«یکی از آن پنجشنبه‌ها»

«یکی از آن پنجشنبه‌ها»

«یکی از آن پنجشنبه‌ها»

پنجشنبه‌ها یک حس پرواز به سراغم می‌آمد. اصلا چهارشنبه شب‌ها به ذوقی که زودتر فردا برسد، زود می‌خوابیدم. زنگ ورزش که می‌خورد تند تند آماده می‌شدم و گوش انتظار زنگ خانه بودم. با شنیدن صدای زیبای “زینگ” با سر به سمت در مدرسه می‌دویدم. چشمانم دنبال محمدعلی می‌گشت. پنجشنبه‌ها از مدرسه‌اش که کوچه‌ی بغل مدرسه‌ی من بود دنبالم می‌آمد. توی راه کیف دنیا را می‌کردیم. گاهی کیف قهوه‌ای مدرسه‌اش را بالا می‌انداخت و می‌گرفت. من هم با قد و قواره‌ی کوچکم که مثل لاک پشت یک کیف قرمز بزرگ و سنگین را با خودم می‌کشیدم از خنده غش می‌کردم.
یک‌بار که داشت کیفش را بالا می‌انداخت یک دوچرخه‌ای با سروصدا و پرسرعت پشت سرمان زنگ زد و از پشت‌مان رد شد. محمدعلی هول شد. تلاش کرد که کیفش روی زمین نیوفتد. من با دهان باز به حرکاتش نگاه می‌کردم که یک‌دفعه داخل جوی آب کنارم پرت شدم و کیف محمدعلی کنارم افتاد. هر دو با ضربه‌ی او به این روز افتاده بودیم. به آرنجم که دست زدم صورتم جمع شد اما از وضعیتی که داشتم و لب‌های آویزان محمدعلی صدای خنده‌ام بلند شد. با بدبختی دستم را گرفت تا بیرون آمدم. اوضاع مانتو و شلوار و کیفم قابل تعریف نبود. با ناله‌ی من و نوچ نوچ محمدعلی به خانه‌ی عزیز رسیدیم. توی راه کلی وعده و وعید به من داد که آبروداری کنم؛ از آب‌نبات و خروس قندی گرفته تا قایم باشک بازی و گرگم به هوا.

تمام لذت پنج‌شنبه، جمعه‌های خونه‌ی عزیز به همین بازی کردن با محمدعلی بود که یک‌سالی بود از زیرش فرار می‌کرد و سراغ فوتبال با دوستانش می‌رفت. وقتی رسیدیم یواشکی من را وارد اتاق کرد و گفت:

  • بدو لباساتو از تو کیف مامانت بردار بپوش. مانتو و شلوارتو بده ببرم یه جا آویزون کنم خشک بشه. جون من نگو انداختمت تو جوب. پوستمو میکنن.

من هم با کمی ادا و اطوار گفتم:

  • باشه به شرطی که امروز و فردا همش بازی کنیم.
    قیافه کج و کوله شده‌اش با “باشه‌ای” که گفت جور در نمی‌آمد.

بعد از ناهار خاله‌ها و مادرم مشغول سبزی پاک کردن شدند. سینی چایی خوش عطر و بوی مادربزرگ که رسید، حرارت صحبت‌ها و دردودل‌هایشان بیشتر شد.

محمدعلی مشغول تعمیر دوچرخه‌‌ی آقاجان بود که چند وقت پیش به او داده بود. هدیه‌ی سیزده سالگی‌اش که به‌خاطر آن از خوشحالی وسط حوض پرید.
نزدیکش رفتم و گفتم:

  • محمدعلی من حوصلم سر رفته بیا قایم موشک بازی کنیم.
    آچار را برداشت. یک زانویش را روی زمین گذاشت و گفت:
  • باشه اینو ببندم الان میام.
    سریع هم به قولش عمل کرد. نزدیک دو ساعت انقدر بازی کردیم و دنبالم گشت و چشم گذاشت که خسته شد.
    هربار که می‌گفت: « معصومه این بار سری آخره‌ ها»، من هم آرنجم را نشان می‌دادم و بازی با اجبار و تهدید ادامه داشت.
    سرش را به درخت چسباند و تا صد شمرد. من سریع پشت مادرم پنهان شدم. قلبم مثل گنجشک می‌زد. هزار بار هم که بازی کرده بودم از هیجانم کم نمی‌شد. محمدعلی آرام اطرافش را نگاهی کرد. به سمت ما قدمی برداشت. بین راه برادر کوچکم که داشت با یک کاسه‌، از آب حوض روی سه چرخه‌اش می‌ریخت، آب را به شلوار محمدعلی پاشید‌. محمدعلی خسته و کلافه از دست من به مرز انفجار رسید و با صدای بلند به مادرم گفت:
  • اه آبجی بگیر این بچه هاتو دیگه. معصومه که دو ساعته تهدیدم کرده که اگه باهاش بازی نکنم بهتون میگه امروز اشتباهی انداختمش تو جوب. اینم از این فسقلیت که شلوارمو خیس کرد.
    بعد هم نفس عمیقی کشید و به من که با قیافه‌ی وا رفته از پشت مادرم نگاهش می‌کردم، چشمک زد.