داستان
زهرا سبحانی

حلاوت زهر

آفتاب به وسط آسمان رسیده بود. مقداد دستش را سایه‌بان چشمانش قرار داد. چشم تیز کرد و به دور‌دست‌ها نگاهی انداخت. با دیدن خاک‌هایی که در هوا به تلاطم افتاده بودند، لبخندی به لب آورد. پاتند کرد و با صدای بلند فریاد زد ….. حلاوت زهر

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

در پس تاریکی

مثل برگ پاییزی روی زمین افتاد. چادرش را محکم روی سرش گرفت. نزدیکش شدم. دست‌هایش را گرفتم و به چشم‌های ترسیده‌اش زُل زدم. مردمک چشم‌هایش لرزید و ……

خواندن