
مثل دیشبی، مادر از پیشمان رفت.همسرم رفته بود شهرستان. خودم بودم و بچهها و دلشوره که دلیلش را نمیدانستم.صبح، هنوز آفتاب نزده، زنگ خانهمان به

تیلهی مشکیِ چشمهایش پی مادر به این سو و آن سو میچرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمیذاری خونه پسرم؟»