داستان حلاوت زهر آفتاب به وسط آسمان رسیده بود. مقداد دستش را سایهبان چشمانش قرار داد. چشم تیز کرد و به دوردستها نگاهی انداخت. با دیدن خاکهایی که در هوا به تلاطم افتاده بودند، لبخندی به لب آورد. پاتند کرد و با صدای بلند فریاد زد ….. حلاوت زهر خواندن زهرا سبحانی ژانویه 8, 2025
داستانک در پس تاریکی مثل برگ پاییزی روی زمین افتاد. چادرش را محکم روی سرش گرفت. نزدیکش شدم. دستهایش را گرفتم و به چشمهای ترسیدهاش زُل زدم. مردمک چشمهایش لرزید و …… خواندن زهرا سبحانی ژانویه 8, 2025