گناه من چیست؟ (ز.کاظمی فخر)

گناه من چیست؟ (ز.کاظمی فخر)

گناه من چیست؟ (ز.کاظمی فخر)

سراسیمه می‌دویدیم‌؛ آنقدر هول و ولا داشتیم که حتی همدیگر را فراموش کرده بودیم!
مادر عقب‌تر مانده بود. نفس زنان صدایم کرد:
«صبر کن؛ دیگر توانی برایم نمانده»
بر روی سکوی نزدیکمان نشست، نفسی تازه کرد و گفت: «راستش، راستش بیشتر برای تو ترسیدم. نباید تنها می آمدیم.»
راست می‌گفت، فرارمان بی دلیل بود اگر چه واقعا ترسیده بودیم.
آن پیرمرد تَرکه به دست کنار خانه‌ای، ایستاده بود و هرکسی که نزدیک خانه می‌شد با ترکه به جانش می‌افتاد. گونه‌های ملتهبش، عصبانیت چهره‌اش را دو چندان کرده بود. همینکه سرش را به طرفمان چرخاند، وحشت زده، فرار کردیم.
مادر گفت: «همه چیز غیر طبیعی‌ست، آن از اتفاق‌های بازار عکاظ، حالا هم اینجا.
چرا اینقدر وحشی شده؟!
بازار عکاظ را یادت می آید که چگونه با محمد رفتار کرد؟»

محمد! همان جوان خوش سیمایی که حرف‌های زیبایش تمام هوش و جانم را تسخیر کرده بود. من نه پیرمرد را می شناختم و نه محمد را؛ ولی صحبت‌های محمد عجیب فکرم را مشغول کرده بود.
گفتم:
-از نگاهش بیشتر ترسیدم تا از ترکه‌ی در دستش!
معلوم نبود کجا را نگاه می‌کرد. بعید می‌دانم که ما را دیده باشد. در بازار هم وقتی طرف محمد سنگ پرت کرد، نگاهش جای دیگری بود.»
مادر گفت: «احول ست جانم؛ این را همه می دانند؛ اما تاجر قَدَریست. اصالت خانوادگی‌ش هم بیشتر مشهورش کرده، در این جزیره، مال و اموال داشته باشی و اصالت خانوادگی، اختیار انجام هر نوع کاری را خواهی داشت، حتی اگر امین قریش را سنگ بزنی! یا ترکه به دست به جان این و آن بیفتی»
گفتم: «حالا چه کنیم؟»
سکوتش یعنی اینکه نباید ادامه می دادم چون دنبال راه حل بود.
حال مادر را نمی‌توانستم بفهمم نگرانی، ترس یا وحشت! هر چیزی که بود مرا با تصمیمش غافلگیر کرد:
-باید برگردیم!
من که تمام ذوق و شوقم از وعده‌ی دیدار محبوبم، کور شده بود؛ نالیدم:
َ-نه مادر شما را به جان سلیم نه! این همه راه نیامدیم که ندیده برگردیم. بیا یکبار دیگر امتحان کنیم.

تردید را که از چشمانش خواندم به خودم جرات اصرار بیشتر را دادم
آنقدر گفتم و گفتم و خواهش کردم تا مادر گفت: «ساکت باش دختر! بگذار ببینم چه باید کرد! چندبار باید بگویم جان برادرت را قسم نده.»
به هر حال مادر اگر نگران من بود حق داشت اینجا اگر چه زادگاه پدر و مادرم بود منتها این پانزده سال دوری، خواه ناخواه با کوچه‌ها و مردم این شهر غریبه‌اش کرده بود، بخصوص اینکه در سنی بودم که بیشتر نگاه‌ها معطوف من بود؛
شاید هم نگران پدرم بود!
نمی‌گویم مادرم عاشق پدرم است، نه!
در جزیرة‌العرب زن‌ها سرنوشت محتوم خودپنداشته‌ای دارند که بدون مردشان هیچ‌اند.
و کدام زن از هیچی خوشش می‌آمد که مادرم، دومی‌اش باشد!
شاید هم مثل من نگران بانوی آن خانه شده،
همان محبوب دیرینه‌ی مادر!
همان کسی که من، اینجا ایستادنم را، مدیون اویم؛اگر چه اصلا او را به یاد ندارم؛ ولی…
تمام این سال‌ها، هر وقت مادر از او برایم می‌گفت، با اشک، برای سلامتی‌اش دعا می‌کرد.
دعا کردن مادر هم طور دیگری بود. می‌گفت مثل او دعا می کند. برخلاف زن‌های همسایه که برای بت‌ها غذا نذر می‌کردند‌؛ مادر به مسکینان صدقه می‌داد.
یا آب برای مسافران می‌برد و می‌گفت برای موفقیت پدرت در تجارتش، این نذر را کرده ام. شهر من طائف با بازار عکاظ یک روز فاصله دارد.
از ذی القعده به بعد اوج گذر کاروان‌ها از شهر ما بود،
اما من هیچ وقت اجازه نداشتم که با او بروم
کل بیرون آمدنم، فقط به خانه‌ی همسایه‌ی طرف چپمان! ختم می‌شد! آن هم چون پیرزن تنهایی بود!
اما امسال با بقیه‌ی سال‌ها فرق می‌کرد.
مادرم آنقدر به پدرم اصرار کرد تا پدرم بعد از سال‌ها دوری از مکه، قبول کرد من و مادر این بار با او همراه شویم.
و چه بهتر از این برای منی که دوست داشتم دورتر از خانه‌ی همسایه را هم کشف کنم..
عکاظ بازار هزار رنگ جزیرة العرب، عجیب ترین چیزی بود که در عمر پانزده ساله ام دیده بودم!
پیرمرد احول را بار اول، آنجا دیده بودیم
همه‌ی دنیا با قیافه‌های عجیب و غریب در عکاظ جمع شده بودند.
من و مادر هم به رسم دیرینه‌ی این بازار نقاب زده بودیم. علتش را نمی دانم و اصلا برایم مهم نبود؛ آنچه مهم بود خود شلوغی و تنوع عکاظ بود
از پارچه های حریر شامی و کشمش تا پشم گوسفند و شتر یمانی، سفید رویان رومی از یک طرف، سیاه چردگان حبشی از طرف دیگر،
اجتماع‌های گوناگون از سیاست گرفته تا ادبیات و قضاوت،
همه‌ی جزیرة العرب انگار اختلافاتشان را پشت در عکاظ می‌گذاشتند و محو عروس هزار رنگ عکاظ می‌شدند.
غرق در این همه شکوهی بودم که حتی تصور یک گوشه اش من را به وجد می آورد؛ ناگهان صدای دلنشینی همه‌ی حواسم را از عکاظ دور کرد…

« به وحدانیت خدا اعتراف کنید تا رستگار شوید؛ با نیروی ایمان می‌توانید زمام قدرت جهان را به دست گیرید و تمام مردم را زیر فرمان درآورید و در آخرت در بهشت برین جای گزینید».

بر بلندی یک طرف بازار ایستاده بود و با صدای رسا این کلمات را می‌گفت.
کلمات از دهانش خارج می‌شد و مستقیم به سوی قلبم روانه می شدند.
برای دخترک آفتاب مهتاب ندیده این کلمات به سان خود روشنایی بود که بارها پی‌اش را از مادرم گرفته بودم.
ترسیده بودم؛ شاید هم، هیجانِ شوق شنیدن گفته‌هایش مرا به این حال و روز انداخته بود. ناگهان دستی برشانه ام احساس کردم، از جایم پریدم.
مادرم بود! آنقدر غرق در دنیای عجیب و غریب، شده بودم که اصلا حواسم به دور شدن از او نبود.
از چشمانش خواندم که بدطور از دست من عصبانی شده،
صدای گوشخراش پیرمردی توجهمان را به خود جلب کرد! ابتدا خود را معرفی کرد؛ نامش را نفهمیدم.
گفت: من عموی او هستم. او دیوانه ست و ما برای اینکه دیگران از آسیبش در امان بمانند هرجا می رود او را معرفی می‌کنیم.
و من نفهمیدم مگر می‌شود صحبت‌های یک دیوانه اینچنین به دل نشیند؛ از عاقلان هم بر نمی آمد چه برسد به دیوانه!
عربده هایش راکه تمام کرد سنگی به طرف او پرت کرد!
همهمه و سروصدا مانع دیدمان شد، مادرهم با عجله برای اینکه آسیبی به ما نرسد، بازویم را کشید و به طرف کاروان پدر بُرد.
همانجا فهمیدم که مادر پیرمرد را می‌شناسد چون مدام با خود تکرار می کرد
«چرا به جان او افتاده‌اند؟»
پدر و برادرهایم را وقتی دیدیم هم همین سوالها را تکرار کردند.
من حتی اگر هم اهمیت می دادم کسی به من توجهی نمی کرد، ترجیح دادم با سکوتم همه ی این سوال‌ها را کشف کنم.
شب هم وقتی در خانه‌ی عمو عتاب بودیم باز هم ماجرا را نفهمیدم. جمع مردانه و زنانه جدا بود و در هر دو جمع، اجازه‌ی صحبت نداشتم!
عتاب پسر عموی پدرم، ساکن مکه بود. ما هم، چند روزِ مسافرتمان را قرار بود در خانه‌ی او میهمان باشیم.
سعی کردم از دختر خانه که “حبه” نام داشت، داستان محمد را متوجه بشوم.
اما نه “حبه” اهل گرم گرفتن بود و نه من توان و انرژی برایم مانده بود. آنقدر خسته از راه عکاظ تا مکه بودم که دیگر به حبه پیله نشدم، همان چند سوال بدون جواب را آنقدر حرص خوردم که دیگر ادامه ندادم!
“حبه” دختر عتاب نبود بلکه سهم الارث او از برادرش بود! همان رسمی که اگر مرد بمیرد زن و دخترهایش هم همراه اموالش، بین بازماندگان ذکور او تقسیم می شود. این هم از آن رسومات مزخرفی که هیچ وقت نتوانستم هضمش کنم!
حالا هم رفتار عموی محمد، همان پیرمرد بدطور ما را ترسانده بود…
در این افکار بودم که صدای مادرم به گوشم رسید:
_سلما! حواست کجاست؟بیا بمن قولی بده، اگر می‌خواهی بانو را ببینیم، نباید از اتفاق امروز کسی خبردار شود؛ تا در فرصت مناسب دوباره برای دیدنش تلاش کنیم.

از فردای آن روز من و مادر، راز دلمان را پنهان کردیم.
پدر هر وقت می‌آمد جز اندوه با خود نمی‌آورد. از خبرهایی که به مادر می‌داد، فهمیدم که محمد پسر عبدالله ادعای پیامبری خدارا کرده!
من مانده بودم و کلی سوال که خدایش کیست؟ همان خدایی که مادر از او می گفت یا خدای دیگر؟!
این را هم فهمیدم که نام عموی بداخلاقش “ابولهب”ست. همان پیرمرد سرخ روی ترسناک!
مگر می‌شود این همه کینه را در قالب عمو تصور کرد؟ دلیل این همه کینه چه بود؟

علتش را همان شبی فهمیدم که من و مادر مخفیانه به دور از چشم اهل خانه، به دیدن محبوبمان رفتیم!
دوباره هول و ولا به جانمان افتاده بود، نمی دانم از تاریکی شب بود یا تنهایی؛ شاید هم از نگاه ترسناک پیرمرد، ترس برمان داشته بود.
وقتی نزدیک آن خانه شدیم؛ زنی را دیدیم که بوته‌های خار را بر دوشش می‌کشید، دور تا دور آن خانه‌ی زیبا را پر از بوته‌های خار، می کرد!
از مادرم پرسیدم: او را می شناسی؟
فقط سکوت کرد بعد هم راه آمده را، بی هیچ کلامی برگشتیم. خسته‌تر و ناراحت‌تر از قبل.
صبح که بیدار شدیم دوباره عزممان را جزم کردیم. زن عمو عتاب که بسیار زیرک بود و از همه‌ی امور خبر داشت؛ پرسید:
ام سلیم کجا به سلامتی؟ مادر لبخندی تحویلش داد و گفت: می‌خواهیم قبل از شلوغی به زیارت کعبه برویم!

چیزی نگفت. فقط بدرقه مان کرد!
بعد از کمی پیاده روی به کعبه رسیدیم.
محمد برای اینکه همه‌ی مردم، هم صدایش را بشنوند و هم رویش را ببینند،
بر بلندی کوه صفا ایستاده بود؛ همان جا با صدای رسا از خدای یکتا سخن می‌گفت و مردم را به یکتاپرستی دعوت می‌کرد.

صدای خشمگین ابولهب هم زمان بلند شد: «تو مجنون شده‌ای! به زودی هلاک می‌شوی!»
ناگاه محمد با صدای رسای زیبایی خواند:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان

تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ
بريده باد دو دست ابولهب و مرگ بر او باد (۱)

مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ
دارايى او و آنچه اندوخت‏ سودش نكرد (۲)

سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ
بزودى در آتشى پرزبانه درآيد (۳)

وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ ﴿۴﴾
و زنش آن هيمه‏ كش آتش فروز

فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ ﴿۵﴾
بر گردنش طنابى از ليف خرماست (۵)

پس ثروتش هم بدردش نخواهد خورد
عجب پیشگویی ! بقیه هم مثل ما تعجب کرده بودند.
زنش دیگر که بود؟!
ابولهب که از سخنان خدای محمد بدطور جوش آورده بود؛ سنگ را طرف او پرتاب کرد و رفت
سنگ به پیشانی محمد خورد و خون بر ابروانش سرازیر شد.
محمد مدام خون را پاک می کرد تا بر زمین نریزد…
جمعیت کم کم متفرق شد.
این سو و آن سوی مسجد را نگاه کردیم شاید آشنایی بیابیم! کسی نبود ناچار در گوشه ای از مسجد نشستیم،
زنانی دورتر از ما دور هم نشسته بودند. در مورد محمد صحبت می‌کردند.
یکی از آن‌ها گفت: با فاخته هماهنگ کرده‌اید؟ با این اتفاقات؛ شاید نظرش عوض شده!
دیگری که بسیار زیبا بود گفت:چه چیز را با او هماهنگ کنیم؟ اگر بفهمد خدای محمد درباره‌ی او چه گفته؛ که دیگر با صد من عسل هم نمی‌توان آن را شیرین کرد؛ در دورهمی شبانه مان هم، اعلام کرده که گردنبد گرانبهایش را برای دشمنی با محمد، خرج می کند؛ حال چه بگوییم؟
دوباره اولی گفت: آزار دادن محمد را می‌گویم، مگر یادتان رفت دیشب به پیشنهاد او، بنا را بر این گذاشتیم هر وقت محمد از خانه هایمان رد بشود نجاسات را بر سر او خالی کنیم. کودکانمان را هم مامور کنیم که به او سنگ پرت کنند!
سومی که روبه رویش نشسته بود گفت: شاید این همه دشمنی‌اش با محمد بخاطر ازدواج خدیجه با محمد است، از اینکه خدیجه، یتیم قریش را به برادرش، ابوسفیان ِبا آن همه دبدبه و کبکبه، ترجیح داده است؛ کینه به دل گرفته، و الا برای چه باید گردبندش را بفروشد! راستش وقتی خدای محمد از ریسمان خرما بر گردنش گفت نمی‌دانم چرا یاد گردنبدنش افتادم.
دیگری که رو به ما نشسته بود با طنازی خاصی سر و گردنش را تکان داد و گفت: این ها را رها کنید؛ عجب گردنبد فاخری دارد؛ نظرتان چیست آن را من بخرم؟
با این حرفش خنده‌ی بقیه به هوا رفت!
بعد هم با خوش و بش از همدیگر جدا شدند.
من و مادرم اما، همچنان نشسته بودیم…
از او پرسیدم: زن ابولهب دیگر کیست؟ فاخته همان زن ابولهب ست؟
در همین حین، زن خار به دوش دیشب را دیدیم؛ داشت به طرف ما می آمد.
این بار از عصبانیت مثل کوه آتشفشان شده بود؛ قدم هایش را با نفرین و بد و بیراه بر می داشت برایش هم مهم نبود که دیگران حرف هایش را می شنوند.
نزدیک مسجد که شد از رهگذری پرسید: محمد را ندیده ای؟
مرد که او را می شناخت؛ با تردید گفت: نه! و سریع از آنجا دور شد. زن به اطراف، نگاهی انداخت!
و دوباره با عصبانیت راه آمده را برگشت.
من و مادرم هاج و واج نگاهش می کردیم. از مادرم پرسیدم: مگر محمد را جلوی چشمش ندید؟ چرا سراغ او را گرفت؟
مادر هم با تعجب گفت‌: شاید او را ندیده!
گفتم: مگر می شود او را ندیده باشد! عجیبه
مادر گفت: بس است بیا دوباره به خانه ی بانو برویم؛ شاید فرصتی پیش آمد و او را دیدیم. به سمت خانه ی بانو قدم زنان رفتیم.
در راه دوباره فاخته را دیدیم؛ با یکی از زنان آن جمع هم صحبت شده بود با خشم می گفت: آمده بودم او را با این سنگ بکوبم! چگونه به خود جرات می دهد که این چنین در مورد ما بگوید! باید به عتبه و عتیبه بگویم که دخترانش را طلاق دهند.
آن زن به او گفت: ام جمیل ناراحت نباش
مگر نمی‌گویی که دیوانه ست؛ دیگر چرا اینقدر حرص می خوری؟!

  • چطور ناراحت نباشم ام‌کلب! از وصلت با این دیوانه می ترسم. به ابولهب هم گفته ام؛ که دخترانش را نمی خواهیم. بیا طلاقشان را از پسرانمان بگیریم.
    مادرم ایستاد. می‌خواست چیزی از او بپرسد، اما بی خیال شد.
    دستم را محکم گرفت و قدم هایش را تند کرد.
    در راه از کینه و دشمنی بنی امیه از بنی هاشم، گفت. آن هم بخاطرحسادت از مقبولیت هاشم نزد مردم.
    دوباره به آن خانه ی قبّه‌ی سبز رسیدیم
    دیدیم در گوشه‌ی سمت چپ آن، مردانی سنگ بزرگی بر روی سقفش می گذارند!
    علت را که جویا شدیم گفتند برای این ست که پرتاب سنگ های مخالفان محمد او را اذیت نکند.
    مادر از آن ها پرسید: خانم خانه کیست‌؟ گفتند: طاهره‌ی قریش!
    پس درست بود که با محمد ازدواج کرده؛ تا خواستیم از فرصت نبود پیرمرد استفاده کنیم و به سراغ درِخانه رویم؛ پدر ما را صدا زد. از دیدنش آن هم در این مکان، جا خوردیم.

پدر ما را به گوشه ی خلوتی کشاند!
همان جا گفت: باید راه بیفتیم، اوضاع مکه اصلا خوب نیست!
مادر پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
پدر گفت: شنیدم سران قریش می‌خواهند محمد را بکشند؛ می دانی اگر بکشند چه می شود؟
یعنی جنگ قبیله ای!
جنگ قبیله‌ای یعنی نابودی تمام سرمایه‌مان!
بابد زودتر برگردیم.
مادر گفت: اجازه بده من و سلما، بانو را ببینیم!
پدر اخمی کرد و با قاطعیت گفت: نه! تا همین جا هم کلی خطر کردید
دشمنان آن خانه از هیچ کس اَبایی ندارند، دیروز در حین معامله با کسی،
از زبان محمد نقل کرد که: «میان دو همسایه‌ی بد، ابولهب و عقبه بن ابی معیط قرار گرفته ام، هر زمانی که زباله و چیز نجسی پیدا کنند بر در خانه‌ام می ریزند». چرا نمی فهمی زن؟! اوضاع اصلا خوب نیست. من با پسران ابولهب داد و ستد دارم، اگر متوجه این ارادت بشوند، برایمان بد می شود. باید برگردیم!
من هراسان از مکالمه ی پدر و مادرم، در درونم فریاد زدم: نه بمانیم! خواهش می کنم؛ فقط برای چند لحظه او را ببینیم بعد! ولی وقتی جدیت نگاه پدر را دیدم؛ فریاد درونم را در سکوت ظاهرم خفه کردم و به همراه مادر، دنبال او راه افتادیم.
هم زمان چند نفری از رو به رو به طرفمان می آمدند.
ظاهرا پدر را می‌شناختند چون تا او را دیدند لبخند زنان صدایش کردند: ابوسلیم اینجا چه می کنی؟
پدر رو به ما گفت: همین جا منتظر بمانید.
من و مادر مثل کشتی طوفان زده در گوشه‌ای منتظرش ماندیم؛ تمام ذوق و شوق کور شده را با نگاه به یکدیگر رد و بدل می‌کردیم. کمی بعد پدر برگشت. گفت: باید عجله کنیم.
مادر پرسید:
چه‌ شده؟ چرا هراسانی؟ اتفاقی افتاده؟ برای اینکه محمد را بیشتر اذیت کنند پسران ابولهب طلاق دخترانش را جار زده‌اند، یکی از آن ها هم به محمد جسارت کرده، محمد هم او را نفرین کرده است. ابولهب هم از نفرین محمد ترس بَرش داشته. ترسش بی دلیل نیست من هم جای او بودم؛ می‌ترسیدم. این ها به روی خود نمی آورند؛ اما همه باور دارند که محمد هر چه بگوید محقق می شود.
مادر پرسید: مگر چه نفرینی کرده؟
پدر گفت: شیری بر او مسلط و نابودش کند.
من مانده بودم و تصور حال بانو!
یادم به زن همسایه‌مان افتاد؛ وقتی دخترش را طلاق دادند زن خورد شد. تمام روزهایی که دخترش در خانه بود به او سرکوفت می زد؛ همه‌ی محله صبح و شب را با نفرین‌هایش می‌گذراندند. به او هم حق می دادند. اما یقین دارم بانو رفتارش طور دیگریست! او حتما برای خدای محمد از این اتفاق خم به ابرو نمی‌آورد.
مادر از پدر پرسید: حال بانو چه می شود؟
پدر گفت: از زن عتاب احوالش را بپرس، از عتاب شنیده‌ام که پنهانی با بانو دیدار دارد.
مادر را نمی‌دانم ولی من از حرف پدر آنقدر تعجب کردم که به سکسکه افتادم. در طول راه چندبار نفسم را حبس کردم تا سکسکه‌ام بند بیاید، اما بی فایده بود. آخرسر با تشر پدر که کم بود زهره‌ام را بترکاند، بند آمد.
به خانه‌ی عمو عتاب که رسیدیم
پدر، برادرهایم را صدا زد. آنها را در جریان سفر قریب الوقوع قرار داد
زن عمو و عمو عتاب خواهش کردند حداقل امشب را در کنار آن‌ها بمانیم و فردا اول صبح، راه بیفتیم.
پدر هم از سر ناچاری قبول کرد.
همه خود را برای بازگشت مهیا می‌کردند؛ ولی من نه!
حتی هم صحبتی با حبه هم دیگر برایم مهم نبود. زن عمو عتاب و مادر حبه از وقتی آهنگ رحیل ما را شنیدند ناراحت در کنج اتاق نشسته بودند.
مادرم هم مدام برای این مدت و زحمتی که به آن ها داده بودیم تشکر می‌کرد.
زن عمو عتاب گفت: دوست داشتیم بیشتر شما را ببینیم
کاش بیشتر می‌ماندید.
مادرگفت: راستش ماهم دوست داشتیم؛ منتها ابوسلیم عجله دارد؛ حتی نتوانستیم بانو را ببینیم.
مادر حبه براق پرسید:کدام بانو را می‌گویی ام‌سلیم؟
مادر گفت: حقیقتش آمده بودم از خدیجه‌ی کبرا تشکر کنم؛ اما نشد.
هم حبه و هم مادر و زن عمویش با تعجب نگاهمان کردند. زن عمو عتاب گفت: چطور مگر؟

مادر گفت: دوست نداشتم بگویم به سلما هم سپرده بودم چیزی نگوید؛ ولی آدمیزادست دیگر، رفتنش با خودش است و برگشتش معلوم نیست؛ شاید بار دیگری در کار نباشد. از ابوسلیم شنیدم که با بانو مخفیانه دیدار دارید!
پلک زن عمو عتاب پرید، گفت: بانو خدیجه را می‌گویی؟ بله این مدت به دنبال دیدار او بودیم ولی مهیا نشد. از حال او خبر دارید؟ سالم است؟
تمام هم و غم این روزهایش زدودن غم و اندوه محمدست. چند روز پیش وقتی سر محمد را خونین کرده بودند، قصد داشتند او را بکشند منتها محمدامین در بین کوه ها پنهان شد. علی پسرعمویش، بانو را مطلع می کند، او هم گریه کنان همراه علی برای یافتنش به طرف کوه ها می رود! وقتی محمد را می یابند به او می گوید: که جبرئیل به من گفت از گریه ی تو ملائکه گریه کرده اند. او فرمود: سلام خدا را به تو برسانم و این بشارت را به تو دهم؛ که در بهشت، برای تو خانه ای از مروارید ست که به نور زینت کرده اند و در آنجا بانک وحشت آمیز و رنج و تعبی نیست! بانو هم جواب سلام خدا را به پیامبر می دهد! مشرکان وقتی می فهمند که محمد به سمت خانه آمده است شروع به سنگباران خانه اش می کنند علی و خدیجه خود را بارها سپر محمد می کنند تا به محمد آسیبی نرسد! سرانجام بانو خـدیجه بیرون می آید و خطاب به آنان می گوید: «ای مردم قریش! آیا از سنگ زدن به خانه ی زنی که نجیب ترین قوم شماست! شـرم نمی کنید؟ از خدا نمی ترسید! مردم باشنیدن سخنان خدیجه شرم می کنند و می روند» هم من و هم مادرم از این بشارت خوشحال شدیم! چرا حال بانو خدیجه برایت مهم است ام سلیم؟ قصه اش را برایتان می‌گویم: پانزده سال پیش بنا بر رسم قبیله مان، می خواستند نوزادم را زنده به گور کنند! آنقدر ترسیده بودم و ناراحت که به هر کسی می رسیدم یاری می‌طلبیدم اما بی فایده بود. دیگر توانی برایم نمانده بود، در اوج درماندگی یکی از دوستان، من را به سوی بانو هدایت کرد!
راستش را بخواهید وقتی قصرش را دیدم همه‌ی امیدم ناامید شد، با خود گفتم: این هم مثل باقی زنان قریش لابد فقط فخر می‌فروشد چه کاری از دستش بر می‌آید؟ تازه آن‌ها به هیچ فخر می‌فروشند اینکه دیگر صاحب این همه مال و منال ست، داشتم بر می‌گشتم که او را دیدم وقتی حال و روز من را دید نوزادم را از من گرفت و در بغل خود جا داد؛ من را هم در کنار خود نشاند.
گفت: آرام باش عزیزم خدای کعبه بزرگ است
گفتم: بانو چگونه آرام باشم گناه من چیست؟ اصلا من گناهکار، گناه این طفل معصوم چیست؟ شما را بخدای کعبه نجاتش دهید. پدرش می خواهد زنده به گورش کند! گریه می کردم و می نالیدم و مدام می گفتم گناه ما چیست!
بانو با آرامش در کلامش، آرامم کرد.
گفت: نگران نباش من با پدرش صحبت می کنم؛ اگر با مال رضایت می دهد به او می‌بخشم و اگر سرپرستی اش را به من می دهد؛ سرپرست‌ش می شوم!
بعد هم مالی به پدرش داد تا با او تجارت کند و سود مالش را هم برای سلامتی سلما بخشید.
هم من و هم ابوسلیم تمام زندگیمان را مدیون محبت بانو هستیم!
من هم به حرف آمدم و گفتم: و من تمام حیاتم را.

پایان

▪️▪️▪️▪️__
کپی با ذکر نام نویسنده و نشانی کانال، مجاز است.

@khalvateraz

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *