داستان
زهرا سبحانی

«نگین سبز یاقوتی»

پوشیه‌ام خیس شده بود. از صورتم جدایش کردم و با دستمال جلوی جوشش اشک‌هایم را گرفتم. نگاهی به پرستار کردم. با یک حالت تأسف همراه با دلسوزی نگاهم می‌کرد. ترس و وحشت، لرزی بر بدنم نشانده بود. زیر لب استغاثه ….

خواندن
شهدا
زهرا سبحانی

«روی سنگ‌ها»

تیله‌‌ی مشکیِ چشم‌هایش پی مادر به این سو و آن سو می‌چرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمی‌ذاری خونه پسرم؟»

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

دستپخت

محبوبه سلیمانی:
عرق سرد روی پیشانی‌ام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لب‌ولوچه‌ی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافه‌اش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدس‌هایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد می‌داد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، این‌بار خودم دست به‌کار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطره‌ی عرقی از پشت کمرم رد شد….

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

«یکی از آن پنجشنبه‌ها»

«یکی از آن پنجشنبه‌ها» پنجشنبه‌ها یک حس پرواز به سراغم می‌آمد. اصلا چهارشنبه شب‌ها به ذوقی که زودتر فردا برسد، زود می‌خوابیدم. زنگ ورزش که

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

نخ کش‌های دروغ

شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوش‌هایم بیرون می‌آید. آینه‌ی نقره‌‌ای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لب‌هایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخ‌ها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همان‌طور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم: …

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

پتک داغ.محبوبه سلیمانی

چکش را روی میله‌ی داغ کوبید. خاطرش رفت توی کوچه. چشم‌هایش مدام می‌چرخید. دلش هم مرتب فرو می‌ریخت. چکش را دوباره کوبید روی آهن. این‌بار چرخش چشم‌هایش روی دخترک جوانی ثابت ماند که از دکان عطاری، بیرون آمد. چشم‌های خمار دخترک با مژه‌های تاب دارش، تمام ذهنش را پر کرد. …

خواندن