وگرنه…

وگرنه…

به قلم خانم سجادی




هر چه به خودم می‌گویم توی مجلس روضه و عزا که گوشی دست نمی‌گیرند، گوشش بدهکار نیست…برداشته قلم می‌زند تند تند که؛ خدایا اول بگویم که من فقط برای شام آمده‌ام اینجا… نه اشک دارم.‌‌..نه حس و حال خاصی…
زودتر شام را بده تا بروم؛ این یعنی که؛ اگر بد نوشتم و بد گفتم؛ بگذار پای این وگر‌نه من می‌ترسم از گفتن نقدی که توی سرم دارد چرخ می‌زند و اعصاب برایم نگذاشته:
یک تکه از مجلس را ضبط می‌کنم و زیرش می‌نویسم
#وقتی_طلبه‌‌ها_صرفا_داشتند_صرف_می‌خواندند
یا واضح‌تر
#وقتی_اینجا_هیچ_طلبه‌ای_مداحی_نمی‌کند
#وقتی_طلبه‌‌ای_خوش_صدا_نیست

دو تا صدا با هم همراه شده‌اند و یک ساعت و نیم است که هنرمندی می‌کنند…
چرا اسم طلبه را می‌آورم؟ چه کار با طلبه‌ها دارم؟ نمی‌دانم…نمی‌دانم…این روزها دوست دارم ندانم…

خسته‌ام، بی‌خیال شام می‌شوم…
این قبلنها بود که برای یک لقمه‌‌ی تبرک سر می‌شکاندند…
اینجا شده معرکه‌ی گروگان‌گیری که این دو هنرمند تا جایی که می‌توانند هنرنمایی کنند
وگرنه کدام آدم با انصافی می‌تواند اینقدر مردم را اذیت کند…
مردم از ساعت هفت و نیم توی مجلسند الان ساعت یازده است؛
چراغ‌ها هنوز خاموش است؛ زن‌ها حرف می‌زنند، بچه‌ها کلافه‌اند…هوا سرد است؛ مجلس هنوز ادامه دارد؛ مداح شعر جدیدی را دوباره شروع کرده است؛ دلم به عمیق‌ترین نحوی که می‌تواند می‌سوزد و دیگر اشکم درآمده است…
برای خدا می‌نویسم: ممنونم خدایا اگر درکی داده‌ای… لطفا بعد از آن دست توانا و همت بلندی هم بده و گرنه من که فقط برای شام آمده‌ بودم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *