مثل دیشبی، مادر از پیشمان رفت.
همسرم رفته بود شهرستان. خودم بودم و بچهها و دلشوره که دلیلش را نمیدانستم.
صبح، هنوز آفتاب نزده، زنگ خانهمان به صدا در آمد.
خواهر و زن برادر و زن عمویم بودند.
چشمهای سرخ خواهرم، علت دلشورهها را به من فهماند. از میان آن جمع، فقط ترجیح دادم که در آغوش خواهرم بگریم. شاید چون دردمان مشترک بود. درد بی مادر شدنمان!
بچهها را زن عمو و زن برادرم آماده کردند. من از خودم فقط یک لباس مشکی دم دستی تنم کردم و رفتیم خانهی مادری که همه منتظرم بودند جز مامان!
تازه داشتیم مادرمردگی را با گریه و شیون مزه میکردیم،
که تصمیم گرفتند تدفین، همان روز باشد!
عصر نشده، مادرم را بدون ما بردند مقبره!
نمیدانم چه کسی رسمش را در فامیل ما باب کرده بود که برای مراسم تدفین، خانمها را نبرند. هر که بود خدا خیرش دهد.
حالا که به آن وقتها فکر میکنم اگر خاک کردن مادرم را به چشم میدیدم محال بود دیوانه نشوم.
مادر را که بردند؛ تدبیر کردیم و دخترخالهی ماشیندار را بیصدا، صدا زدیم و مثل جوجههایی که دنبال مادرشان راه میافتادند، دنبال مادرمان راه افتادیم.
وقتی رسیدیم کارهای کفن و دفن تمام شده بود.
در گوشهای از مقبره نشستیم؛ دور از چشم فامیل و آشنا.
کار خلافی نکرده بودیم که بخاطرش ترس برمان دارد ولی از نگاه آن همه مرد خجالت میکشیدیم، باورم نمیشد که آدمها از بی مادر شدن هم خجالت بکشند.
زمین خیس و گلی بود، از باران شب قبل.
مقبرهی خانوادگی ما بیرون از شهر بود، مثل مقبرههای داخل شهر، شیک و پیک نبود. اگر بگویم برهوتی ست برای خودش، بیراه نگفتم…
تا مردها رضایت بدهند که دل از خاک مادرمان بکنند، سرتاپایمان به گِل نشست. بیخیال خرافات و مخالفتها
بچهها را هم با خودم آورده بودم. اینجوری دیگر دلم شورشان را نمیزد. تا جان داشتند هم با گِلهای آنجا ور رفتند. آدم هم که دلش از درد قلمبه شده باشد، دیگر حوصلهی رعایت بهداشت و اینجور حرفها را ندارد.
مردها که رفتند خودمان را رساندیم به خانهی ابدی مادر. نمیدانم چمان شده بود.
چادرهایمان را روی سر و صورت کشیدیم و بغضهایی که داشت خفهمان میکرد را رها کردیم.
تا بعدها برای خودم این رفتارمان عجیب بود. بیهوا بود شاید. شاید هم نبوغاتمان به ما میگفت حالا که همگی همدردیم دیگر نیاز نیست که در دلمان سوگمند این درد باشیم، در گیر و دار این توجیهات بودم که به خودم آمدم، دیدم دارم بلند بلند حرف میزنم:
«دنیا رو ببین، اینقد میگردونتت که محالات به سرت بیاد، فکرشو نمیکردم که یه روز به خاک، حسودیم بشه. همین خاکی که الان روت تلمباره شده، خوشبحالش! الان تو آغوش اونی و ما تو حسرت آغوشت.
میدونم دست خوت نیست و تو مرامت هم دل شکستن نیست ولی با رفتنت دلمون شکست.
این همه زود تنها شدنمون با معرفتی که ازت سراغ داشتیم جور در نمیاد.»
هقهق من و خواهرهایم قاطی شد. سرم داشت از این همه فشار منفجر میشد:
«الان پُر دردیم! برای این درد سرمون، برای این درد دلمون برای این حال ناخوشمون مثل همیشه که میگفتی مادرا بهتر درد بچهشون رو میفهمن! بیا مادری کن و راه حل بده»
با جیغ خواهرهایم، صدای هق هق مردی آمد. میدانستم آن اطراف برادرم منتظرمان مانده که کسی مزاحممان نشود، حق داشت. انگار آن روز فقط ما در آن شهر یتیم شده بودیم، هیچ کس جز ما نبود و آفتاب هم کم کم داشت غروب میکرد. از اینکه باهم چشم در چشم شویم فراری بودیم و الا همان آمدنی بچهها را دیده بود اما طرفمان نیامد، چقدر برای این کارش دعایش کردم خیالمان راحتتر بود برای خالی کردن خودمان:
«بیبی که رفت گفتی نمیدونم چرا همش احساس میکنم که اندازهی محبت دنیا ته کشیده،
تو بگو! با این دنیایی که محبتش برا ما تموم شده، چه کنیم؟… »
هق هق مردانهی چند نفر دیگر به گوش میرسید.
اینکه باید ادامه میدادم یا نه، اما و اگرهای حالای من است که تقریبا با این درد کنار آمدهام، نه آن لحظه و آن روز که همهی سلولهای بدنم درد داشت، درد هم اگر از حد بگذرد، دیگر آدم هیچی حالیش نمیشود:
«میبینی بچهها رو هم با خودم آوردم، پیش منن و توی بغلم کز کردن، دارن گریه میکنن!
بگم ماهم بغل مامانی که پیشمون نیستو میخوایم که کز کنیم و این درد روی قلبمون رو با گریه خالی کنیم، بی حسابه؟»
نعرهی مردی به گوش رسید که داد میزد: «آخ خدا»
صدای گرفتهاش برایم غریبه بود. دیگر تشخیص صداها برایم ممکن نبود. باد سردی شروع به وزیدن کرد.
یکی جلو آمد و با صدای تودماغی گفت: «دایی بسه، دیگه داره غروب میشه! شگون نداره غروب اینجا باشیم.»
تورجم رو ندیدی؟
.
با لهجهی گیلکی! از درد چهل سال چشم انتظاری میگوید.
همه را به گریه انداخت حتی فیلمبردارها را….
خیلیها دوست دارند اینها را فراموش کنیم، محل نگذاریم و حتی بیخیالشان شویم…