داستان
زهرا سبحانی

صندوق جواهر

قبلی‌ها را بایگانی کردم تا وقت و بی‌وقت بخوانمشان. این‌ نوشته‌ها برای من حکم اسم تو را دارند. صندوقِ بایگانی‌ این ایمیل‌ها را با اسم «صندوق جواهر» ذخیره کردم. دوستدار تو و بچه هایت ……

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

«آلزایمر»

من نمی‌خواستم او را آنجا ول کنم. آخرین نگاهش هنوز یادم است. گنگ و مات. کمی ترحم برانگیز. هر چند پر از تکبر و خودخواهی

خواندن
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

برای آنی

این روزها من هم باید مثل مردم سرزمینم از زن می‌گفتم، از بانویی که نمی‌شناسی، می‌گفتم، از حس مادری که تجربه نکردی و از مادرم

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

«رفیق»

به دستگیره‌ی در، خیره نگاه می‌کنم. دیگر از آن رگه‌های طلایی‌اش، اثری نمانده.

خواندن
شهدا
زهرا سبحانی

«دیدار»

پول‌ها نگاهی انداخت. گوشه‌ی لبش کش آمد. دستی بر محاسن سفید بلندش کشید. برق چشم‌هایش از چشمان تیزبین خدایار مخفی ……..

خواندن
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

«من هدهدم و حضور سلیمانم آرزوست»

دیروز 10 آذر، مقارن با سالگرد شهادت بزرگمردی بود که حتی کودکان‌مان ایشان را به اسم «شهید مدرس» می‌شناسند.
شاید کمتر کسی بداند که شهید مدرس قبل از نمایندگی مجلس، آیت الهی بودند که درس فقه و اصول خود را به شیوه‌ی خودشان، در مجلس پیاده کردند. شخصیتی که به سیاست، به عنوان یک مقوله‌ی واجب نگاه می‌کردند و به همان اندازه که برای دیانت و اعتقاد مردم اهمیت قائل بودند؛ برای سیاستشان احساس تکلیف می‌کردند.

خواندن
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

بخت برگشته (ز.سبحانی)

دوازده سالش بود؛ شاید هم سیزده.
عروس مردی 25 ساله شد. به یکسال نکشیده همسرش می‌میرد. عده‌ای گفتند «بیمار بوده»؛ جمع دیگری گفتند «مسمومش کردند» و برخی هم در پستویِ ذهنشان، با خود گفتند: «این دختر شگون ندارد، پیشانی سیاهست و بخت برگشته»

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

عمله ها فریاد نمی زنند (ز.سبحانی)

ایلی خوابش نمی‌برد. چند وقتی می‌شد که از بستن پلک‌هایش می‌ترسید. هر بار که چشمانش را می‌بست صحنه‌هایی به ذهنش هجوم می‌آورد که دوستشان نداشت. این اواخر حتی اگر پلکهایش را می‌گشود، خیال آشفته مثل یک لایو تلویزیونی، تا دقایقی جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفت.
همین چند شب پیش بود که به زورِ قرص اعصاب، توانسته بود شاخ غولِ بی‌خوابی را بشکند؛ اما دقایقی نگذشته بود که صدای زنی، چُرتش را پاره کرد. اوایل خیال می‌کرد که این سر و صدا از همسایه‌هاست. با گذشت یک هفته و تکرار هربار این ماجرا، تصمیم گرفت که منبع صدا را بیابد. در نظرش آمد که صدا نزدیکتر از خانه‌ی همسایه‌ست؛ درست در خانه‌ی خودش!

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

کاسه عمو

سرم را بلند می‌کنم. صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش، فضا را پر کرده است. فوزیه عروس همسایه‌ی عمو، درست روبه‌روی من نشسته است. بر روی سنگهایی که اگر زودتر می‌رسیدیم، جایمان آنجا بود نه این کپه‌ی خاکی که لباس تنمان را کثیف کرده است. اهالی، این سنگها را برای راحتی خانمها چیده‌اند با یک لایه‌ی سیمانی؛ کنار باریکه‌ی آبی که از کرخه منشعب شده؛ تا راحت‌و بی دغدغه لباس و ظرفهایشان را بشویند. اولین بار است که بعد از عروسی‌ام بیرون آمده‌ام. کارهای خانه را هم‌عروسها از قبل تقسیم کرده‌اند. طبق قرارشان، امروز شستن ظرف‌و لباس با من است و فردایش پخت‌وپز. زندگی با دو جاری و شش نوه‌ی عمو و خاله آسان نیست…

خواندن
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

قلم‌ های بی‌ درد

گریه کردم. از دیروز بارها کلیپ را دیدم و اشک ریختم. گریه کردن چیز عجیب و غریبی نیست؛ آن هم برای دخترک بی‌پناهی که زیر مشت و لگد یک نانجیب، مظلومیتش را داد می‌زند؛..

خواندن