همای محبت (م.سلیمانی)

همای محبت (م.سلیمانی)

همای محبت (م.سلیمانی)

خیلی وقت‌ها برای سرگرمی به گروه‌ بچه مذهبی‌ها سرک می‌کشیدم. مطالب‌شان را می‌خواندم و می‌خندیدم. چه حوصله‌ای داشتند. چه پر احساس از دین و تقوا دم می‌زدند. همش تزویر و ریا. از بین کاربر‌ها “هما” خیلی دأب دین‌داری داشت. بیشترین پیام‌های معنوی و امام زمانی برای او بود. خیلی سنگین‌، شبهه‌ها و سوالات اعضای گروه را جواب می‌داد. جوری از پاکی و معنویت حرف می‌زد که دلم می‌خواست به همه‌‌ی آن‌ها ثابت کنم آن‌طور که می‌گوید، نیست. با یک حرکت، نقشه‌ی شیطانی‌ام را در ذهنم چیدم و برای سرگرم شدن چند روزه‌ام برنامه ریزی کزدم. صفحه‌ی شخصی هما را باز کردم و نوشتم:

_سلام وقت بخیر بزرگوار. ببخشید مصدع اوقات شدم. من راجع به امام زمان و رابطه با ایشون می‌خواستم اطلاعات پیدا کنم. در واقع از نکات و مطالب شما حال معنوی پیدا کردم که با ایشون ارتباط پیدا کنم.

پیام را ارسال کردم و دستی بر موهای ژل خورده‌ام کشیدم. ساعت آخرین بازدیدش مربوط به دیشب بود. حوصله نداشتم معطل شوم. گوشی را روی تخت انداختم. کانال‌های ماهواره را بالا پایین کردم. حوصله‌ی چرت و پرت‌های آن را هم نداشتم. با صدای پیام، خودم را روی تخت پرت کردم. پیام از سیامک بود. برای دو ساعت دیگر به مهمانی دعوتم کرده بود. حوصله‌ی او و دختر پسرهای از دماغ فیل افتاده‌ی دور و برش را نداشتم ولی دلیلی هم برای نرفتنم نبود. تا خواستم جواب دهم پیامی از هما برایم ارسال شد. فوری روی تخت نشستم. بشکنی زدم وگفتم:

_ ایول آقا سهراب ایول. گل کاشتی. هما خانوم پیام داد…

صفحه شخصی را باز کردم. نوشته بود:

_ سلام و درود. برای ارتباط با امام زمان راه‌های زیادی هست. بستگی به حال روحی و معنوی خودتون داره. بهترین حال از نظر من ارتباط حضوری با حضرته.

پیام را چند بار خواندم. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. مثل اینکه به قول خودشان حسابی سیمش وصل بود. با خودم گفتم:

_ آخه مگه امام زمان هست که ارتباط حضوری داشته باشم؟
حسابی گیج شده بودم. برای ارتباط بیشتر با هما، سریع نوشتم:

_راستش من خیلی اهل دل نیستم. یعنی به راهنمایی نیاز دارم. ارتباط حضوری یعنی چجوری؟ کجا برم یعنی؟

بعد از چند لحظه جواب داد:
_ شما همه جا می‌تونین با حضرت صحبت کنین. آقا همه جا حضور دارن. از حرفا و کارهاتون با خبرن. براتون دعا میکنن. نگرانتون هستن. همین که شما اسمشون رو آوردین و دوست دارین باهاشون ارتباط داشته باشین یعنی اول ایشون به یاد شما بودن و خواستن که شما باهاشون ارتباط داشته باشین.

این پیام‌ها با این که چند کلمه‌ بودند اما برای من سنگین تمام شدند. چند دقیقه‌ای به نقشه‌‌ی شیطانی‌ام فکر کردم و حرف‌های هما. فاصله‌ی من با آن چیزی که هما می‌گفت فاصله‌ی زمین بود تا آسمان.
همین‌طور بهت زده و متفکر به گوشی زل زده بودم که پیام بعدی‌اش ارسال شد:

_ من از جمکران آقا رو تو قلبم پیدا کردم. بهترین راه ارتباط حضوری واسه من اونجا بود. یعنی برای خیلیا اونجاست. پیشنهاد می‌کنم چند هفته پشت سر هم برین اونجا. وقتی تو این مسیر قرار گرفتین حتما بی حکمت نبوده.
اگه سوالی بود در خدمتم. یاعلی

باورم نمی‌شد این منم که به جای اینکه هما را با پیام‌هایم تحت تسلطم در بیاورم، او من را مطیع حرف‌هایش کرده بود. به حرف‌هایش فکر کردم. به حکمت خدا که می‌گفت. به پیام‌هایی که این یک‌ماه، راه وبی‌راه از امام زمان و محبت او در گروه می‌فرستاد. از حیا و ادب‌، از گناه و دوری از خدا. از هدفِ بودن توی دنیا. همه و همه را می‌خواندم و بدون باور کردن از آن‌ها می‌گذشتم اما الان…

سریع لباسم را عوض کردم و سوئیچ ماشین را برداشتم. صدای پیام متوقفم کرد‌. سیامک بود که گفته بود سهراب کی می‌رسی؟
با کلافگی برایش نوشتم:
_ داداش من نیستم امشب. کاری برام پیش اومده. خوش بگذره.

سریع به سمت مقصدی که برای خودم هم عجیب بود، حرکت کردم. با پرس و جو بعد از حدود دو ساعت رانندگی به محدوده‌ای که آدرس داده بودند، رسیدم. نزدیک‌تر که شدم به برکت عکس‌های زیادی که در گروه می‌فرستادند، مسجد جمکران را شناختم. دقایقی بعد وارد محوطه بزرگ آن‌جا شدم. هیچ حسی نداشتم. تنها نوشته‌های هما در ذهنم چرخ می‌خورد که گفته بود:

_ وقتی از ارتباط با امام زمان می‌پرسی اول حضرت دوست داشته تو باهاش ارتباط پیدا کنی. بی‌حکمت نیست تو این مسیر قرار گرفتن!

برای خودم هم عجیب که چطور الان اینجا هستم. چون فقط خودم می‌دانستم چطور در این مسیر افتادم.
آرام به سمت در ورودی مسجد حرکت کردم. روی فرش‌های حیاط مسجد نشستم. زانو‌هایم را بغل گرفتم و به رو‌به‌رو خیره شدم. مردم در رفت و آمد بودند. نماز و دعا خواندن مردم را نگاه می‌کردم. فرش کناریِ من شش، هفت پسر جوان با تیپ مذهبی مثل یک حلقه نشسته بودند و حرف می‌زدند. معلوم بود که با هم صمیمی هستند. نگاهم را از آن‌ها گرفتم و به گنبد چشم دوختم. فضا آرام بود با یک حس آرامش که دوستش داشتم.

نیم‌ ساعتی بدون هیچ حسی نشستم و بعد راهی خانه شدم. گرسنه بودم اما نتوانستم چیزی بخورم. یک لیوان شیر خوردم و بعد از رها شدن روی تختم گوشی را برداشتم. در حال چک کردن پیام‌هایم بودم که به اسم هما رسیدم. یک‌ساعت پیش برایم نوشته بود:

در حال چک کردن پیام‌هایم بودم که به اسم هما رسیدم. یک‌ساعت پیش برایم نوشته بود:

_ امروز یه اتفاق عجیب افتاد. تو همون‌جا که بهتون پیشنهاد داده بودم برید، یه نفر رو دیدم شبیه شما. یعنی در واقع شبیه عکس پروفایلتون! خلاصه دعاتون کردم.

برق از سه فازم پرید. هم برایم عجیب بود هم خنده‌ام گرفته بود. سریع برایش نوشتم:

_ به پیشنهاد شما عمل کردم. دوساعت راه بود از تهران تا اونجا. شما کجا بودین که منو دیدین؟

گوشی را کنارم گذاشتم و چشمانم را بستم. هر لحظه همه چیز جالب‌تر و عجیب‌تر می‌شد. کم کم سنگینی خواب را حس کردم با صدای پیامِ گوشی فوری هوشیار شدم. هما نوشته بود:

_واقعا؟ آفرین به همت شما. چقد آقا امام زمان دوستتون داشته که فوری طلبیده. والا اون آقا که شبیه شما بود فرش بغل دست ما نشسته بود. کت لی تنش بود با شلوار کتون مشکی.

از شدت تعجب حس کردم شاخ روی سرم در آمده. فوری برایش نوشتم:

_ فرش کنار من فقط چند تا پسر جوون نشسته بودن و باهم حرف میزدن!

هما که منتظر پیامی از من بود، سریع نوشت:

_خب برادر! منم جز اونا بودم دیگه. همون که از همه خوشتیپ‌تر بود.

وقتی حس کردم که هما سرکارم گذاشته انگار سطل آب یخ روی سرم ریختند. از عصبانیت دمای بدنم بالا رفت. تا آمدم برایش چیزی بنویسم پیامش آمد:

_ خیلی خوشحالم که یه دوست دیگه پیدا کردم. ما یه حلقه‌ی جوانان مهدوی داریم که مثل امروزی دور هم جمع می‌شیم و دوستانه در رابطه با مباحث مذهبی و اعتقادی حرف می‌زنیم. یه چیزی مثل همین گروهی که شما هم عضوش هستی. راستش من سرگروهم.
سعید هما هستم، ۲۵ساله اهل قم. میزنی قدش رفیق؟!

کیش و مات شدم. دهانم بسته شده بود. سعید هما! تنها چیزی که با بی‌حالی توانستم برایش بنویسم این بود:

_خوشبختم داداش. سهراب کیانی هستم از تهران. پایه‌م واسه هر وقت بگی.


با صدای سعید به سمتش بر‌گشتم.

_ بیا بگیر سهراب. آب خوری رو برده بودن اون‌طرف‌تر. بچه‌ها هم زنگ نزدن! بیا بریم تو مسجد تا برسن.

لیوان آب را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
نگاه عمیقی به من کرد و گفت:

_ سهراب تو امروز چهلمین هفته‌ایه که اینجایی. دیگه خودت میدونی و امامت. واسه منم دعا کن.

لیوان یک‌بار مصرف را در دستم چرخاندم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_ تو تمام این هفته‌ها ذره ذره خودمو پیدا کردم سعید. یعنی می‌دونی خودش خواست من پیدا بشم. خیلی دوسش دارم و واسه این علاقه، به تو مدیونم آقای هما.

سعید خندید. به گنبد فیروزه‌ای نگاهی کردم. هم‌قدم با هم به سمت مسجد جمکران حرکت کردیم.

پایان
@khalvateraz

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *