داستانک
زهرا سبحانی

نخ کش‌های دروغ

شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوش‌هایم بیرون می‌آید. آینه‌ی نقره‌‌ای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لب‌هایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخ‌ها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همان‌طور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم: …

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

سبع المثانی.ز.کاظمی فخر

از آن بالا سُر می خورد؛
در دهانم می‌افتد؛
فک منجمدم را که می‌بیند،
برمی‌گردد.
دوباره بالا می‌رود.
اغراق نیست اگر بگویم صدمین بار شده که می‌خواهم تهِ ذهنِ مشوشم را در بیاورم ولی هر بار، بهم می‌خورد.
افکار بهم ریخته‌ام را از اول می‌چینم.
اینبار از پنجاه – پنجاه شروع می‌کنم.
نصف، نصف 1*
نصف برای کسی به اسم «من»
نصف دیگر برای «او»!…..

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

پتک داغ.محبوبه سلیمانی

چکش را روی میله‌ی داغ کوبید. خاطرش رفت توی کوچه. چشم‌هایش مدام می‌چرخید. دلش هم مرتب فرو می‌ریخت. چکش را دوباره کوبید روی آهن. این‌بار چرخش چشم‌هایش روی دخترک جوانی ثابت ماند که از دکان عطاری، بیرون آمد. چشم‌های خمار دخترک با مژه‌های تاب دارش، تمام ذهنش را پر کرد. …

خواندن