به نام آنکه هر خیری را از او امید دارم

آخرین نوشته ها

شهدا
زهرا سبحانی

تورجم رو ندیدی ؟

مثل دیشبی، مادر از پیشمان رفت.همسرم رفته بود شهرستان. خودم بودم و بچه‌ها و دلشوره‌ که دلیلش را نمی‌دانستم.صبح، هنوز آفتاب نزده، زنگ خانه‌مان به

ادامه مطلب »
شهدا
زهرا سبحانی

میترسیم

می‌ترسیم. خیلی وقت است که دیگر از گفتن احساس‌مان می‌ترسیم.از باید و نبایدهای بی‌اساس فضای مجازی که، خِرمان را می‌چسبد و ولمان نمی‌کند! می‌ترسیم که

ادامه مطلب »
داستان
زهرا سبحانی

«رفیق»

به دستگیره‌ی در، خیره نگاه می‌کنم. دیگر از آن رگه‌های طلایی‌اش، اثری نمانده.

ادامه مطلب »
داستان
زهرا سبحانی

«نگین سبز یاقوتی»

پوشیه‌ام خیس شده بود. از صورتم جدایش کردم و با دستمال جلوی جوشش اشک‌هایم را گرفتم. نگاهی به پرستار کردم. با یک حالت تأسف همراه با دلسوزی نگاهم می‌کرد. ترس و وحشت، لرزی بر بدنم نشانده بود. زیر لب استغاثه ….

ادامه مطلب »
داستانک
زهرا سبحانی

«ســاج»

سودابه نصیری به راحله نگاه می‌کنم، چشم‌های سبزش کاسه‌ی خون شده و رنگش پریده. بچه بغل از یک طرف به طرف دیگر می‌رود تا شاید

ادامه مطلب »
شهدا
زهرا سبحانی

«دیدار»

پول‌ها نگاهی انداخت. گوشه‌ی لبش کش آمد. دستی بر محاسن سفید بلندش کشید. برق چشم‌هایش از چشمان تیزبین خدایار مخفی ……..

ادامه مطلب »
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

«من هدهدم و حضور سلیمانم آرزوست»

دیروز 10 آذر، مقارن با سالگرد شهادت بزرگمردی بود که حتی کودکان‌مان ایشان را به اسم «شهید مدرس» می‌شناسند.
شاید کمتر کسی بداند که شهید مدرس قبل از نمایندگی مجلس، آیت الهی بودند که درس فقه و اصول خود را به شیوه‌ی خودشان، در مجلس پیاده کردند. شخصیتی که به سیاست، به عنوان یک مقوله‌ی واجب نگاه می‌کردند و به همان اندازه که برای دیانت و اعتقاد مردم اهمیت قائل بودند؛ برای سیاستشان احساس تکلیف می‌کردند.

ادامه مطلب »
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

بخت برگشته (ز.سبحانی)

دوازده سالش بود؛ شاید هم سیزده.
عروس مردی 25 ساله شد. به یکسال نکشیده همسرش می‌میرد. عده‌ای گفتند «بیمار بوده»؛ جمع دیگری گفتند «مسمومش کردند» و برخی هم در پستویِ ذهنشان، با خود گفتند: «این دختر شگون ندارد، پیشانی سیاهست و بخت برگشته»

ادامه مطلب »
داستان
زهرا سبحانی

عمله ها فریاد نمی زنند (ز.سبحانی)

ایلی خوابش نمی‌برد. چند وقتی می‌شد که از بستن پلک‌هایش می‌ترسید. هر بار که چشمانش را می‌بست صحنه‌هایی به ذهنش هجوم می‌آورد که دوستشان نداشت. این اواخر حتی اگر پلکهایش را می‌گشود، خیال آشفته مثل یک لایو تلویزیونی، تا دقایقی جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفت.
همین چند شب پیش بود که به زورِ قرص اعصاب، توانسته بود شاخ غولِ بی‌خوابی را بشکند؛ اما دقایقی نگذشته بود که صدای زنی، چُرتش را پاره کرد. اوایل خیال می‌کرد که این سر و صدا از همسایه‌هاست. با گذشت یک هفته و تکرار هربار این ماجرا، تصمیم گرفت که منبع صدا را بیابد. در نظرش آمد که صدا نزدیکتر از خانه‌ی همسایه‌ست؛ درست در خانه‌ی خودش!

ادامه مطلب »
روز نوشت
زهرا سبحانی

تو بزرگی مث شب (پرستو علی عسگرنجاد)

می‌فهممت زن.
صدای نفس‌نفس‌زدنت رو می‌شنوم.
آدم وقتی می‌ترسه، نفس‌نفس می‌زنه.
تو یه عمره یه نفس راحت نکشیدی.
تو یه عمره نفس کم آوردی.
دونه‌های درشت عرق رو که از پشت گردنت لیز می‌خورن و به عبای خاکی‌ت می‌رسن، می‌بینم.
لرز توی شونه‌هات رو حس می‌کنم.

ادامه مطلب »
داستان
زهرا سبحانی

عبور یاس (م.سلیمانی)

از درد به خودم می‌پیچم. نفس در سینه‌ام حبس شده. از شدت درد کمر، روی زمین می‌نشینم و عرق سردم را با پشت دست، پاک می‌‌کنم.
حتی نمی‌توانم کیشیا را صدا کنم. کاش باز هم با حس تلپاتی اش به دادم برسد.
یاد صبح می‌افتم که سیدمحمد گفت:

من برم دیگه مطمئنی؟ فندق بابا هوس اومدن نکنه یه وقت! تا برم هیات
مرکزی بیام شب میشه ها. آخه برنامه‌ی نماز جماعت و سخنرانی بعد از افطاره.

دستش را گرفتم و گفتم:

ادامه مطلب »
داستان
زهرا سبحانی

همای محبت (م.سلیمانی)

خیلی وقت‌ها برای سرگرمی به گروه‌ بچه مذهبی‌ها سرک می‌کشیدم. مطالب‌شان را می‌خواندم و می‌خندیدم. چه حوصله‌ای داشتند. چه پر احساس از دین و تقوا دم می‌زدند. همش تزویر و ریا. از بین کاربر‌ها “هما” خیلی دأب دین‌داری داشت. بیشترین پیام‌های معنوی و امام زمانی برای او بود. خیلی سنگین‌، شبهه‌ها و سوالات اعضای گروه را جواب می‌داد. جوری از پاکی و معنویت حرف می‌زد که دلم می‌خواست به همه‌‌ی آن‌ها ثابت کنم آن‌طور که می‌گوید، نیست. با یک حرکت، نقشه‌ی شیطانی‌ام را در ذهنم چیدم و برای سرگرم شدن چند روزه‌ام برنامه ریزی کزدم. صفحه‌ی شخصی هما را باز کردم و نوشتم:

ادامه مطلب »

کانال ما

داستان ما

جمعی از نویسندگانی که دوست دارند با نوشته هایشان میهمان لحظه های خلوت شما بشوند .