داستان
زهرا سبحانی

قراردادهای خونین

ز. سبحانی حساب شب‌هایی که او را مخفی کرده بودند داشت از دستش در می‌رفت. روزنامه‌ها می‌گفتند که فقط نُه شب از این شب‌ها، در

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

سالن شماره یک

لرزش دستم بیشتر می‌شود و چشمم سیاهی می‌رود. هر لحظه خيال می‌کنم یک نفر از پشت، روپوشم را به طرف خود می‌کشد. زیر چشمی اطراف

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

«آسفالت خونی»

دمپایی‌اش را روی آسفالت می‌کشید؛ چند وقتی می‌شد که از درد پا خوابش نمی‌برد. به انتهای کوچه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، صدای زد و خورد

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

حلاوت زهر

آفتاب به وسط آسمان رسیده بود. مقداد دستش را سایه‌بان چشمانش قرار داد. چشم تیز کرد و به دور‌دست‌ها نگاهی انداخت. با دیدن خاک‌هایی که در هوا به تلاطم افتاده بودند، لبخندی به لب آورد. پاتند کرد و با صدای بلند فریاد زد ….. حلاوت زهر

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

صندوق جواهر

قبلی‌ها را بایگانی کردم تا وقت و بی‌وقت بخوانمشان. این‌ نوشته‌ها برای من حکم اسم تو را دارند. صندوقِ بایگانی‌ این ایمیل‌ها را با اسم «صندوق جواهر» ذخیره کردم. دوستدار تو و بچه هایت ……

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

«رفیق»

به دستگیره‌ی در، خیره نگاه می‌کنم. دیگر از آن رگه‌های طلایی‌اش، اثری نمانده.

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

«نگین سبز یاقوتی»

پوشیه‌ام خیس شده بود. از صورتم جدایش کردم و با دستمال جلوی جوشش اشک‌هایم را گرفتم. نگاهی به پرستار کردم. با یک حالت تأسف همراه با دلسوزی نگاهم می‌کرد. ترس و وحشت، لرزی بر بدنم نشانده بود. زیر لب استغاثه ….

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

عمله ها فریاد نمی زنند (ز.سبحانی)

ایلی خوابش نمی‌برد. چند وقتی می‌شد که از بستن پلک‌هایش می‌ترسید. هر بار که چشمانش را می‌بست صحنه‌هایی به ذهنش هجوم می‌آورد که دوستشان نداشت. این اواخر حتی اگر پلکهایش را می‌گشود، خیال آشفته مثل یک لایو تلویزیونی، تا دقایقی جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفت.
همین چند شب پیش بود که به زورِ قرص اعصاب، توانسته بود شاخ غولِ بی‌خوابی را بشکند؛ اما دقایقی نگذشته بود که صدای زنی، چُرتش را پاره کرد. اوایل خیال می‌کرد که این سر و صدا از همسایه‌هاست. با گذشت یک هفته و تکرار هربار این ماجرا، تصمیم گرفت که منبع صدا را بیابد. در نظرش آمد که صدا نزدیکتر از خانه‌ی همسایه‌ست؛ درست در خانه‌ی خودش!

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

عبور یاس (م.سلیمانی)

از درد به خودم می‌پیچم. نفس در سینه‌ام حبس شده. از شدت درد کمر، روی زمین می‌نشینم و عرق سردم را با پشت دست، پاک می‌‌کنم.
حتی نمی‌توانم کیشیا را صدا کنم. کاش باز هم با حس تلپاتی اش به دادم برسد.
یاد صبح می‌افتم که سیدمحمد گفت:

من برم دیگه مطمئنی؟ فندق بابا هوس اومدن نکنه یه وقت! تا برم هیات
مرکزی بیام شب میشه ها. آخه برنامه‌ی نماز جماعت و سخنرانی بعد از افطاره.

دستش را گرفتم و گفتم:

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

همای محبت (م.سلیمانی)

خیلی وقت‌ها برای سرگرمی به گروه‌ بچه مذهبی‌ها سرک می‌کشیدم. مطالب‌شان را می‌خواندم و می‌خندیدم. چه حوصله‌ای داشتند. چه پر احساس از دین و تقوا دم می‌زدند. همش تزویر و ریا. از بین کاربر‌ها “هما” خیلی دأب دین‌داری داشت. بیشترین پیام‌های معنوی و امام زمانی برای او بود. خیلی سنگین‌، شبهه‌ها و سوالات اعضای گروه را جواب می‌داد. جوری از پاکی و معنویت حرف می‌زد که دلم می‌خواست به همه‌‌ی آن‌ها ثابت کنم آن‌طور که می‌گوید، نیست. با یک حرکت، نقشه‌ی شیطانی‌ام را در ذهنم چیدم و برای سرگرم شدن چند روزه‌ام برنامه ریزی کزدم. صفحه‌ی شخصی هما را باز کردم و نوشتم:

خواندن