شهدا
زهرا سبحانی

«دیدار»

پول‌ها نگاهی انداخت. گوشه‌ی لبش کش آمد. دستی بر محاسن سفید بلندش کشید. برق چشم‌هایش از چشمان تیزبین خدایار مخفی ……..

خواندن
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

«من هدهدم و حضور سلیمانم آرزوست»

دیروز 10 آذر، مقارن با سالگرد شهادت بزرگمردی بود که حتی کودکان‌مان ایشان را به اسم «شهید مدرس» می‌شناسند.
شاید کمتر کسی بداند که شهید مدرس قبل از نمایندگی مجلس، آیت الهی بودند که درس فقه و اصول خود را به شیوه‌ی خودشان، در مجلس پیاده کردند. شخصیتی که به سیاست، به عنوان یک مقوله‌ی واجب نگاه می‌کردند و به همان اندازه که برای دیانت و اعتقاد مردم اهمیت قائل بودند؛ برای سیاستشان احساس تکلیف می‌کردند.

خواندن
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

بخت برگشته (ز.سبحانی)

دوازده سالش بود؛ شاید هم سیزده.
عروس مردی 25 ساله شد. به یکسال نکشیده همسرش می‌میرد. عده‌ای گفتند «بیمار بوده»؛ جمع دیگری گفتند «مسمومش کردند» و برخی هم در پستویِ ذهنشان، با خود گفتند: «این دختر شگون ندارد، پیشانی سیاهست و بخت برگشته»

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

عمله ها فریاد نمی زنند (ز.سبحانی)

ایلی خوابش نمی‌برد. چند وقتی می‌شد که از بستن پلک‌هایش می‌ترسید. هر بار که چشمانش را می‌بست صحنه‌هایی به ذهنش هجوم می‌آورد که دوستشان نداشت. این اواخر حتی اگر پلکهایش را می‌گشود، خیال آشفته مثل یک لایو تلویزیونی، تا دقایقی جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفت.
همین چند شب پیش بود که به زورِ قرص اعصاب، توانسته بود شاخ غولِ بی‌خوابی را بشکند؛ اما دقایقی نگذشته بود که صدای زنی، چُرتش را پاره کرد. اوایل خیال می‌کرد که این سر و صدا از همسایه‌هاست. با گذشت یک هفته و تکرار هربار این ماجرا، تصمیم گرفت که منبع صدا را بیابد. در نظرش آمد که صدا نزدیکتر از خانه‌ی همسایه‌ست؛ درست در خانه‌ی خودش!

خواندن
شهدا
زهرا سبحانی

«روی سنگ‌ها»

تیله‌‌ی مشکیِ چشم‌هایش پی مادر به این سو و آن سو می‌چرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمی‌ذاری خونه پسرم؟»

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

دستپخت

محبوبه سلیمانی:
عرق سرد روی پیشانی‌ام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لب‌ولوچه‌ی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافه‌اش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدس‌هایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد می‌داد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، این‌بار خودم دست به‌کار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطره‌ی عرقی از پشت کمرم رد شد….

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

«یکی از آن پنجشنبه‌ها»

«یکی از آن پنجشنبه‌ها» پنجشنبه‌ها یک حس پرواز به سراغم می‌آمد. اصلا چهارشنبه شب‌ها به ذوقی که زودتر فردا برسد، زود می‌خوابیدم. زنگ ورزش که

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

نخ کش‌های دروغ

شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوش‌هایم بیرون می‌آید. آینه‌ی نقره‌‌ای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لب‌هایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخ‌ها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همان‌طور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم: …

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

کاسه عمو

سرم را بلند می‌کنم. صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش، فضا را پر کرده است. فوزیه عروس همسایه‌ی عمو، درست روبه‌روی من نشسته است. بر روی سنگهایی که اگر زودتر می‌رسیدیم، جایمان آنجا بود نه این کپه‌ی خاکی که لباس تنمان را کثیف کرده است. اهالی، این سنگها را برای راحتی خانمها چیده‌اند با یک لایه‌ی سیمانی؛ کنار باریکه‌ی آبی که از کرخه منشعب شده؛ تا راحت‌و بی دغدغه لباس و ظرفهایشان را بشویند. اولین بار است که بعد از عروسی‌ام بیرون آمده‌ام. کارهای خانه را هم‌عروسها از قبل تقسیم کرده‌اند. طبق قرارشان، امروز شستن ظرف‌و لباس با من است و فردایش پخت‌وپز. زندگی با دو جاری و شش نوه‌ی عمو و خاله آسان نیست…

خواندن
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

قلم‌ های بی‌ درد

گریه کردم. از دیروز بارها کلیپ را دیدم و اشک ریختم. گریه کردن چیز عجیب و غریبی نیست؛ آن هم برای دخترک بی‌پناهی که زیر مشت و لگد یک نانجیب، مظلومیتش را داد می‌زند؛..

خواندن