«ســاج»

«ســاج»

سودابه نصیری

به راحله نگاه می‌کنم، چشم‌های سبزش کاسه‌ی خون شده و رنگش پریده. بچه بغل از یک طرف به طرف دیگر می‌رود تا شاید نرگس آرام بگیرد.
حال و روزش را که می‌بینم بیشتر بی‌تاب می‌شوم؛ اما می‌ترسم و جرات حرف زدن ندارم.
نرگس را توی بغل، جابه جا می‌کند و رو به مادر می‌گوید:
«آخه زن عمو چرا گوش نمی‌دید! بخدا بچه‌ام یه دردی داره که از دیشب تا حالا اینطوری می‌کنه … باید ببریم شهر، پیش دکتر.»

با سر به اجاق و ساجی¹ که وسط حیاط گذاشته، اشاره می‌کند و بغض‌آلود حرفش را ادامه می‌دهد:
«با این کارام خوب نمی‌شه … تورو خدا بذارین ببرمش شهر»

صورت گوشتی و سفید مادر، به سرخی می‌نشیند و صدایش بالا می‌رود:
«یعنی می‌خوای بگی بیشتر از من می‌فهمی، عروس؟! …من پنج تا بچه بزرگ کردم؛ می‌دونم وقتی بچه اینطور ضجه می‌زنه، یعنی از یه چی ترسیده؛ درمونش هم اینه که ترسشو بریزیم»

صدایش را کمی پایین می‌آورد و اجاق را خاموش می‌کند. کاسه‌ی آب را به طرف ننه عصمت می‌گیرد و رو به او می‌گوید:
«می‌بینی تورو خدا ننه عصمت؟! فکر می‌کنه من بدخواهشم؛ پس فردا که پسرم از سربازی بیاد، نمی‌گه مادر! این زن من بلد نبود، تو که مادری، نباید کاری می‌کردی؟!»

ننه عصمت، چوب دستی‌اش را به چارپایه‌ای که روی آن نشسته بود تکیه می‌دهد؛ دست چروکیده‌اش را دراز می‌کند و کاسه‌ را از مادر می‌گیرد.
قدمی به طرف ساج می‌رود و می‌گوید:
«دختر جون! مادر شوهرت راست می‌گه؛ از قدیم همین‌جوری ترس بچه رو می‌ریختن. می‌خوای این طفل معصوم رو ببری شهر!؟ … دکتر که دلش نسوخته، هزارتا عیب رو بچه‌ات می‌ذاره، کلی هم دوا و دارو میده دستت، که به خوردش بدی.»

این را می‌گوید و کاسه را بالای ساجی که داغ شده می‌گیرد.
زیرلب چیزی می‌خواند؛ به آب فوت می‌کند و یکباره آن را روی ساج خالی می‌کند.
صدای جلز و ولز آب در گریه‌های نرگس گم می‌شود.
ننه عصمت به آرامی خم می‌شود و به ساج خیره می‌شود. چند لحظه که می‌گذرد، نفس عمیقی می‌کشد و صاف می‌ایستد.
رو می‌کند به راحله و می‌گوید:
«بلا به دور، بچه‌ات از مرده ترسیده؛ بدت نیادا دخترجون … ولی چیزی که دیدم … خدا بیامرزدش… تمثال صورت ننه‌ات بود.»
راحله با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده، زل می‌زند به او:
«چی می‌گین عصمت خانم! مادرم کجا بود؟ … اون بیچاره که پنج ساله دستش از دنیا کوتاه شده … والا این کارا همش الکیه.»

ننه عصمت گره‌ کوری به ابروهایش می‌اندازد. عصایش را برمی‌دارد و همانطور که به طرف در می‌رود، رو به مادر می‌گوید:
«از اولشم گفتم عروست به این چیزا اعتقاد نداره … الکی منو کشوندی اینجا »

بیرون می‌رود و در را محکم بهم می‌کوبد.
ابروهای مادر هم در هم تنیده می‌شود و صدایش را بلند می‌کند:
«همینو می‌خواستی!؟ منو جلوی این پیرزن زشت کردی … مگه دروغ می‌گه! چپ و راست بچه‌ی دوماهه رو زدی زیربغل، گفتی میرم خونه مادر خدابیامرزم، چراغ خونه‌‌اش خاموش نمونه… اینم نتیجه‌ی بردن بچه، خونه‌ی مرده»

راحله، با یک دست نرگس را روی شانه‌ می‌گذارد و با دست دیگر چادر گلدارش را برمی‌دارد. آن را روی سر می‌اندازد و می‌گوید:
«دست شما درد نکنه زن عمو؛ تا الان هرچی شنیدم رو حساب بزرگتری، دم نزدم…»

بغضش می‌شکند و قطره‌های اشک از چشمش سر می‌خورند:
«دیگه بی احترامی به مادر خدابیامرزم، تحمل کردنی نیست.»

این را می‌گوید و می‌رود.
قلبم از جا کنده می‌شود؛ منتظرم مادر
کاری کند و جلوی رفتنش را بگیرد؛ اما
دستش را به پهلو می‌گذارد و آرام تر از قبل می‌گوید:
«بچه بزرگ کردن عرضه می‌خواد، که هرکی نداره.»

جلو می‌روم و به ردِ آبی که روی ساج مانده نگاه می‌کنم. اصلا شباهتی به صورت آدمیزاد ندارد. فقط یک لکه‌ی ابری از آب باقی مانده.
چشم می‌چرخانم سمت مادر؛ نگاهش به صورتم می‌افتد؛ انگار تازه یادش می‌آید من هم هستم.
چشمش را تنگ می‌کند و می‌توپد به من:
«مثل مجسمه وایسادی منو نگاه می‌کنی!؟ کمک بده جمع کنیم این بساط رو، شگون نداره زیاد تو خونه بمونه.»

بیشتر از این نمی‌توانم ساکت باشم. آب دهانم را قورت می‌دهم و برای اینکه این‌بار از گفتن پشیمان نشوم، کلمات را رگباری پشت سرهم به زبان می‌آورم:
«همش تقصیرمنه… دیشب که راحله تو حیاط داشت لباسای نرگس رو می‌شست، نرگس بیدار شد زد زیر گریه؛ اومدم بغلش کنم، یهو از دستم سُر خورد… گرفتمش، ولی… خدا منو مرگ بده، فکر کنم کتفش در رفته باشه.»

مادر مات و مبهوت به من زل زده. مجال واکنش به او نمی‌دهم.
چادرم را روی سر می‌اندازم و راه می‌افتم:
«من میرم دنبال زن داداش، قضیه رو بهش بگم. بعدشم نرگس رو می‌بریم دکتر»

بیرون می‌روم و در کوچه، دنبال صدای گریه نرگس می‌دوم.

¹ساج: تابه مخصوص پخت نان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *