من میترا بودم (م. سلیمانی)
کولهام را روی میز کوبیدم، صدای بدی بلند شد. مادر نگاهی به من انداخت و گفت:
_ چه خبرته میترا؟ اجازهی رفتن به اون تولد کذاییام که گرفتی! دیگه چیه؟
دکمههای مانتوی مدرسه را با کلافگی باز کردم و گفتم:
_ یه بار تو عمرمون خواستیم بریم تولد. از زمین و زمون میباره! یه هفته خواهش و تمنا از شماها تا اجازه دادین،
حالا این تحقیق که باید فردا تحویل بدمو من تازه امروز فهمیدم. آخه چجوری هم تحقیق آماده کنم هم آماده بشم واسه تولد اه.
مامان چپ چپ نگاهم کرد و جلو آمد. در حالیکه وسایل پخش شده روی میزم را مرتب میکرد، گفت:
_ آهان پس بگو خانوم چرا انقد عصبیه! دوباره حساسیت روی درس و نمره! این دفعه رو سخت نگیر، یه بارم تحقیقت واسه سایت مدرسه انتخاب نشه! چی میشه؟ زودتر تمومش کن بعد صدام کن بیام موهاتو بابلیس بکشم.
انگشتهایم را لای موهای بلندم بردم و محکم چنگ زدم. ناامیدانه به او نگاه کردم و گفتم:
_وقتم کمه. ده نمرهی درس بینشه. سه روز پیش که من غایب بودم، خانوم گفته بوده. نامردا به من نگفتن.
با حرص گوشه ناخن انگشت کوچکم را کندم. خون دور تا دور ناخنم را قرمز کرد. آخ بلندی گفتم. مادر نگاهی به دستم کرد و زیر لب دیوانهای گفت و از اتاق بیرون رفت.
دستمال کاغذی را دور انگشتم بستم. مثل مرغ سرکنده شده بودم. در کمد لباسم را باز میکردم و با بدبختی فکر میکردم که چه لباسی برای تولد ترنم بپوشم و بعد در کمد کتابهایم را باز میکردم و نمیدانستم از کجا و چطور تحقیقم را شروع کنم. نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم دو ساعت بدون فکر به تولد، نمرهام را نجات دهم. مثل همیشه یک سرچ کلی انجام دادم:
_ شهدای دانش آموز دختر
مطالب زیادی برایم آمد، نمیدانستم سراغ زندگی کدام بروم که بتوانم با این وقت، یک تحقیق فوری انجام دهم.
نگاهم روی اسمی متوقف شد و در یک لحظه انتخابم را کردم. شهیده میترا کمایی!
در حال تایپ، زیر لب زمزمه کردم:
_ ببین میترا خانوم حالا که هم اسمیم بیا یه اطلاعات خوب بهم بدهو بذار تحقیقم کامل و خوب باشه. هم آبرومو بخر هم به تولد دوستم برسم. خدا خیرت بده شهیده جان.
مصمم شروع کردم به تایپ کردن:
_ همه چیز در مورد شهیده میترا کمایی
نمیدانم چقدر گذشت. حضور مامان که بابلیس به دست با تعجب نگاهم میکرد را حس کردم. روی زمین کنارم نشست و به برگهی سفیدی که رو به رویم بود نگاهی کرد و با ناراحتی گفت:
_ قربونت برم چرا ماتم گرفتی آخه؟ تو این دو ساعت هیچی پیدا نکردی بنویسی؟ حالا این دفعه خاص نباشه. چرا انقد گریه کردی آخه؟ پاشو بابلیس آوردم. لباسات کوشن پس؟
سرم را بلند کردم. تار میدیدمش، خودم را توی بغلش جا دادم و گفتم:
_ نمیرم مامان. خیلی چیزا پیدا کردم. میخوام بمونمو کاملش کنم.
مامان بازوهایم را گرفت. من را از خودش جدا کرد و با چشمهای گرد شده گفت:
_ میترا!
لبخندی زدم و گفتم:
_خوبم مامان.
با سرعت بلند شدم. صورتم را شستم. پشت میز تحریرم نشستم. با آرامش شروع کردم به نوشتن:
شهیده زینب (میترا) کمایی، دانش آموز اول دبیرستان، ۱۴ ساله. شهادت توسط منافقین.
دوست نداشت میترا باشد، اسمش را به زینب تغییر داد. میگفت: میخواهم مثل حضرت زینب سلام الله علیها باشم. از همان اول راهش درست بود. زندگی با قرآن و معنویت. زندگی پر از سختی همراه با صبر. فعال و پر هیاهو.
حال عجیبی پیدا کردم، که باعث شد جور دیگری ادامه دهم:
_زینب جان! آخه چطوری از اون سن کم انقد خوب زندگی کردی؟ انقد پاک و معصوم؟ چجوری بچههای مدرسه رو با خوبیات جذب میکردی؟ حجابتم که از همون اول خودت انتخاب کردی، محکم و با وقار! آخر سرم با چادرت شهید شدی.
باورش برام سخته، هم سنم بودی اما کلی کار و فعالیتهای تبلیغی و فرهنگی در سطح شهر انجام دادی!
همه اینا یه طرف اون کمکهایی که تو خونه میکردی تا بهت اجازه بدن بری نماز جماعت یه طرف. اونوقت من خودمو کشتم که با کلی شرط و شروط، بذارن برم تولد دوستم، اونم تولدی که خیلی حس خوبی بهش ندارم اما از رو کنجکاوی دوست داشتم برم.
نگاهی به کاغذ رو به رویم انداختم. به جای تحقیق، پر از درد و دل با زینب شده بود. پر از مقایسه. پر از حسرت. دلم نمیخواست نوشتن حرفهایم با او را تمام کنم. خودکارم را برداشتم و ادامه دادم:
همهی داستان زندگیت و عمر کوتاه ۱۴ سالهت برام خاصه اما اونجوری که تو شهید شدی حسابی داغونم کرد. وقتی به این فکر میکنم که یه روز بعد نماز جماعت دزدیدنت بعد چادر خودت رو دور گردنت پیچیدن و خفهت کردن انگار غم عالم میاد رو دلم. آره میدونم عاشق شهادت بودی اما….اما هیچی خداروشکر به آرزوت رسیدی.
با صدای پیامک خودکار را روی کاغذ گذاشتم. یکی از بچههای کلاس نوشته بود: ای کلک تو مهمونی ترنم رو لو دادی؟ چرا نیومدی پس؟ شوخی کردم بابا. چند تا از دوست پسرای بچهها اومدن تو. بعد صدای آهنگ و اینا. دیگه قاطی پاتی شد. همسایههاشون زنگ زدن پلیس. الانم درگیریم تو کلانتری. خوشبحالت که نیومدی.
با وحشت و انگشتان یخ زده گوشی را روی میز پرت کردم. تپش قلب گرفته بودم. باورم نمیشد. دستانم را روی صورتم کشیدم و گفتم:
_ آخ زینب خانوم! خوب آبرومو خریدی. وای باورم نمیشه. خدا چقد رحم کرد….
حس و حال عجیبی داشتم. چشمم به عکس شهیده زینب کمایی بود که از روی صفحه گوشی نگاهم میکرد. خودم را جمع و جور کردم. هزار بار خدا را شکر کردم.
تحقیقاتم را تند تند دسته بندی کردم. از کودکی و نوجوانی و فعالیتهایش نوشتم. از اخلاقیاتش، از اعتقاداتش، از افشاگریهای انقلابیاش، از حساب و کتاب اعمال و نماز شبش. از صبر و حجابش. از الگوی گرفتن از صاحب اسمش. از شهادتش. از اینکه هنوزم فعال است و نجات میدهد. از روح بزرگش که دوستانش را کمک میکند.
فایل کتاب «من میترا نیستم» که کل خاطرات زینب بود، را خریدم. روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خواندن. غرق خاطرات زینب بودم که در باز شد. مامان، بشقاب به دست کنارم نشست:
_ چشمات درد نگرفت انقد این گوشی دستت؟ تموم نشد؟
روی تخت نشستم. موهایم را با کش بستم. بشقاب پر از میوه را از دستش گرفتم و گفتم:
_ تمومش کردم. خیلی خوب شد خیلی. الانم یه کتاب دارم میخونم مرتبط با همون موضوع تحقیقمه.
مامان با افتخار سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
_ خب خانوم میترا خانوم محقق! بفرمایید اسم کتابه چیه؟
لبخند زدم و گفتم:
_ من میترا نیستم.
مامان دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت:
_ تبم که نداریو هذیون میگی. میوه بخور قندت افتاده لابد.
بعد هم از کنارم بلند شد و رفت.
من هم زدم زیر خنده و یک پر نارنگی در دهانم گذاشتم. عکس زینب را از گالری گوشی باز کردم و زیر لب گفتم:
_ کمکم کن. منم نمیخوام میترا باشم.
پایان
🍃کپی با ذکر نام نویسنده و نشانی کانال، مجاز است.
@khalvateraz