو به لطف آقاسیدعلی، برادر عزیزم، بی‌خبر نبودم! با ای حال خبری تو جبهه بهم رسید که…

کمی مکث کرد وقتی همه‌ی حواسها جمع او شد ادامه داد:

…حاج عامر تو پایگاه بعثیا دیدن! سابقه‌ی حاج عامر هم تو غائله‌ی خلق عرب دیدیم. دیدیم که چطور پول اسلحه و مهماتو اونا رو فراهم کرد تهش هم این شد که افتادن به جون مردم و اگر نبود احترام به شهید عزیزی همچو کریم خیلی وقت پیش ایشونو محاکمه می‌کردن با ای حال، بعد شهادت کریم و تغییر رفتار ایشون، امیدوار شدیم به اصلاحشون، تا همین سه روز پیش که بچه‌های پایگاه ما یه نفرو دستگیر کردن که با لباس ناشناس دور و ور پایگاه میچرخیده!

رنگ نعیم پرید، جاسم بدون نشان دادن هیچ عکس العملی فقط به سیدمحمد نگاه می‌کرد.

سیدمحمد ادامه داد:
اون‌م اعتراف کرده که واسه شناسایی اومده، آخر ای هفته، قرار داشتن یه عملیاتی انجام بدن که با شهید کردن چن نفر از بچه‌هامون و هماهنگی با عراقیا و پایگاه منافقین، شهرو بگیرن!

مسجد شلوغ شد؛ هر کسی از تعجب چیزی می‌گفت. راحله و راحیل فقط گوش شده بودند، راحیل از فرصت تنهاییشان استفاده کرد و پرده را آرام از گوشه کنار زد تا از طرف مردها کامل باخبر باشد. نعیم که دیگر سکوت را جایز نمی‌دانست بلند شدو گفت:

_آقا سید محمد! ای حرفا چیه؟ حاج عامرو همه می‌شناسیم اوو برا ای شهر از جون عزیزش گذشت! برا زنده نگه داشتن اسم پسرش مسجدو ساخت، زحمت دستشو از کویت واسه ساختش فرستاد، حالا عوض دست دَر نکنه داریم بهش تهمت می‌زنیم؟
_آقانعیم! همه‌ی اینا درست ولی صاحب ای منبر یادمون داده که بدون تحقیق حرف نزنیم؛
تحقیقات انجام شده و اون شخص دستگیر شده قراره فردا محاکمه بشه فقط تو ای مدت می‌خواستن همدستاشو شناسایی کنن؛ تا فردا ان‌شاءالله کار تمومه.

جاسم گفت:
_همدستاشون مگه کجان آقا سید محمد؟

_بچه‌ها دم در منتظرشونن تا نمازشونو بخونن و ان شاءالله ای غائله هم به لطف آقا امام زمان «علیه السلام» تموم می‌شه! فقط می‌مونه اون مسجد که طبق تحقیقات، چندین اسلحه و مهمات اونجا کشف شده و اینکه به هر حال ای محل به ای کوچیکی جای دوتا مسجد نیست و باعث تفرقه‌ی مسلمینه، فاصله‌ای هم باهم ندارن! پولش هم حکما اشکال داره،
فردا صبح نشده باید تخریب بشه

سیدمحمد با صلوات بر محمد و آل محمد فرصت اعتراض نعیم و جمعش را گرفت،
اما نعیم کوتاه نیامد و بلندتر از قبل گفت:
_آقا سیدمحمد خانواده‌ی شهید اینجو هسن؛ اونان هم باید رضایت بدن ایطوری که نمیشه!
راحله برای جمع کردن ای بساط برای همیشه از همان پشت پرده، محجوبانه و رسا گفت:
_خانواده‌ی شهید تابع بی چون و چرای آقا سیدن خدا حفظشون کنه و دشمنای اسلام و ای انقلابو نابود کنه
مردم دوباره صلوات فرستادن…

بیرون آمدن راحله و راحیل از مسجد، مصادف بود با دستگیری نعیم و دارودسته‌اش توسط بچه‌های سپاه
………

ملحفه را بر روی سینه عبدالله غرق در خواب کشید، از اینکه روز به روز بیشتر شبیه پدرش می‌شد قربان صدقه‌ش رفت، یاد خوابش افتاد؛ خوابی که از صبح تا چند لحظه پیش آرامش را از او گرفته بود.
قرآن را از روی رحل برداشت، آن را بوسید و در دلش نیتی کرد؛ قرآن را گشود، سوره‌ی توبه را بسم الله نگفته شروع کرد به خواندن
رسید به آیه‌های ١٠٩ و ١١٠ سوره
«أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اللّهِ وَ رِضْوان خَیْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلى شَفا جُرُف هار فَانْهارَ بِهِ فی نارِ جَهَنَّمَ وَ اللّهُ لایَهْدِی الْقَوْمَ الظّالِمینَ. (8)
لایَزالُ بُنْیانُهُمُ الَّذی بَنَوْا ریبَةً فی قُلُوبِهِمْ إِلاّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَ اللّهُ عَلیمٌ حَکیمٌ.» (9)

اشک بود که گونه‌هایش را خیس می‌کرد، از حکمت خداوند به سجده افتاد.
فردای آن روز آفتاب هنوز به وسط آسمان نرسیده بود که دیگر خبری از مسجد نبود!
اُردکها و گاوهای اهل محله در آنجا رها شده بودند.

پایان

۲.سلام بر سید عزیز، رمضان بر شما مبارک باشه
۳.بر ما و شما مبارک باشه
۴.التماس دعا
۵.دعای خیر و سلامتی

*نان سیاح، نان محلی که با آرد برنج پخت می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *