
قراردادهای خونین
ز. سبحانی حساب شبهایی که او را مخفی کرده بودند داشت از دستش در میرفت. روزنامهها میگفتند که فقط نُه شب از این شبها، در

ز. سبحانی حساب شبهایی که او را مخفی کرده بودند داشت از دستش در میرفت. روزنامهها میگفتند که فقط نُه شب از این شبها، در

لرزش دستم بیشتر میشود و چشمم سیاهی میرود. هر لحظه خيال میکنم یک نفر از پشت، روپوشم را به طرف خود میکشد. زیر چشمی اطراف

دمپاییاش را روی آسفالت میکشید؛ چند وقتی میشد که از درد پا خوابش نمیبرد. به انتهای کوچه نزدیک و نزدیکتر میشد، صدای زد و خورد

قبلیها را بایگانی کردم تا وقت و بیوقت بخوانمشان. این نوشتهها برای من حکم اسم تو را دارند. صندوقِ بایگانی این ایمیلها را با اسم «صندوق جواهر» ذخیره کردم. دوستدار تو و بچه هایت ……

پوشیهام خیس شده بود. از صورتم جدایش کردم و با دستمال جلوی جوشش اشکهایم را گرفتم. نگاهی به پرستار کردم. با یک حالت تأسف همراه با دلسوزی نگاهم میکرد. ترس و وحشت، لرزی بر بدنم نشانده بود. زیر لب استغاثه ….

ایلی خوابش نمیبرد. چند وقتی میشد که از بستن پلکهایش میترسید. هر بار که چشمانش را میبست صحنههایی به ذهنش هجوم میآورد که دوستشان نداشت. این اواخر حتی اگر پلکهایش را میگشود، خیال آشفته مثل یک لایو تلویزیونی، تا دقایقی جلوی چشمهایش رژه میرفت.
همین چند شب پیش بود که به زورِ قرص اعصاب، توانسته بود شاخ غولِ بیخوابی را بشکند؛ اما دقایقی نگذشته بود که صدای زنی، چُرتش را پاره کرد. اوایل خیال میکرد که این سر و صدا از همسایههاست. با گذشت یک هفته و تکرار هربار این ماجرا، تصمیم گرفت که منبع صدا را بیابد. در نظرش آمد که صدا نزدیکتر از خانهی همسایهست؛ درست در خانهی خودش!

از درد به خودم میپیچم. نفس در سینهام حبس شده. از شدت درد کمر، روی زمین مینشینم و عرق سردم را با پشت دست، پاک میکنم.
حتی نمیتوانم کیشیا را صدا کنم. کاش باز هم با حس تلپاتی اش به دادم برسد.
یاد صبح میافتم که سیدمحمد گفت:
من برم دیگه مطمئنی؟ فندق بابا هوس اومدن نکنه یه وقت! تا برم هیات
مرکزی بیام شب میشه ها. آخه برنامهی نماز جماعت و سخنرانی بعد از افطاره.
دستش را گرفتم و گفتم:

خیلی وقتها برای سرگرمی به گروه بچه مذهبیها سرک میکشیدم. مطالبشان را میخواندم و میخندیدم. چه حوصلهای داشتند. چه پر احساس از دین و تقوا دم میزدند. همش تزویر و ریا. از بین کاربرها “هما” خیلی دأب دینداری داشت. بیشترین پیامهای معنوی و امام زمانی برای او بود. خیلی سنگین، شبههها و سوالات اعضای گروه را جواب میداد. جوری از پاکی و معنویت حرف میزد که دلم میخواست به همهی آنها ثابت کنم آنطور که میگوید، نیست. با یک حرکت، نقشهی شیطانیام را در ذهنم چیدم و برای سرگرم شدن چند روزهام برنامه ریزی کزدم. صفحهی شخصی هما را باز کردم و نوشتم: