«روی سنگها»
تیلهی مشکیِ چشمهایش پی مادر به این سو و آن سو میچرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمیذاری خونه پسرم؟»
ماشین کوچکش را محکم به خودش فشار داد و گفت: «میخوام بیارمش حرم. روی سنگ تندتر میره.»
با پای کوچک او تا حرم یک ربع راه بود. چشم مادر به گنبد و گلدستهها که افتاد زیر لب گفت: «السلام علیک یا احمد بن موسی»
سرش را بالا گرفت و چشمهای نمدار مادر را دید. ماشین را به سینهاش چسباند و سرش را کمی به سمت حرم خم کرد.
از شبستان رد شدند. چشمهایش به سنگفرشها بود. لذت سر دادن ماشین روی سنگها، دلش را آب کرده بود.
نزدیک ضریح رسیدند. چادر مادر را تکان داد. نگاه مادر را که دید، گفت: «مامان همینجا بشینیم من بازی کنم؟»
مادر با چشمهای سرخ نگاهش کرد. روی زانو خم شد. پشت دست پسرش را نوازش کرد و گفت: «مگه دوست نداشتی بریم حرم امام رضا؟ بیا اول بریم سلام کنیم به برادر امام رضا و دعا کنیم که زود زود بریم مشهد. بعدشم بریم ماشین رو سنگا بازی کن. باشه؟»
لبخند روی لب پسر نشست. سرش را تکان داد. چادر مادر را در مشت کوچکش فشرد. چند قدمی ضریح، صدای وحشتناکی با صدای جیغ و فریاد، همهجا پیچید. مادر، باشتاب، پسر را بغل کرد. صدای افتادن ماشین از دستش با صدای افتادن مادر قاطی شد. تیلههای مشکی چشمهایش دنبال ماشین که روی سنگهای نزدیک ضریح سر میخورد، بیحرکت ماند. ماشین در جویی از خون به ضریح که رسید، متوقف شد.
✍️محبوب