
داستانک
پتک داغ.محبوبه سلیمانی
چکش را روی میلهی داغ کوبید. خاطرش رفت توی کوچه. چشمهایش مدام میچرخید. دلش هم مرتب فرو میریخت. چکش را دوباره کوبید روی آهن. اینبار چرخش چشمهایش روی دخترک جوانی ثابت ماند که از دکان عطاری، بیرون آمد. چشمهای خمار دخترک با مژههای تاب دارش، تمام ذهنش را پر کرد. …

