کاسه عمو

کاسه عمو

کاسه عمو

زهرا کاظمی فخر

سرم را بلند می‌کنم. صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش، فضا را پر کرده است. فوزیه عروس همسایه‌ی عمو، درست روبه‌روی من نشسته است. بر روی سنگهایی که اگر زودتر می‌رسیدیم، جایمان آنجا بود نه این کپه‌ی خاکی که لباس تنمان را کثیف کرده است. اهالی، این سنگها را برای راحتی خانمها چیده‌اند با یک لایه‌ی سیمانی؛ کنار باریکه‌ی آبی که از کرخه منشعب شده؛ تا راحت‌و بی دغدغه لباس و ظرفهایشان را بشویند. اولین بار است که بعد از عروسی‌ام بیرون آمده‌ام. کارهای خانه را هم‌عروسها از قبل تقسیم کرده‌اند. طبق قرارشان، امروز شستن ظرف‌و لباس با من است و فردایش پخت‌وپز. زندگی با دو جاری و شش نوه‌ی عمو و خاله آسان نیست.
حلیمه برای اینکه تنهایی به من سخت نگذرد از دیشب قول و قرار گذاشت که اول صبح همراهم باشد. اول صبحمان هم شده این ساعت، که آخر همه رسیده‌ایم. دوباره صدای النگوهایش بلند می‌شود. با دستانش خس وخاشاک معلق بر روی آب را کنار می‌زند. از زلالی آب که مطمئن می‌شود قابلمه‌ی روحی را در آن فرو می‌برد. تا نصفه که پر می‌شود بیرونش می‌آورد. پودر لباسشویی فاو را کم‌کم، در قابلمه می‌ریزد. کهنه‌ی بچه کنار پایش را برمی‌دارد و در قابلمه می‌گذارد. آب و پودر را هم می‌زند. کف فاو که بالا می‌آید؛ کهنه را بیرون می‌آورد کمی فشارش می‌دهد؛ آبش را می‌گیردو با آن شروع به شستن ظرفها می‌کند. در کنارش، پسر چند ماهه‌ای روی زمین نشسته است و با گِلِ کنار باریکه ور می‌رود. به پایین تنه‌ی بچه، دقت می‌کنم؛ کهنه دارد.
کهنه‌ی ظرفها!
کهنه‌ی پای بچه!
“خدای من” را در دلم می‌گویم. تصورش حالم را بهم می‌زند. سرم را بالا می‌گیرم. چند نفس عمیق می‌کشم تا محتویات معده‌ام بالا نیاید. به اطراف نگاهی می‌اندازم؛ تا حال و هوایم عوض شود. خانه‌ی عمو را از اینجا می‌بینم. خانه‌ای که چند روزی خانه‌ی من شده‌؛ گرچه من از بچه‌گی کنار اهالی‌اش بزرگ شده‌ام ولی دخترعمو و دخترخاله‌ی یک خانه باشی کجا و عروس یک خانه کجا؟!.
هنوز نمی‌دانم از اینکه عروس این خانه شده‌ام خوشحالم یا نه؟! کریم فقط روز عروسی و فردایش در خانه بود و تا امروز دیگر او را ندیده‌ام. چند وقتی است که پاسدارها، شبها هم به خانه نمی‌آیند. حتی اگر مثل کریم، تازه‌داماد باشند.
نمیخواهم کلافگی این شبها، دوباره آزارم دهد. سرم را برمی‌گردانم. به حلیمه که کنارم نشسته، نگاهی می‌اندازم، ترجیح می‌دهم مثل این چند وقت، فقط با او از ناراحتی‌ام بگویم.
با آرنج آرام به پهلوی او می‌زنم. دست از شستن لباس می‌کشدو به طرف من برمی‌گردد. با چشم و ابرو به فوزیه اشاره می‌کنم. مات‌و بی‌حواس نگاهم می‌کند. منظورم را نمی‌فهمد.
گیج‌و کلافه می‌گوید: «چته اول صبحی هی چشماتو لوچ میکنی؟ داداشم از زن گرفتن شانس نیاورد. پختم از گرما! هر چی من تندتند لباس میشورم که زودتر بریم، خانم بازیش گرفته. عروس اینقد تنبل ندیدم. حداقل جلوی من آبروداری کن»
می‌دانم از اینکه زود بیدار شده است؛ ناراحت است. دوست ندارم تیکه‌انداختنش بی‌جواب بماند، از ظرف شستن دست میکشم‌و می‌گویم:
«بدبختتر از داداش من پیدا نمیشه؛ زنش خنگ از آب دراومد. از سربازی که برگشت حتما بش می‌گم که “یطفر النهار ماطوله گصیر”.(1) قبل عروسی پیش عمو بره و بگه عمو جان ببخشید دختر خنگت ارزونی خودت»
رویم را برمی‌گردانم و به شستن ظرفها ادامه می‌دهم. حرصی می‌شودو از دستم کاسه را می‌کشد.
می‌گویم: «چیکار می‌کنی؟ میفته می‌شکنه! می‌دونی عمو و خاله چقد بهش حساسن.»
با دو دستم تلاش می‌کنم از دستش کاسه را بیرون بکشم. کاسه را بالاتر می‌برد تا دستم به آن نرسد. به او نگاه می‌کنم. چشمانش از شیطنت برقی می‌زندو می‌گوید: «بازم به برادرت که جواهری مثل من گیرش اومد. برادر من بدبخت شد که یه لوچ قسمتش شد. نهارمون (2) هم طویل (3) شده.»
و پُقی می‌زند زیر خنده.
کاسه را که از دستم کشیده بود، از دستش می‌کشم و با سرعت از آب گِلی باریکه، پُر میکنم و به روی سرو صورتش، می‌پاشم.

جیغ زنان دنبالم می‌کندو می‌گوید: «فقط لوچ نیستی خُل و چِل هم هستی. حیف کاسه‌ی بابامه و اِلا در جا رو سرت می‌شکوندم.»
می‌دانم اگر جوابش را بدهم سرعتم کم می‌شودو از تلافی‌اش در امان نمی‌مانم. لایه‌ای از شن، به کف پای عرق کرده‌ام چسبیده است؛کاش این دمپایی انگشتی ابری را نمی‌پوشیدم. بود و نبودش فرقی نمی‌کند. سرم را بر می‌گردانم که فاصله‌اش را با خودم بسنجم. سنگریزه‌ای لای انگشتی دمپایی می‌پرد و سکندری می‌خورم.
بلافاصله دستم را بین خودم و زمین حایل می‌کنم. ولی افاقه‌ای نمی‌کند و پخش زمین می‌شوم.
صدای زن‌های دور باریکه‌ی آب، بلند می‌شود. یکی از آنها می‌گوید: «خجالت هم خوب چیزیه! سنتون از این بدو بدوها گذشته ناسلامتی الان شوهر دارید.»
سوژه‌ی صحبتهایشان میشویم‌و هر کدام با حرفی، سرزنشمان می‌کند. حلیمه به من می‌رسد. کنارم زانو می‌زند و در حالی که سعی می‌کند خاک را از روی پیراهن آبی گلدارم، پاک کند، می‌گوید: «چی شدی تو؟ چرا یه هو افتادی؟ بی معرفتا یکیشون بلند نشد کمکت کنه. یه لحظه گفتم پات شکست. دلم برات نسوخت برای اون کریم بیچاره سوخت که زنش هم لوچ‌و خُله هم چُلاق!»
بُراق می‌شوم و به سویش خیز برمی‌دارم. گیسوهای بلندش را که از شِله بیرون آمده، میکشم‌و می‌گویم: «چی گفتی؟»
“آخ”ش بالا می‌رود و می‌گوید: «غلط کردم “حیات”! دارن کنده میشن.»
از کارم پشیمان می‌شوم. گیسوهایش را رها می‌کنم: «بمیرم! محکم کشیدم؟ دردت اومد؟»
می‌خندد: «حسابی حیف شد! دیوونه هم که هستی.»
با همان لبهای کش آمده از خنده، بوسه‌ای به گونه‌ام می‌زند: «با همه‌ی عیب‌هات عاشقتیم حیات خانمی! حتی اگه دیوونه هم باشی و بلند می‌خندد.»
یکی از زنها صدایمان می‌کند و می‌گوید: «دخترا ظهر شد! کی می‌خواید کاراتون رو تموم کنید. درسته اینجا امنه، اما برای یه عروس هفت روزه بیشتر از این، اینجا موندن صلاح نیست. سر ظهر مردا از کار بر می‌گردن.»
حلیمه دستم را می‌کشدو با او لنگان‌لنگان به طرف باریکه‌ی رود برمی‌گردیم. از فرصت استفاده می‌کنم‌و می‌گویم: «حلیمه! دوست ندارم برم اونجا. روبه‌روم فوزیه نشسته، با کهنه‌ بچه ظرفاشو می‌شوره.»
می‌گوید: «واسه حساسیت دستاشه که با کهنه می‌شوره، کهنه‌اش مخصوص ظرف شستنه.»
بر روی کپه‌ی خاکی می‌نشینیم. دوباره چشمم به فوزیه می‌افتد. از قضاوتم پشیمان می‌شوم و مشغول کارم می‌شوم.
فوزیه کارش تمام می‌شود، تشت را بالای سرش می‌گذاردو یاعلی گویان می‌ایستد؛ می‌گوید: «کی این هوا خنک میشه از شر این گرما خلاص شیم انگار نه انگار ماه دوم پاییزه»

دست می‌جنبانم تا ما هم زودتر کارمان تمام شود. یک آن بلند می‌گوید: «یاعلی! انورو نگاه کنید انگار عراقیا دارن با بَلم میان»
جیغ می‌کشدو می‌گوید:
«عرابه هاشون هم از اون جاده خاکی وسط رود میان این طرف. فرار کنید دخترا»
با خودم می‌گویم: «چه شوخی بی‌مزه‌ای!»
هنوز این حرف را نگفته صدای جیغ زن‌ها بند دلم را پاره می‌کند. هول سرم را به آن طرفی که اشاره می‌کنند، نگاه می‌کنم. تانک‌های عراقی از یک طرف و بَلمهای پر از سرباز از طرف دیگر، به سمت ما می‌آیند. گیج و مبهوت می‌مانم. هر کدام از زنها با جیغ و فریاد به طرفی می‌دود. فوزیه تعادلش را از دست می‌دهد و تشت از سرش می‌افتد. صدای شکستن ظرفها به جیغ زنها اضافه می‌شود. بچه‌اش را با همان گِل بغل می‌کند و به سمت خانه‌اش می‌دود.
حلیمه دستم را می‌کشد:
چرا ماتت برده؟ بدو باید بقبه رو خبر کنیم! پس ظرفا چی؟
_بیا بریم خبر بدیم دختر! ظرفا رو ول کن.
نگاهم به کاسه‌ی عمو خیره می‌ماند.
دستم را از دست حلیمه بیرون میکشم. کاسه را بر می‌دارم و باهم به طرف خانه می‌دویم. خاله، قبل از رسیدنمان، هراسان در را باز می‌کند. پریشان‌و آشفته، می‌پرسد: «چی شده؟ چه خبرتونه؟ این همه جیغ و دادا برای شماها بود؟»
هم عروس‌هایم هم سراسیمه به سمتمان می‌آیند.
حلیمه نفس‌زنان می‌گوید: «بدویید باید از اینجا بریم عراقیا دارن میان»
خاله دستش را به سرش می‌کوبد، سر و صدا بلند می‌شود. حیران‌و سردرگم هر کدام به طرفی می‌دویم. هیچ کدام نمی‌دانیم چه باید بکنیم؟! بچه‌های حامد و محمود از ترس گوشه‌ای کز کرده‌اند.
صدای حامد از سمت در اصلی خانه می‌آید: «کجایید؟ مامان!»
خودش را به ما که در حیاط پشتی جمع شده‌ایم می‌رساند. هراسان می‌گوید:
«باید از اینجا بریم. الان دوست داداش محمود با وانت میرسه. اینجا امن نیست.کریم پیغام فرستاده کسی تو خونه نمونه، خودش و باقی پاسدارا رفتن راه عرابه‌ها را ببندند، بدویید.»
برای لحظه‌ای می‌مانیم چه کنیم که فریاد “عجله کنید” حامد ما را متوجه اوضاع می‌کند. به سمت اتاقم می‌دوم. ساک مسافرتی را از کمد بیرون می‌کشم و چند دست لباس برای خودم و برای کریم بر می‌دارم و یک پتو. لباسها را که می‌خواهم در ساک بگذارم، متوجه کاسه‌ی عمو می‌شوم که هنوز دستم مانده‌و تمام این کارها را با آن انجام داده‌ام. کاسه را در لای لباسها جاسازی می‌کنم، ساک را می‌بندم و بیرون می‌آیم.
صدای گریه‌ی بچه‌ها بلند شده است. من و حلیمه سمتشان می‌رویم تا آرامشان کنیم. حامد با عجله می‌آیدو خبر رسیدن وانت را می‌دهد. من و حلیمه همراه

حامد در وانت را می بندد و می‌گوید: «من میمونم تا بابا بیاد.»
تازه یاد عمو می‌افتم:
«اگر از سر کار بیاید و ما را نبینه، از غصه دق می‌کنه.»
حتی تصورش حالم را بد می‌کند، بلند می‌گویم:
«منم بات می‌مونم حامد! »
حلیمه می‌گوید: «بیخود همه باید باهم باشیم»
کریم را بهانه می‌کنم و می‌گویم: «شاید کریم پیداش بشه»
می‌دانم اگر پیاده نشوم، مانع ماندنم می‌شوند. عبایم را روی سرم تنظیم می‌کنم و از وانت پیاده می‌شوم.
حلیمه کفری عبایش را با دستهایش جمع می‌کند که پشت سر من پیاده شود؛ حامد مانعش می‌شودو
می‌گوید: «تو کجا؟ نمی‌خواد! چه خودسَر شدین. بیاید برید من هستم»
می‌گویم: «آفرین حامد بذار بمونم، تو وانت جا نیست»
با التماس نگاهش می‌کنم. کلافه نگاهم می‌کند سرش را به علامت رضایت تکان می‌دهد.
صدای راننده بلند می‌شود: «عامو! عراقیا رسیدن، حرکت کنیم؟»
حامد می‌گوید: «برید به سلامت ما منتظر بابا می‌مونیم»
خدا را شکر میکنم که خاله، بغلدست راننده نشسته است و از ماجرا بیخبر! و الّا اجازه‌ی ماندنم را نمی‌داد، ماشین حرکت می‌کند. دستم را به علامت خداحافظی، تکان می‌دهم. همه‌ی بچه‌ها برایم دست تکان می‌دهند، حلیمه اما نه! با حالت قهر از من رو می‌گیرد و خودش را با بچه‌ها مشغول می‌کند. ماشین به سرعت از ما دور می‌شود.
هنوز وارد خانه نشدیم که عمو از در پشتی وارد حیاط می‌شود. به سمت ما می‌آیدو ‌می‌گوید: «چی شد؟ جمع کردید؟ خبر به شهر رسیده از صبح نباید می‌رفتم اداره، بقیه پِ کو؟»
حامد می‌گوید: «همه رفتن بابا فقط ما موندیم»
صدای مهیبی دلم را از جا میکَنَد. حامد مرا به زمین می‌کشدو می‌گوید:
«چرا مثل چراغ برق میایستی باید سرت رو بدزدی. این گلوله‌ها اگه خمپاره باشن پُر ترکشن»
عمو که نیمخیز شده بود، می‌گوید:« باید از اینجا سریع بریم»
حامد می‌گوید: «از اون در پشتی از کوچه پس کوچه بریم بهتره، خیابون اصلی رو انگار دارن می‌گیرن، سر و صدا از اون ور بیشتره»
به داخل خانه می‌رویم تا به در حیاط پشتی، برسیم.
حامد سینه خیز می‌رود تا از امنیت آنجا مطمئن شود. صدای بمباران و شلیک هوایی مسلسلها وحشتم را بیشتر می‌کند. عمو چهارزانو بر روی زمین می‌نشیند و به رفتن حامد خیره می‌ماند. نگران حامد می‌شوم. نزدیک عمو می‌روم و می‌گویم: «بلایی سرش نیاد کاش ما هم با او می‌رفتیم.» عمو از جا می‌پرد و با فریاد می‌گوید: «تو اینجا چکار می‌کنی؟ چرا اینجایی؟ چرا با بقیه نرفتی؟»
دلخور و ناراحت می‌گویم: «من که خیلی وقته اینجام، اصلا باشون نرفتم منتظر کریم موندم ترسیدم سر برسه»
صدایش را بالاتر می‌برد و می‌گوید: «خو می‌اومد، مگه چی می‌شد؟ الان بیفتی دست این صدامیای نامرد بهتره؟ فقط دست و پامون بستی! فوقش ما رو میکشن، تو رو چی؟»
از تشر عمو آن هم برای اولین بار بعد از عروسی، حسابی پَکَرم می‌کند.

حامد با عجله به طرفمان برمی‌گرددو می‌گوید:
«ماشین همسایه تو خیابون بعدی، بیاید بریم.»
عمو با عصبانیت آستین پیراهنش را می‌کشدو میگوید:
«چرا گذاشتی حیات بمونه؟»
حامد می‌گوید: «حالا وقت این حرفا نیست! باید عجله کنیم»
نیمخیز خود را به تیوتای حاج مِزعِلِ همسایه می‌رسانیم‌ و سوار می‌شویم.
النگوهای فوزیه را به یاد می‌آورم‌و با این ماشین پدرشوهرش مقایسه می‌کنم:
‌ «صادرات خرما هم بد نیست.»
عمو پکر و درمانده می‌گوید: «چی بد نیست؟ چندبار به این کریم پدر سوخته گفتم چندتا از این اسلحه‌ها رو بذاره تو خونه. مگه حالیشه؟»
حامد در حالی که سعی می‌کند ماشین را روشن کند، می‌گوید: «بابا کدوم اسلحه حریف این عرابه‌ها میشه»
تازه یادم می‌آید. که اسلحه‌ی دستی کریم و یک بسته فشنگ در کتابخانه‌ی اتاق، جا گذاشته‌ام»
به عمو می‌گویم: «عمو من باید برگردم»
حامد “چی” کشداری می‌گویدو به سمت من برمی‌گردد: «خودمونو کشتیم که به این ماشین برسیم. همین جا بشین جُم نخور» رویش را برمی‌گرداند و سعی می‌کند ماشین را روشن کند.
می‌گویم: «کلت کمری کریم جا موند. قبلا تو کتابخونه جاسازی کرده بود که خلقیا نصف شبی حمله کردن، آماده باشه. قبل رفتن هم یادش رفت با خودش ببردَش»
دیگر منتظر نمی‌مانم چه می‌گویند. عبایم رو دور خودم می‌بندم و با عجله در ماشین را باز می‌کنم‌و بیرون می‌پَرم. از ماشین دور می‌شوم.
صدای رگبار مسلسل‌ها‌ نمی‌گذارد حرف‌های عمو و حامد را بشنوم
به سمت خانه می‌دوم.
لرزش دستهایم آنقدر زیاد است که نمی‌توانم در اتاق را باز کنم. صلواتی می‌فرستم تا ترسم بریزد. با هر جان کندنی‌ست خود را به اسلحه می‌رسانم. صدای انفجار بیشتر و نزدیکتر می‌شود.
کُلت و فشنگ را زیر پیراهنم جاسازی می‌کنم. عبایم را سر می‌کنم.
از اتاق بیرون می‌آیم. ناگهان موجی قوی مرا پرت می‌کند…

چشم باز میکنم. سبد حصیری خاله روی سرم افتاده. سبد را کنار می‌زنم. گیج‌و منگ به اطراف نگاه می‌کنم. دیوار اتاق عمو و خاله، کامل خراب شده؛ نصف دیوار اتاق ما هم آوار شده است. از اتاق می‌توانم حیاط را ببینم. یک لنگه‌ی در حیاط بیرونی کاملا کج شده و لنگه‌ی دیگرش هم زیر خرابه‌ی دیوار حیاط مانده است.

الوارهای روی پایم را کنار می‌زنم. پاهایم را وارسی می‌‌کنم و برای سلامتی‌شان بلند «خدا روشکر» می‌گویم‌و به دیوار تکیه ‌می‌دهم و می‌ایستم. وقتی نمانده ببینم کجای بدنم سالم مانده‌و کجایش زخمی. باید خودم را به عمو و حامد برسانم.
گچ و خاک را همانطور که می‌دوم از سروصورتم پاک می‌کنم.
به دالان در پشتی که می‌رسم،

صدای دو مرد ناآشنا را می‌شنوم. آن هم با لهجه‌ی عراقی:
«این خونه با من! خونه‌ی بعدی با تو»
می‌ایستم. با ضربه‌ی پا، در باز می‌شود. از ترس خودم را به دیوار دالان می‌چسبانم. هیچ راه فراری برایم نمانده. چشمهایم را می‌بندم و در عبایم فرو می‌روم. یاد صحبت کریم با عمو می‌افتم:
_پدرمن! آخه چرا قبول نمی‌کنی؟ صدام شرفو ناموس سرش نمیشه تو جنگ حلوا خیرات نمی‌کنن. با این اوضاعی که بنی‌صدر راه انداخته مشخص نیست چی به چیه! اجازه بده خونه رو تخلیه کنیم باور کن بعدا جای پشیمونی نیست. اگه بیان؛ به زن و بچه رحم نمی‌کنن.

کاش عمو خانه را تخلیه می‌کرد. کاش با حلیمه و بقیه می‌رفتم. کاش به اصرار پدرم و پیغام کریم برای رفتن با او، محل می‌دادم و دیروز اینجا را ترک می‌کردم…
از هجوم همه‌ی این کاشها هر لحظه خمیده‌تر از قبل می‌شوم دیگر نمی‌توانم سرپا بایستم. سُر می‌خورم و روی زمین می‌نشینم. گرمای زمین کمی از سردی بدنم را می‌گیرد. کمی به آن حال می‌مانم. صدای تپش‌های قلبم بیشتر از صدای توپ و رگبار به گوشم می‌رسد. دیگر توان تحمل این انتظار جانکاه را ندارم. به خودم جرأت می‌دهم و رویم را از دیوار به سمت در می‌چرخانم.
هیکل درشت یک سرباز عراقی را می‌بینم که با مردمک‌های عسلی‌اش، با سبیل کلفتش هاج‌و واج نگاهم می‌کند.
تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد برای خلاصی «جیغ زدن» است که لب باز نکرده با اشاره‌ی انگشت اشاره به سمت دهانش ساکت می‌شوم. از سر ناچاری دستی به سبیل براق و ریش نداشته‌اش می‌کشدو متفکر وارد خانه می‌شود. در را با کف پوتین نظامی‌اش می‌بندد. بی‌حرکت مثل مجسمه می‌ماند. عبا را روی سرم جابه‌جا می‌کنم و صورت‌ام را بیشتر می‌پوشانم. با حرکت من به خودش می‌آید. با عجله فاصله‌ی در تا مرا رد می‌کند.
من هم با هر قدمش دوباره با کاش‌ها درگیر میشوم. ناگهان حرف مادرم در سرم زنگ می‌زند که موقع سختی و تنگنا “یازهرا “بگو.
“یا زهرا”یی می‌گویم و اشکهایم از گونه‌هایم سُر می‌خورد. حرارت اشکهایم، قلب یخ‌زده‌ام را به تپیدن وا می‌دارد.
مرگ را، به آینده‌ی نامعلوم در انتظارم، ترجیح می‌دهم.

سرباز عراقی دیگر حسابی نزدیکم شده است:
-خدایا دیگر بیشتر از این نزدیکم نشود!
می‌ایستد و خیره به من، آرام طوری که فقط خودم بشنوم می‌گوید: «تو چرا اینجا موندی؟ این خونه‌ی به این بزرگی مرد نداشت که تو رو گذاشتن و رفتن؟»
جوابش را نمی‌دهم. ادامه می‌دهد: «اگه دست بعثیا بیفتی می‌دونی چه بلایی سرت میاد، بارک الله به غیرت مردات.»
از شماتت عمو و حامد، به من بر می‌خورد. حق به جانب با تمام توانم می‌گویم: «مردامون برای جنگ با نامردا رفتن!»
ناراحت می‌شود و روی‌اش را برمی‌گرداندو می‌گوید: «بلبل زبونی رو بذار کنار. عجله کن! الان سر می‌رسن. اگه دستشون بیفتی دیگه اون یازهرا گفتنات هم اثر نمیکنه.»
به حیاط میرود دنبال چیزی می‌گردد، به طرفم برمی‌گردد آهسته می‌گوید: «این خونه نردبونش هم مثل مرداش رفته جنگ؟»
متوجه منظورش نمی‌شوم فقط لبهایم را حرصی به هم می‌فشارم:
-مردک دیوانه نردبون چه ربطی به جنگ داره؟!
نزدیکتر می‌آید. با هر قدمش، صدای تپش قلبم، سر به فلک می‌کشد. آهسته‌تر ولی عصبانی‌تر از قبل می‌گوید: «چرا اینجوری ایستادی نگام می‌کنی؟ بجنب! وقت نداریم. از خیابون نمی‌تونی رد بشی. اینجا نردبونی چیزی ندارید؟ باید از پشتبوم بری. عجله کن! الان این بعثیای از خدا بیخبر سر میرسن»
انگشت اشاره را به طرف حیاط نشانه می‌گیرم و می‌گویم: «پشت تانکر آب!»
با عجله نردبان چوبی را برایم می‌آورد و می‌گذارد. با تشر می‌گوید: «بدو! عجله کن. الان سر می‌رسن! من نردبون برات می‌گیرم. تو برو بالا»
به طرف نردبان می‌روم. دستانم را از آستین عبا بیرون می‌آورم، عبایم را جمع می‌کنم و پشت کمرم گره می‌زنم تا موقع بالا رفتن زیر دست و پایم نماند. تکیه‌ام را با دست به نردبان می‌دهم که بالا بروم. بازوی لخت‌و زخمی‌ام را می‌بینم. تازه متوجه پارگی آستینم از موج انفجار می‌شوم. از خجالت آب می‌شوم برمی‌گردم نمیتوانم دستم را بلافاصله پنهان کنم. خودم را برای بستن گره‌ی کور عبا، لعنت می‌کنم. با آن ور می‌روم. دندانهایم را سفت به هم می‌فشارم؛ بالاخره موفق می‌شوم. بازوی لختم را با آستین عبا می‌پوشانم.
سرباز وقتی معطلی‌ام را می‌بیند، می‌گوید:« بدو خواهرمن. تو ناموس منی. منم شیعه‌ام»
اشک در چشمان روشنش حلقه می‌زند و می‌گوید: «تو را به مادرم که بلند بلند صداش میزدی، قسمت میدم فقط بدو»
اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. تشکری از او می‌کنم و بالا می‌روم.
آهسته می‌گوید: «رو پشت بوم رفتی، سینه‌خیز برو. راست نایست می‌بیننت»

به پشتبام که می‌رسم، رگبارهایی از دور به گوشم می‌رسد. که صدایشان نزدیکتر و نزدیکتر می‌شود. سرم را می‌دزدم و سینه‌خیز می‌روم. صدای توپ بیشتر و بیشتر می‌شود. هر بار از ترس اینکه اینبار روی سر من فرود می‌آید از حرکت می‌ایستم، بسم الله می‌گویم و سرم را می‌دزدم؛ تا صدای توپ و رگبار تمام شود. تصور دیدن دوباره‌ی عمو و حامد، انرژی‌ام را دو برابر می‌کند. باقی مسیر را نیم خیز می‌شوم‌و می‌دوم. ذکر “یازهرا ” از زبانم نمی‌افتد. دو خانه ردیف خانه‌ی عمو را رد می‌کنم، به سر خیابا مییرسم. همانی که ماشین حاج مزعل و عمو و حامد را رها کرده بودم.
وا می‌روم، چطور از آن بالا خود را به خیابان برسانم؟ اطراف را نگاه می‌کنم. هنوز عراقیها به آنجا نرسیده‌اند.
تلی از یونجه پشت یکی از دیوارها می‌بینم. خودم را قانع می‌کنم که از پشتبام روی آن تل یونجه بپرم. ارتفاعش را با توانایی‌ام می‌سنجم:

  • از پسش برمیام. اما بعد از اونو چه کنم؟ چطور به عمو و حامد خودم رو برسونم؟
    جلوتر میروم تا خیابان را از این بالا، بهتر ببینم. تویوتای حاج مزعل هنوز سرجایش است. ولی نه عمو را می‌بینم نه حامد را. ته دلم خالی می‌شود:
    -یعنی بدون من رفتن؟ نکنه عراقیا گرفتنشون.
    ناامید، روی زمین خود را رها می‌کنم. تمام توان و انرژی‌ام ته می‌کشد. رو به آسمان می‌کنم:
    -خدایا خودت کمکم کن! قول میدم دیگه سَرخود کاری نکنم، این بارم مثل همیشه به من ببخش!

به ماشین دوباره نگاهی می‌اندازم؛ چیزی زیر آن تکان می‌خورد. بیشتر دقت می‌کنم؛ عمو را می‌بینم که سینه خیز سعی می‌کند خودش را به سمت تل یونجه‌ی پای دیوار برساند. ذوق زده خود را به لبه‌ی بام می‌رسانم. چشم از او بر نمی‌دارم؛ می‌ترسم که از دیدرسم خارج شودو گُم‌اش کنم:
-پس حامد کو؟
صدایی آهسته از پای دیوار می‌آید: «حیات خودتی؟چرا اینقد بلند حرف میزنی؟ بیا پایین دختره‌ی خیره سر!»
او را بین یونجه‌ها می‌بینم که یعنی خودش را پنهان کرده:

  • وای حامد تو اینجایی؟ داشتم از دیدنتون ناامید میشدم.
  • وایو کوفت! مگه نمیگم یواش حرف بزن. تا اسیرمون نکنی رضا نمیدی؟
    به سمت تل یونجه می‌پرم. نگران عمویم که مبادا عراقیها سر برسند و او را اسیر کنند.
    تا به ما برسد صد بار می‌میرم و زنده می‌شوم. خجالت می‌کشم نگاهش کنم، سر پایین، به او سلام می‌دهم. اگر مرا هم بزند، حق دارد. به سمتم خیز بر می‌دارد؛ مرا در آغوش می‌گیردو می‌گوید: «چه کاری بود دختره‌ی نفهم! خدارو شکر که سالمی. نصف عمر شدم.»
    من هم تمام این تناقضات رفتارها را، پای هول و ولای جنگ می‌گذارم و چیزی نمی‌گویم. آغوش محکمش تمام نگرانی‌هایم را پاک میکند.
    حامد می‌گوید: «بعدا از خجالتش در میایم! حالا چه کنیم؟»
    عمو می‌گوید: «آره از خجالت توی کودن هم درمیایم که ما رو تو ماشین بنزین نداشته کاشتی. بعد از کلی ور رفتن تازه فهمیدی که بنزین نداره! آخه عقلت کجا بود؟ پیش خودت نگفتی که حاج مزعل جونش به این تویوتا وصله! چطوری ولش کرده‌و رفته؟! خیابونا را دارن می‌گیرن نمی‌تونیم کاری کنیم. از پشتبوم باید بریم.»
    حامد می‌گوید:«خب تا کجا بریم، بعدش چه کنیم؟»
    عمو می‌گوید: «توکل برخدا! چاره چیه؟ انشاءالله یه ماشین بنزیندار پیدا بشه.»
    با کمک همان تل یونجه از دیوار بالا می‌رویم. خودمان را به پشتبام می‌رسانیم و نیمخیز به سمت ناکجا راه می‌افتیم. اشعه آفتاب مستقیم به سرمان می‌تابد. عرق از سروصورتمان می‌ریزد، پشتبام خانه‌ی سوم را هم رد می‌کنیم؛ صدای یک مرد به گوشمان، آشنا می‌آید.
    -بدویید بچه‌ها هرچی پتو هست هم بیارید؛ پادگان شب حسابی سرد میشه.
    عمو آهسته لب می‌زند: «صداش آشناست»

حامد از لبه‌ی بام با احتیاط به حیاط خانه نگاهی می‌اندازد؛ می‌گوید: « اِ داداش محمود! صداش کنم بابا؟»
بدون اینکه منتظر جواب عمو بماند؛ سرش را از لب بام بالا می‌آورد و با احتیاط محمود را صدا می‌زند.
صدای محمود بلند می‌شود:
اینجا چه می‌کنی؟ بیا پایین عراقیا الان می‌رسن ما بخاطر جمع کردن مایحتاج اردوگاه اینجاییم. حامد که انگار عراقی‌ها از ما به او نزدیکتر باشند با صدای زیری می‌گوید: تنها نیستم حیات و بابا با منن!
_چی؟ گفتی کی؟

از صدای عصبانی‌اش عمو روی زمین می‌نشیند من هم هول کنار او می‌نشینم. گرمای پشت بام را به جان می‌خرم و خودم را بیشتر به عمو می‌چسبانم.
حامد سرش را به سمت ما می‌چرخاند و می‌گوید: «داره میاد بالا. باز خر گازش گرفت. چیزی نگید تا بادش بخوابه. و الا با دادوبیدادش، کل صدامیا سرمون میریزن»
به فاصله‌ی کمتر از دو دقیقه، بالای سرمان پیدایش می‌شود. با آنکه صورتش را با چفیه پوشانده است؛ اما با دیدنش، از ترس لرزم می‌گیرد.
بلند می‌گوید: «اینجا چه می‌کنید؟چرا تا حالا نرفتین؟هان! تو این گرفتاری باید به فکر شماها باشیم؟»
عمو که حسابی گرما کلافه‌اش کرده، عرق پیشانی‌اش را با پشت دست پاک می‌کندو بلندتر از محمود می‌گوید: «صداتو هوار نکن؛ حالا کاری که شده. بگو چه کنیم؟ اگه اسلحه داری؛ بده تا با صدامیا بجنگیم لااقل اینجا دستشون نیفته. فقط حیاتو باید ببری پیش بقیه»
محمود ناراحت از عمو، تلخ و تند می‌گوید: «نداریم. همینارو هم با هزارتا دردسر جور کردیم برای مرکز شهر می‌خوایم نمیشه اینجا حرومش کرد. نیرو نداریم! اینجا رو هم خواه ناخواه می‌گیرن. مرکز شهر مهمه که الان بچه‌ها اونجا ایستادن»
یاد اسلحه و فشنگ‌هایی که همراهم‌بود؛می‌افتم و می‌گویم: «من هم اسلحه دارم ولی امانتی کریم‌ان، به کسی نمی‌دم»
محمود حرصی می‌شود و می‌گوید: «تو اول کریم رو ببین بعد امانتداریتو به رخمون بکش»
دلخور از او رو می‌گیرم و به عمو نگاه می‌کنم. می‌خواهد ادامه دهد که عمو می‌گوید: «محمود! بس می‌کنی یا نه؟ چرا به جون این دختر افتادی؟ از دختر هفده ساله چه انتظاری داری؟ من با این سنم هنوز گیجم که این بلا از کجا سرمون اومده. خدا صدامو لعنت کنه که اینطور زا به رامون کرد.»
به محمود بر‌می‌خورد؛ می‌گوید: «بلند شید! اینجا جای موندن نیست باید اول این عروس خانم رو ببریم پیش بقیه. مردم موقت بردیم تو یه پادگان نزدیک اهواز»
از پشت‌بام پایین می‌رویم. هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم امروز این نردبان‌های چوبی اینقدر به کارم بیاید. سوار پیکان دولوکس بنفش رنگی می‌شویم. من و عمو جلو و حامد و سه نفر دیگرکه تا حالا ندیده بودمشان، عقب. محمود هم راننده می‌شود؛ مراعات دوستانش را می‌کند و دیگر چیزی نمی‌گوید.
با حرکت ماشین از صدای توپ و گلوله دور و دورتر می‌شویم. با هر تکان ماشین تازه متوجه زخمها و دردهایم می‌شوم. سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم. از درد، فقط لب می‌گزم. با گذر از یک چاله‌ی عمیق، ماشین تکان بدی می‌خورد، “آخ” ریزی می‌گویم.

عمو می‌پرسد: «جاییت زخمی شده؟»
به اندازه‌ی کافی امروز نگرانشان کرده‌ام، ترجیح می‌دهم سکوت کنم. به نخل‌هایی که تندتند از جلوی چشمم می‌گذرند خیره می‌شوم. به این فکر می‌کنم که
از نخل‌های سوخته، بار خرمایی عمل نمی‌آید. حاج مزعل مجبور می‌شود ماشینش را بفروشد؛ البته اگر تا الان چیزی از آن مانده باشد، شاید هم النگوهای فوزیه بتواند از ورشکستی نجاتش دهد. دیگر صدای جرینگ جرینگشان اعصابمان را به هم نمی‌ریزد.
بلند می‌گویم: «ولی بی‌النگو ناراحت میشه»
عمو که از خستگی این چند ساعت، گرفته و پکر است، می‌گوید: «کی بی‌النگو ناراحت میشه؟»
محمود پوفی می‌کشد و می‌گوید: «حالا حالاها جریان داریم.»
محل نمی‌گذارم و با خودم عهد می‌بندم که دیگر هیچ وقت بلند فکر نکنم.
به محل اسکان می‌رسیم. بچه‌ها پیکان را دوره می‌کنند. با سروصدایشان آمدن ما را اعلام می‌کنند. عمو می‌گوید: «نگاشون کن! پدرسوخته‌ها حواسشون نیست چه بلایی سرمون اومده. خیال می‌کنن عروسیه.»
حلیمه را از دور می‌بینم که شتابان سمت ما می‌آید. از ماشین پیاده می‎شویم. به من که می‌رسد درآغوشم می‌گیرد.
با بغض می‌گوید: «جون به لبمون کردی. همه رو نگران خودت کردی. از وقتی اومدیم اینجا، فقط ساکتو بغل کرده بودم و گریه می‌کردم. گفتم دیگه اصلا نمی‌بینمت. بیا ساکتو بت بدم.»
نم چشمانش را با دستش می‌گیرد و با نگاه مهربانش بازویم را می‌کشد و مرا با خود می‌بَرَد.
از محبت و مهربانی‌اش، شرمنده می‌شوم. سرم را نزدیک گوشش می‌برم و آهسته می‌پرسم: «از کریم خبری نشد؟»
می‌گوید:« چرا اتفاقا اومد، سراغتو هم گرفت. گفت عصری دوباره میاد.»
از خبر سلامتی‌اش خوشحال می‌شوم. فوزیه را در گوشه‌ای از اردوگاه می‌بینم که با چند خانم، دارد نان می‌پزد با همان النگوها!
حلیمه می‌گوید: «از وقتی اومدیم اینجا نون نیست، چندتا از مردا رفتن آرد آوردن‌و زنها نوبتی دارن نون می‌پزن.»
بعد از اینکه با خانواده دیده بوسی می‌کنم، حلیمه من را به گوشه‌ای می‌برد. ساک را دستم می‌دهد. عبایم را می‌کشدو می‌گوید:« بیا لباساتو اینجا عوض کن.»
نگاهش که به بازوی زخمی‌ام می‌افتد؛ با دست به صورتش می‌کوبد و می‌گوید: «الهی صدام مادرش به عزاش بشینه، کی زخمی شدی؟چرا نمیگی پس!»
می‌رود. طولی نمی‌کشد که با جعبه‌ی کمک‌های اولیه برمی‌گردد و مشغول پانسمان بازوی‌ام می‌شود. تمام که می‌شود، تنهایم می‌گذارد تا لباسهایم را عوض کنم.
بعد از چند دقیقه از همان جا صدا می‌زند: «بیا ناهار بخور! بابا و حامد منتظرتن.»
از ساک، کاسه‌ی عمو را در می‌آورم و خوشحال زمزمه می‌کنم: «عمو کاسه‌شو ببینه، خستگی از تنش در‌میاد! »

پایان

امید وارم از خواندن این داستان لذت کافی را برده باشید

نویسنده: زهرا کاظمی فخر


1.ضربالمثل عربی، به معنی روز را باید تا کوتاه ست پرید.
در اصطلاح فرصت را غنیمت شمردن و جلوی ضرر را گرفتن.

  1. روز
  2. طولانی. کنایه از اینکه حالا که روز طولانی شده، فرصت را از دست دادیم دیگر نمی شود جلوی ضرر را گرفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *