لایت (نویسندگان خلوت راز)
﷽
لایت
✍️نویسندگان خلوت راز
در اتاق پدر را محکم به هم کوبیدم، از شدت عصبانیت نفسم تنگ شده بود.
به دیوار تکیه دادم. صدایش از درون اتاقش به گوش می رسید.
-اگر خیال کردی می ذارم مثل سوزان خودتو بدبخت کنی کور خوندی؛ من نمیذارم. کرواتم را شل کردم تا بتوانم بهتر نفس بکشم. سوار آسانسور شدم. نگاهی درآیینه به خودم انداختم، صورت سفیدم از شدت عصبانیت مانند لبو شده بود. همیشه نام سوزان منقلبم میکرد.
اگر سخت گیریهای پدرم نبود، اتفاقات بهتری برای من و سوزان میافتاد. به پارکینگ رفتم. نفس عمیقی کشیدم و در ماشین را باز کردم. کمی در ماشین نشستم، بلکه آرامتر شوم. از شرکت پدر خارج شدم و به طرف دفتری که دانشگاه برای کار تحقیقاتی پایان نامه، در اختیارمان گذاشته بود، رفتم. هم تیمیهایم هنوز نیامده بودند. کلافه و سردرگم در سالن کنفرانس قدم میزدم و زیر لب با خود تکرار میکردم که:
_ امروز روز من نیست.
نمیدانستم در آن شرایط، فکرم را بر روی پایان نامهام متمرکز کنم یا حرفهای مستبدانهی پدرم.
چند روزی میشد که سرم از دست این فکرهای مزاحم درد گرفته بود. واقعا دیگر تحمل این وضع را نداشتم. چشمانم مدام سیاهی میرفت. باید چیزی میخوردم تا آرام شوم. می دانستم بالاخره تنشهای عصبی من را خواهد کشت. سراغ کشوی مخصوص خودم رفتم. قفلش را باز کردم. کمی گشتم و یک شکلات پیدا کردم. تا خواستم آن را بخورم، چشمم به عکس سوزان افتاد که از لای کشو پیدا بود. چشمان مهربانش به من زل زده بودند. قاب عکس را برداشتم و نگاهش کردم. با تک تک سلولهای بدنم نبودنش را احساس میکردم. غمی در دلم نشست. زیر لب گفتم:
_سوزان چرا تنهام گذاشتی؟
تقه ای به در خورد؛ ماریا و کاترینا وارد شدند. عکس سوزان را با عجله، در کشو گذاشتم و درش را قفل کردم. بعد از احوال پرسی، کاترینا گفت:
-چیزی شده الکس؟ اتفاقی افتاده؟
همانطور که به طرف میز میرفتم، گفتم:
-نه چه اتفاقی؟
از توجه بیش از حدش نسبت به خودم متنفر بودم. جایی در قلبم برای کاترینا وجود نداشت. سوزان همهی قلبم را پرکرده بود. تلفن را برداشتم و انواع و اقسام فست فودها را سفارش دادم. ماریا که با تعجب و دهان باز به لیست سفارشاتم نگاه میکرد، گفت:
_ اوه خدای من! تو دیوونهای. چطور میتونی وسط این همه سر شلوغی و استرسِ این پایان نامهی لعنتی به فکر سیرکردن شکمت باشی؟! من که به خاطر این پروژه، توی چند وقت اخیر حتی یک وعده درست حسابی هم از گلوم پایین نرفته.
با این حرفش، یک تای ابرویم را به شکل مسخره ای بالا دادم و درحالی که با خنده به اندام لاغرش نگاه می کردم، گفتم:
_خب عجیب نیست که برخلاف روزای گذشته بیشتر غُر می زنی! ضمنا من موقع کار بهخاطر هوش بالام خیلی فسفر میسوزونم و از همه مهمتر اینکه من یک ورزشکارم.
و بعد چشمم به کاترینا افتاد که با پوزخندی معنی دار، به برآمدگی شکمم نگاه میکرد. با لحن طنزآلودی گفتم:
_دوستان عزیز! اصلا نگران هیکل خوشفرم من نباشید.
این را که گفتم، قهقهه هر سه نفرمان بلند شـد. سپس، عقب گرد کردم و پشت به آنها درحالی که باقدمهای موزون به سمت پنجره میرفتم، زیر لب برای صدمین بار، پروفسور شوسِتر را به خاطر این گروه بندی تهوع آورش، شماتت کردم. به هر حال من آدم بدقلقی بودم اما از یک طرف اهل اعتراض و دردسر نبودم و از طرفی دیگر، قوانین سخت گیرانهی دانشگاه “مانهایِم” جایی برای اینکارها باقی نمیگذاشت.
البته باید منصف بود و این را هم گفت که جای قابل تحمل این ماجرا، همگروه ایرانیام، سینا صولتی بود که از نظر من، حسابی نخبه و عاقل بود. استعداد این پسر در طرحها و ایده هایش نُقل زبان اساتید دانشگاه بود. من هم به خاطر استعدادم در ریاضی و همین طور شغل پدرم، ترجیح داده بودم که رشته ی اقتصاد را انتخاب کنم. ماریا که با آن سری اخلاق های خاص خودش، فقط برای رسمی شدن در یک شرکت بزرگ این رشته را انتخاب کرده بود. کاترینا هم دست کمی از ماریا نداشت. او به شدت دختر مغروری بود و صد البته از اینکه زیاد به پرو پای من میپیچید هیچ احساس خوبی به او نداشتم و از همان اول نسبت به او احساس نفرت داشتم.
به سمت قهوه ساز رفتم و همانطور که روشنش می کردم، روبه دخترها گفتم:
_خب خانما با یه فنجون قهوه موافقید؟
کاترینا نگاهی به ماریا کرد و بعداز گرفتن تایید از او، رو به من گفت:
- قطعا خوردن یه قهوه اونم با چنین وضعی حسابی سرحالمون میاره.
سرم را به تایید صحبتش تکان دادم و با لبخندی تصنعی، چشم از آن دو گرفتم و سرگرم تدارک سه فنجان قهوه شدم. قهوه ساز را خاموش کردم و همانطور که فنجانها را پر می کردم، تقه ای به در خورد و به دنبالش چهره بشاش سینا در چهار چوب در ظاهر شد.
با ورود سینا، لبخند کاترینا روی لبش ماسید و گرهای به ابروهایش انداخت.
برخلاف کاترینا که همیشه ملاقات با ایرانیها خلقش را تنگ می کرد، من بادیدن سینا، لبخند دنداننمایی مهمانش کردم و یک فنجان دیگر هم کنار آن سه تا گذاشتم.
فنجان قهوهام را از سینی برداشتم و در همان حال که کمرم را به پشتی صندلی تکیه میدادم، پرسیدم:
- خب بگید ببینم چه کردین؟ تحقیقاتتون به کجا رسیده؟
ماریا نگاهی به چهرهی منتظر ما انداخت. موهای تیره و لختش را پشت گوشش فرستاد و گفت:
_بینید دوستان! تحقیقات ما اینو نشون میده که تحول اقتصادی از این روش “کامِندا”، اصلا جواب نمی ده…
با آمدن سفارشات، ماریا حرفش را نصف و نیمه رها کرد. سفارشات را تحویل گرفتم و آنها را روی میز چیدم. با دست اشاره کردم که از خودشان پذیرایی کنند که البته هیچ کدامشان میلی به غذا نداشتند. سینا هم که مثل اکثر اوقات، ترجیح می داد که لب به چیزی نزند. گاهی این ادا و اطوار هایش آن هم در نخوردن بعضی غذاها، واقعا کفر آدم را بالا میآورد. کاری میکرد دو تکه استیک یا ساندویچ سوسیس، با آن نگاه های مزخرفش برایت زهرمار شود.
کاغذ دورِ ساندویچم را باز کردم و گاز بزرگی به آن زدم. با همان دهان پر به ماریا اشاره کردم و گفتم:
_خوب ادامه بده ماریا. داشتی درمورد روش”کامِندا” صحبت می کردی.
ماریا سرش را بالا گرفت و وقتی انتظارم را دید، دنبالهی صحبتش را از سر گرفت:
_ آهان بله. ببینید! ما باید همین روش موجود سرمایه گذاری -کاپاتالیسم- رو پیاده کنیم منتها با یک کار ویژه! یعنی ذهن سرمایه گذار رو به چیزی که توش پول بیشتری باشه هدایت کنیم.
کاترینا سرش را به علامت تایید تکان داد و با لوندی خاص خودش گفت:
_خب من و ماریا به این نتیجه رسیدیم که بهتره سرمایه گذاری آنلاین رو تقویت کنیم که نظر من روی پخش مواد آرایشی و بهداشتیه. ساندویچ را داخل پیش دستی گذاشتم و با دستمال دور دهانم را پاک کردم. انگشتهایم را در هم قفل کردم و خیره به چهرهی پیروزمندانهی کاترینا گفتم:
_ متاسفم که اینو میگم؛ ولی رکود اقتصاد اروپا، بخاطر این روشه. قشر کارگر، روزبه روز داره بیچاره تر میشه و برعکسش طبقهی سرمایه دار، ثروتمندتر!
کاترینا با بیتفاوتی، نیشخند تلخی به رویم زد:
_ ببین کی داره این حرفو میزنه !؟ خوبه خودت ثروتمندی، اون وقت طرفداری کارگرها رو میکنی! پیشنهاد خودت چیه؟
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
_ پیشنهاد من اینه که بیایم با روش تقسیم مساوی سود بین سرمایه گذار و کارگر پیش بریم. البته با کمی تغییرات.
با این حرفم سینا دست از نوشتن برداشت و گفت:
_ این روشم اصلا خوب نیست. اثرشو روی شوروی دیدیم.
و بعد چشمش به کاترینا افتاد که داشت بیهدف و بی توجه به صحبتهای سینا، کاغذ مقابلش را خط خطی می کرد. با خونسردی از او چشم گرفت و ادامه داد:
- از طرفی هم، تقسیم سود مساوی، هیچ رغبتی برای سرمایه گذاری ایجاد نمیکنه.
ماریا به سمت جلو خم شد و با لحن کلافهای گفت:
_ میتونی بیشتر توضیح بدی سینا؟ دقیقا منظورت از این حرفا چیه؟
سینا دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_ دوستان، شرکت بررسی روش “کامِندا” رو به ما محول کرده، چرا از همین روش استفاده نکنیم؟ اصلا در موردش تحقیق کردید؟ من معتقدم که این روش، روش خوبیه البته با تغییرات جزئی میتونه برای این رکود اقتصادی اروپا، راه گشا باشه.
دستم را زیر چانهام گذاشتم و گفتم:
سینا خودت میدونی که این روش، تو عصر جدید جواب نمیده. اصلا کسی بهش تمایل نداره. ماریا با حالت جدی خطاب به سینا گفت: حق با الکسه! این طرح اصلا نمونهای برای بازدهی موفق نداره. پس چطور میشه این حرفو ثابت کرد؟
کاترینا به سمت ماریا برگشت و با خندهی تمسخر آمیزی گفت:
_شاید از کشورش قراره مصداق موفقی برامون بیاره. درست میگم آقای صولتی؟
این را که گفت؛ نگاه شیطنت آمیزش را به سینا دوخت و پای چپش را با تکبر روی پای راستش انداخت. سینا دست مشت کردهاش را پنهان کرد و در حالی که صورتش از کنایه زدنهای کاترینا سرخ شده بود، گفت:
_ وقتی سرمایه گذار و کارگر بر سر سود توافق کنن، اینجوری به نفع هر دو طرفه. در ضمن آوردن نمونه و مصداق از کشورم جز افتخارات منه خانم لوتر!
و سپس بلند شد. خواست کتش را بردارد تا جلسه را ترک کند که مانع رفتنش شدم. همه را به آرامش دعوت کردم و خواستم کمی احترام متقابل را رعایت کنند. بالاخره سینا را به اجبار روی صندلی اش نشاندم و گفتم:
_خب سینا ما منتظریم کارایی روش پیشنهادیت رو با ذکر نمونه برامون اثبات کنی، البته لطفا.
او هم سری تکان داد و چند کاغذ از پوشه دکمه دارش بیرون کشید. آنها را مرتب کرد و گفت:
_ظاهرا دوستان فراموش کردند که برای چی اینجا هستیم. مسلما اگر بنا به اختیار خودم بود هیچ وقت در همچین جمعی شرکت نمیکردم. لازمه یادآوری کنم همگی ما طبق مقررات دانشگاه برای ارائه ی پایان نامه تو این شرکت جمع شدیم! همون قانونی که من رو ملزم میکنه که با شخصی مثل خانم لوتر، همکاری کنم؛ همون قانون هم مجبورم میکنه که راه حل پیشنهادی خود شرکت رو برای تز پایاننامه بررسی کنم؛ نه راه های من درآوردی رو!
بعد از تمام شدن حرفهایش از جا بلند شد. برگهها را مقابل من گرفت و گفت:
_فعلا اینا رو بخونید، قسمت توضیح و اثباتشم بمونه برای یک وقت دیگه.
و بعد با یک خداحافظی کوتاه از شرکت خارج شد.
چند روزی از آن بحث کذایی در شرکت گذشته بود. متوجه شدم که سینا با یک استاد آکادمی اسلامی، در هامبورگ قرار دارد. من هم به دعوت سینا او را همراهی کردم. وقتی فهمیدم که این قرار ملاقات مربوط به پروژهی پایاننامه و روش پیشنهادی سینا بود، برایم مهمتر شده بود.
ماشینم را با فاصله ی زیادی از مدرسه دینی یا به قول سینا حوزه علمیهی «هامبورگ»، پارک کرده بودم. بعد از پایان قرار ملاقات، با هم در خیابان به سمت ماشین قدم میزدیم. نگاهم به جلوی پایم بود اما فکرم درگیر صحبتهای کارشناس مدرسه دینی شده بود. به نظرم او بیشتر شبیه یک کشیش بود تا یک کارشناس. ضمن اینکه او، علاوه بر تسلط به مباحث دینی، به علم اقتصاد هم اشراف داشت.
_ کجایی الکس؟
با صدای سینا به او نگاه کردم و گفتم:
_ هان؟ هیچی. میگم اصلا فکرشم نمیکردم که یه تاجر موفق، اونم هزار سال پیش، با ثروتش، کل دنیا رو متحول کنه. اینکه توی تجارت از روشِ… اوممم… چی بود سینا؟
- مضاربه
- آهان آره. از روش مضاربه استفاده کرده باشه، هیچ بهرهای هم دریافت نکرده باشه. و عجیب اینکه مالش هم چند برابر شده باشه!
سینا گفت:
_ دقیقا الکس. بهخاطر همین من به روش «کامندا» بیشتر تمایل داشتم. خب مضاربه به نوعی شبیه «کامندای» اروپاست، البته قبل از انقلاب صنعتی. ولی خب فرقهایی با «مضاربه» داره. مثلا در روش کامندا، بهره گرفتن لحاظ میشه، یعنی چه سود باشه چه نباشه، بهره باید به صاحب سرمایه داده بشه.
به تایید حرفهایش سر تکان دادم و گفتم:
_ آره دقیقا! تعجب منم از اینه که در مضاربه اصلا هیچ بهرهای تعلق نمیگیره و فقط براساس سوده، اما و اگری هم اگه باشه، قبل از شروع کار توافق میکنن. همه چی مشخص و واضح. خیلی خوشم اومد.
حالا سینا یه چیزی بگم. شاید باورت نشه اما من فکر می کردم صاحب این شم اقتصادی، یک آقاست.
سینا خندید و گفت:
_ آخ که نمیدونی چقدر اون لحظه قیافهات دیدنی بود. وقتی فهمیدی همهی این تفاسیر راجع به همسر پیامبر اسلامه و تموم این دم و دستگاه و تشکیلات اقتصادی برای یک خانم بوده.
- آره واقعا تعجب کردم. اون زن یک بیزینس من واقعیه. راستی اسمش رو فراموش کردم.
- خدیجه، حضرت خدیجه! چندین بار زمزمه وار نام خدیجه را با خودم تکرار کردم و بعد گفتم:
_می دونی سینا! من هیچوقت در مورد ادیان دیگه مطالعه نداشتم. البته تعصبی هم ندارم؛ اما اعتقادم اینه که همشون از طرف خدا هستن. ولی چیزی که این وسط برام تازگی و زیبایی داشت این بخششِ ثروت از سوی “میس خدیجه” بود. چون آقای کارشناس می گفت ایـن بانو، به خاطر عقاید و باورش، بدون هیچ چشمداشتی همهی اموال و داراییش رو در ایـن راه تقدیم کرده.
سینا به تایید صحبت هایم، پلک بر هم گذاشت و بعـد خیـره به فقیرِ سیاه پوست آن سمت خیابان، گفت:
_حالا همهی اینا یه طرف. طرف دیگه ی قضیه اینه که این خانم برجسته و موفق، توی زمانی چنین فعالیتهای تجاری و اقتصادی پرباری داشته که جنس زن، هویت نداشته. یعنی به جنس زن به عنوان یک انسان بها نمیدادن. حتی توی همون زمان قبل از اسلام، دخترها رو بعد از به دنیا اومدن میکشتن. حالا تصور کن که در این شرایط یک بانو به جایی برسه که همهی مردهای روزگار خودش هم، سرش حساب ویژهای باز کنند. با این وجود باید هم خاص باشه.
فوری گفتم:
_حتما خاصه. طوری که حتی به قول مستر عظیمی، لابه لای فرازهای انجیل و تورات هم با عنوان”مبارکه” ازش یاد شده!
سینا لبخندی زد و با شیطنت گفت:▫️
- الکس به نظرم چند وقت دیگه بیا همینجا، حوزه علمیه برای تحصیل ثبتنام کن. خدایی خیلی بهت میادا. انقدر خوب توضیح میدی که برای یک لحظه دلم برای مراسمهای توی ایران تنگ شد.
من که از حرف هایش چیزی دستگیرم نمی شد، متعجب و سردرگم به او گفتم:
_ هی پسر! قرار نشد دستم بندازی. میگم سینا من گشنمه؛ با دعوت به یه کافیشاپ موافقی؟ البته به حساب تو!
و خیره به چشمهای گرد شدهی سینا که داد میزد در بد مخمصهای گیر افتاده، از ته دل قهقهه زدم.
فنجان قهوهام را روی میز گذاشتم. سرم را به سمت سینا چرخاندم. از وقتی آمده بودیم، چند باری را بهخاطر تماسهای تلفنی بیرون رفته بود. نگاهی به دور و اطرافم انداختم. عاشق فضای کلاسیک این کافه شده بودم. تابـش نور خورشید که از درز پردههای کافیشاپ به داخل سرک میکشید، با میز و صندلیهای چوبیاش هارمونی قشنگی ساخته بود.
یک برش از کیک شکلاتیام را که خوردم، چشمم به سینا افتاد. هنوز مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. تند تند با پشت خطیاش حرف میزد. پیش خودم گفتم:
_ بر خلاف نگرانیهای پدرم، سینا اصلا پسر بدی نیست. امروز که باهم رفته بودیم هامبورگ بـرای تحقیقات، حس کردم که میتونیم دوستهای خوبی برای هم باشیم.
در همین فکرها بودم که صندلی رو به رویم کشیده شد. به سینا که سعی داشت لبخند بزند، نگاه کردم. همانطور که بر روی صندلی می نشست، گفت:
_ببخشید چند تا تماس ضروری بود، نمیشد جواب ندم.
_ضروری و البته مرموز! چی شده سینا؟ مشکلی پیش اومده؟
_ مرموز چیه؟ واسه من الکی حرف در نیار. راستش آقای عظیمی یک تاجر اروپایی رو به من معرفی کرده که از همین روش مضاربه استفاده میکنه. داشتم با مشاور مدیرعامل همون شرکت تجاری صحبت می کردم که یه قرار ملاقات هماهنگ کنه برام.
از حرفش حسابی تعجب کردم و گفتم:
_ چه جالب! اوممم سینا منم میتونم توی این ملاقات همراهیت کنم؟ راستش بدم نمیاد نمونه موفقی از استفاده کنندهی این روش رو ببینم.
سینا لبخندی زد و با طعنه گفت:
_چرا که نه حتما. میخوای خانم لوتر رو هم بیار که دیگه لازم نباشه برای اثبات موفقیت این روش، از کشورم براش نمونه بیارم!
من که از حرصی شدنش خندهم گرفته بود گفتم:
- اوه سینا! فکر کنم کاترینا بدجور کفرتو بالا آورده!
******
چند روز گذشته بود، کاترینا و ماریا هنوز دنبال روشهای مختلف بودند. نمونههایی هم ارائه میدادند که با بررسی هر کدام، به ناکارآمدی آن روش میرسیدیم.
عصر با سینا برای قرار ملاقات با مدیرعامل شرکت تجاری هماهنگ کرده بودم. وقتی نزدیک آنجا شدیم، سینا گفت:
_همینجاست الکس، شرکت تجاری “لایت”.
ماشین را نزدیک شرکت پارک کردم و زیر لب گفتم:
_چه اسم جالبی هم داره. لایت، نور، …
وارد شرکت شدیم. سالن انتظار، بزرگ و مدرن بود با مبلهای چرمی یشمی و کفپوشهای سفید که مثل نگین میدرخشید. سینا نزدیک منشی که دختر جوان و زیبایی بود، رفت. چند لحظه بعد به طرفم آمد و با تعارف منشی، روی مبل، کنار هم منتظر نشستیم.
مجلهی روی میز را برداشتم و بدون اینکه به سینا نگاه کنم با شیطنت گفتم:
حالا دلیل تماسهای مکرر جنابعالی رو فهمیدم آقای صولتی! سینا با تعجب پرسید: ببخشید؟ کدوم تماسا؟
_نه خوشم اومد از انتخابت. دختر زیباییه!
سینا سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:
_کافر همه را به کیش خود پندارد.
نگاهی به سینا کردم. سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد. خواستم چیزی بگویم که منشی گفت:
_بفرمایید آقایون.
به طرف اتاق مدیر عامل رفتیم. سینا تقهی آرامی به در زد و وارد شدیم.
خانمی رو به پنجره ایستاده بود. نوع پوشش متعجبم کرد. کت و دامن بلند آبی روشن با روسری سورمهای پوشیده بود.
با صدای سلام سینا متوجه حضورمان شد. به سمتمان برگشت. چیزی را که میدیدم، باور نمیکردم. چند بار پلک زدم تا مطمئن شوم درست میبینم. او هم، همانطور سر جایش میخکوب شده بود.
با هیجانی که باعث لرزش صدایش شده بود گفت:
_الکس؟! تو اینجا چیکار می کنی؟
خدای من! چقدر دلم برای صدای زیبایش تنگ شده بود. چند لحظه شوکه به سوزان نگاه کردم. این اولین باری بود که بعد از جدا شدن از هم، میدیدمش.
سینا که نگاه سردرگمش بین من و سوزان جابهجا میشد، گفت:
_ شما همدیگرو میشناسین؟
همان طور که نگاهم به سوزان بود، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-چیزی فراتر از آشنایی…
سوزان سرش را پایین انداخت و گفت: «اصلا فکرشو نمی کردم که دوباره ببینمت.»
به طرف مبلها اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید بشینید. منو ببخشید. مرور خاطرات گذشته باعث شد سرپا بمونید.
سینا نگاهی به ما کرد و گفت:
_من فکر میکنم شاید حرفهای مهمی داشته باشین. ازطرفی فرصت برای قرار کاری زیاده. با اجازتون.
و به سرعت از اتاق خارج شد.
من که هنوز در شوک بودم موقعیتم را فراموش کردم و به طرف سوزان قدم برداشتم. سوزان سرش را بلند کرد و با چشمان زیبایش نگاهم کرد. حس سختی و کلافگی در وجودش موج میزد. دستش را مقابلم گرفت و گفت:
_ نه الکس همه چیز بین ما تموم شده.
دلتنگی و ناراحتی از این یکسال دوری از او، تن صدایم را بالا برد:
- بدون هیچ توضیح منطقی؟ بدون اینکه بگی چی شد که به این همه عشق پشت کردی؟ من که با عقیدهات کاری نداشتم. گفتی راهمو پیدا کردم، گفتم باشه من بهت ایمان دارم. گفتی میخوام مسلمون بشم، گفتم من کاری به آئینت ندارم. چیزی که میخواستم تو بودی لعنتی! خود تو.
در حالیکه سمت چپ سینهام را فشار میدادم گفتم:
چطور تونستی بیخبر بذاری و بری؟ تمام روزهای بعد از تو، اسمش زندگی نبوده سوزان.
▫️▫️▫️▫️▫️
سوزان روی صندلی نشست. به طرف میز خم شد. سرش را با دستانش گرفت و گفت:
_متاسفم الکس ولی چیزایی بود که نمیتونستم بگم. یه علتش خودت بودی الکس. من بخاطر خودت، ترکت کردم.
پدرت باهام صحبت کرد. اول دوستانه ولی بعد از اینکه فهمید تو رو با هیچ چیز عوض نمیکنم بهم گفت اگر پاتو از زندگی الکس بیرون نکشی طردش میکنم و تو باعث جدا شدن تنها پسرم از من میشی.
بهم گفت: مگه تو دین جدیدت به پدر و مادر اهمیت نمیدن؟
وارفته روی مبل نشستم. به چشمهای پر از اشکش نگاه کردم. لبهایش بهخاطر بغضی که داشت، لرزید و گفت:
_نه میتونستم از حقیقتی که بهش رسیده بودم دست بکشم و نه میتونستم از تو دل بکنم. اما اما نتونستم از پدرت جدات کنم الکس، اون فقط تو رو داشت.
و آهسته زیر لب گفت:
_مثل من
او حرف میزد و من در این فکر بودم که زیبایی و وقار بیش از حدش بهخاطر چشمان عاشق من بود یا گرایشش به اسلام! برخلاف پدرم، من هیچ مشکلی با عقاید سوزان نداشتم. همان اوایل مسلمان شدنش به حرفهایش علاقهمند شده بودم اما پدرم رشتهی این جذب شدن به دین او را، همان ابتدا قطع کرد. با دوری سوزان از من.
نگاهش کردم و با حسرت گفتم:
_سوزان من نمیتونم ترکت کنم. هر طور شده دیگه نمیذارم خودتو از من مخفی کنی. الانم بیا بریم که باید تمام ماجرای این یکسال و این شرکتو برام تعریف کنی. پایین منتظرتم.
بدون اینکه منتظر جوابش باشم، بلند شدم و به سمت در رفتم..
▫️▫️▫️▫️▫️__
از شرکت بیرون آمدیم. با رسیدن به پارکی که برای جفتمان پر از خاطره بود، لبخندتلخی زد که از چشمم پوشیده نماند. ساعتها در پارک قدم زدیم. به اندازه یکسال دوری با هم حرف زدیم. من از دلتنگیهایم گفتم. از سردرگمی و خستگیهایم تا درس و دانشگاه و پایاننامهام.
سوزان هم برایم تعریف کرد. از غم بزرگی که روی شانه هایش سنگینی میکرد. هم بهخاطر اجبار دوری از من و هم بهخاطر طرد شدنش از خانواده برای تغییر دینش.
گرچه بعد از مدتی قهر و نارضایتی، پدرش بهخاطر مشکل حاد قلبی تمام کارهایش را به سوزان واگذار میکند و آخر عمرش تمام ثروتش را به تک دخترش میبخشد.
سوزان با ذوق عجیبی از روزهای اول تأسیس شرکت تجاری “لایت” تعریف میکرد. تمام همتش را روی اجرای اقتصاد اسلامی گذاشته بود. وقتی الگوی خودش را حضرت خدیجه معرفی کرد با لبهای پر لبخند من مواجه شد. حسابی تعجب کرده بود و گفت:
_چیه الکس؟ چرا میخندی؟
همینطور که حس عجیبی وجودم را پر کرده بود گفتم:
_سوزان من میشناسمش. من میس خدیجه رو میشناسم. ماجراش مفصله. راستش مختصر و مفید بخوام بگم اینه که تو جریان طرح تحقیقیمون سینا منو با این بانو آشنا کرد. خیلی واسم بزرگ و محترمه. یه حس خاصی بهش دارم.
سرم را که بالا گرفتم با کمال تعجبم برق اشک را در چشمان سوزان دیدم. با ناراحتی گفتم:
_چی شد عزیزم؟ چرا …
وسط حرفم پرید و گفت:
_چیزی نیست. اشک شوقه. باورم نمیشه اینا رو دارم از زبون تو میشنوم. خیلی خوشحالم.
میخواستم جوابی به حس خوش سوزان بدهم که صدای زنگ موبایلم مانع شد. با دیدن اسم سینا روی صفحهی گوشی، به پیشانیام کوبیدم. پاک سینا را فراموش کرده بودم. عامل رسیدن من به همه چیز بود ولی حالا…
_الو
_الو و زهرمار. تو خجالت نمیکشی پسرهی عاشق و شیربرنج؟ واقعا دمت گرم. خوب منو کاشتی رفتی.
حالا هم بعد از گذشت یکسال که وسط این بیابان، کنار نخلی با سوزان ایستادهایم و در حال گرفتن عکس سلفی هستیم با صدای دادِ سینا به او نگاه میکنیم.
_آهای الکس خوب منو کاشتی رفتی. بیا این غذاها رو بگیر؛ دستم افتاد. انقد شلوغ بود که نگو.
به سوزان نگاه میکنم و با لبخند سری تکان میدهم.
به سمت سینا میرویم و غذاها را از دستش میگیریم. چپ چپ نگاهم میکند و میگوید:
_تو مگه نمیخواستی زودتر برسی موکب عیسی بن مریم باهاشون هماهنگ کنی؟ بدو دیگه.
کولهام را روی دوشم جابهجا میکنم و میگویم:
_سینا تو چقد عجولی بچه. من و شریکم قراره موکب بزنیم. تو چرا انقد حرص میخوری آخه؟
بعد رو به سوزان میکنم و لبخند همیشگیاش که از کلکل من و سینا بر لبانش نقش بسته را شکار میکنم و میگویم:
_ مگه نه بانو سوزان؟
با چشم غرهای به من یادآوری می کند که چرا «نورا» صدایش نکردهام. من هم با خنده دستش را میگیرم و میگویم:
_هر وقت تو یادت موند بهجای الکس، «علی» صدام کنی اونوقت از من توقع داشته باش.
با شنیدن صدای پوف کلافهی سینا به او نگاه می کنیم. کولهام را میکشد و میگوید:
_ بابا شرکای عزیز! ناسلامتی منم سهامدار اون شرکتم که دارین سودش رو اینجا بذل و بخشش میکنید. غذا رو بخورید راه بیوفتیم. صد تا عمود دیگه مونده!
با خنده و تایید حرفهای سینا، راه میافتیم. همراه با مردمی که از هر رنگ و نژاد و زبانی آمده بودند، دست در دست سوزان حرکت میکنم. هر لحظه قلبم پر از رضایت و عشق می شود، هم بهخاطر وجود سوزان، هم بهخاطر حقیقتی که برایم روشن شده بود.
بعد از ازدواجم با سوزان من و سینا با او شریک شدیم البته به دور از چشم پدرم. شراکتمان هم بر اساس مضاربه بود و در زمان کوتاه، سود قابل توجهی به دست آوردیم. شم اقتصادی سوزان همیشه برایم قابل تحسین بود.
با صدای سوزان به سمتش برمی گردم:
_ علی رسیدیم. موکب عیسی بن مریم اونجاست. میخوای چی بهشون بگی؟
تردیدش را که می بینم، می گویم:
_ نورا جان میخوام برم بگم من یه مسیحی بودم که تازه راهم رو پیدا کردم. این هدیه رو از طرف من و همسرم قبول کنیدو خرج ساخت یه موکب با امکانات خوب کنید.
نورا با چشمان پر از اشک لبخندی می زند و می گوید:
_ موکب “لایت” برای خدمت به عاشقا و راه یافتههای این مسیر روشن …
پایان.
▫️▫️▫️▫️▫️__
کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است.
@khalvateraz