
دستش که به دست مرد غریبه خورد حالش دگرگون شد.این مرد غریبه را قبلا جایی دیده بودکجا و کی را یادش نمیآمد. برایش عجیب بود

مثل برگ پاییزی روی زمین افتاد. چادرش را محکم روی سرش گرفت. نزدیکش شدم. دستهایش را گرفتم و به چشمهای ترسیدهاش زُل زدم. مردمک چشمهایش لرزید و ……

نگاهی به هیکل بزرگش انداختم. بلند قامت و درشت استخوان بود. با آن هیبت سنگینش به من تکیه میداد. زیر آفتاب، دانههای درشت عرق بر سر و صورتش برق میزد. دشداشهی کهنهای تنش بود. نگاهش به زائرها بود. آدمهایی که از کنار من میگذشتند، یک نیم نگاهی به او میانداختند و میرفتند. زائری تنها از دور نزدیکم شد. صورتش جمع شده بود. تنش خیس عرق بود. رنگش پریده بود. دندانش را روی لبش فشار میداد. با خودم گفتم: «لابد تا به من رسیده، هم پاهایش پر از تاول شده، هم از گرما هلاک شده!»

باد سرد پاییزی برگهای روی زمین را روی هوا میچرخاند. نگاهش به درختانی افتاد که با کمال میل برگهای زرد خوشرنگشان را به زمین هدیه میدادند.
همیشه جوری زندگی میکرد که انگار خدا یک برکت خاصی به زندگی و به مالش داده بود.
قدیمیها همیشه میگفتند: « آدما نون قلبشونو میخوردن.»
بیشتر از شغلی که داشت، به شغل مادریاش افتخار میکرد. درآمدش مختصر بود اما اعتقاد داشت که مهم نیست چقدر پول و ثروت داری، مهم گذشت و بخشش از اون دارییهاست.
روز آخر پاییز، دلش برای پدرش تنگ شده بود. دست دو تا پسرش را گرفت و قصد زیارت مزار پدر را کرد. قبل از اینکه به مقصد برسند، صدهزار تومانی از دستگاه خودپرداز پول گرفت.

محبوبه سلیمانی:
عرق سرد روی پیشانیام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لبولوچهی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافهاش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدسهایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد میداد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، اینبار خودم دست بهکار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطرهی عرقی از پشت کمرم رد شد….

«یکی از آن پنجشنبهها» پنجشنبهها یک حس پرواز به سراغم میآمد. اصلا چهارشنبه شبها به ذوقی که زودتر فردا برسد، زود میخوابیدم. زنگ ورزش که