تا چشم کار میکرد تیره و سیاهی بود. گَرد سیاه اختاپوس کار خودش را کرده بود.
اختاپوس سیاه، ستارهای بر پیشانی داشت که فقط در تاریکی برق میزد. با برق ستاره دیگر کسی صورت وحشتناک اختاپوس را نمیدید. میدانست شمع اگر باشد، دیگر کاری از آن ستارهی خاموش برنمیآید. نقشهای کشید و شمع را از آنجا دور کرد.
دیگر فقط ستارهی خاموش، خودنمایی میکرد و برق ناچیزش شده بود منبع نور. روشنایی در پس آن سیاهی گم شده بود.
پروانهها تصمیم گرفتند که به دنبال شمع بروند. دوری شمع آزارشان میداد. از اجداد خود یاد گرفته بودند که نور شمع را بپراکنند حتی اگر بهایش سوختن باشد!
پروانهای از میان پروانهها پرهایش را گشود و جلو آمد. تصویری از شمع بر روی بالهایش بود که نور از آن میچکید. پروانهها گرداگردش جمع شدند. پروانه آرام گفت:
باید به دنبال شمع راهی شویم اگر نجنبیم تاریکی اختاپوس همه جا را فرا میگیرد و دلها را میمیراند.
پروانهها پرسیدند: از راهی که شمع از آن عبور کرده برویم؟
پروانه گفت: نه! راهی که شمع را از آن بردند روشن است. باید از راهی برویم که شمع نرفته باشد؛ تا بتوانیم نور شمع را در آنجا هم روشن کنیم و همه عظمت نور را دریابند.
آفتاب نزده پروانهها پر کشیدند. به هر جا که میرسیدند، نور بالهای پروانه، آنجا را روشن میکرد.
نور بالهای پروانه،
طعمههای اختاپوس را میپراند. تازه خیالش از نبود شمع راحت شده بود که پروانهها حساب و کتابش را بهم زده بودند. به سربازانش دستور داد که پروانهها را از بین ببرند؛ اما نور بالهای پروانه، چشم سربازان را کور کرد.
شوق دیدار شمع، پروانهها را به حرکت وا میداشت. نور همه جا پراکنده شده بود. دیگر سیاهی مطلق نبود. روشنایی به روز تزریق شده بود. سربازان اختاپوس وقتی دستشان به پروانهها نرسید، در سیاهی شب، با زهر عقرب، به جان پروانهها افتادند. پروانه اگر چه زخمی شده بود؛ اما تسلیم نشد. به پروانهها گفت: باید برویم به جایی که قدر شمع را بدانند آن وقت چه ما باشیم چه نباشیم، آنها نور را پخش خواهند کرد.
پروانه وقتی پا به سرزمین دوستداران شمع گذاشت، رها شد؛ تا میتوانست نور بالهایش را بر همهی شهر تاباند.
کم کم پروانه توانش را از دست داد. زهر جسمش را فرا گرفته بود. دلش میخواست شمع را بار دیگر ببیند؛ اما از این همه نور در شهر، دیگر خیالش راحت شده بود. به بالهایش نگاهی انداخت از نور بالهایش، کل شهر میدرخشید.
میدانست روزی خواهد آمد که شمع را دوباره خواهد دید. چشمانش را به این امید برای همیشه بست.