به نام آنکه هر خیری را از او امید دارم
آخرین نوشته ها

گناه من چیست؟ (ز.کاظمی فخر)
سراسیمه میدویدیم؛ آنقدر هول و ولا داشتیم که حتی همدیگر را فراموش کرده بودیم!
مادر عقبتر مانده بود. نفس زنان صدایم کرد:
«صبر کن؛ دیگر توانی برایم نمانده»
بر روی سکوی نزدیکمان نشست، نفسی تازه کرد و گفت: «راستش، راستش بیشتر برای تو ترسیدم. نباید تنها می آمدیم.»
راست میگفت، فرارمان بی دلیل بود اگر چه واقعا ترسیده بودیم.
آن پیرمرد تَرکه به دست کنار خانهای، ایستاده بود و هرکسی که نزدیک خانه میشد با ترکه به جانش میافتاد. گونههای ملتهبش، عصبانیت چهرهاش را دو چندان کرده بود. همینکه سرش را به طرفمان چرخاند، وحشت زده، فرار کردیم.
مادر گفت: «همه چیز غیر طبیعیست، آن از اتفاقهای بازار عکاظ، حالا هم اینجا.
چرا اینقدر وحشی شده؟!
بازار عکاظ را یادت می آید که چگونه با محمد رفتار کرد؟»
محمد! همان جوان خوش سیمایی که حرفهای زیبایش تمام هوش و جانم را تسخیر کرده بود. من نه پیرمرد را می شناختم و نه محمد را؛ ولی صحبتهای محمد عجیب فکرم را مشغول کرده بود…

محیا (ز.کاظمی فخر)
به سر خیابان نزدیک شدند. سیدحامد اگرچه این موقع سال را همیشه در تهران بود اما هیچ وقت نتواسته بود این مسیر را یاد بگیرد. همیشه هم موقع خروج از شهر کلی مصیبت داشت. این بار اما دغدغهی نشانی مسیر را نداشت. علتش هم همراه شدن با باجناق تهرانی زادهاش، آقامجتبی بود. آقامجتبی چند سالی میشد که بخاطر کار و بارش، همشهری آنها شده بود و این بار هم به قول خودش افتخار همراهی برای بازدید و خرید از نمایشگاه کتاب تهران را به آنها داده بود؛ آن هم با اهل و عیال.
سیدحامد سرعت را کم کرد تا پشت تیبای آقامجتبی قرار بگیرد. بعد از رد کردن چهارراه،
دوباره اسیر یک ترافیک دیگر شدند. محیا در حالی که با پرهی چادر خودش را باد میزد گفت: «کاش کولر ماشین رو درست میکردی، با اینکه یک ساعت از غروب آفتاب گذشته ولی هنوز هوا گرمه. خوب شد نماز تو خود نمایشگاه خوندیم و الا الان در به در دنبال مسجد بودیم.»
لیوان کاغذی را تا نصفه از آب پرتقال پر کرد و به سیدحامد تعارف کرد. سیدحامد از ترس اینکه آقا مجتبی را گم کند بدون اینکه سرش را طرف محیا بچرخاند لیوان را با گفتن “تشکر” از او گرفت.

ستون (م.سلیمانی)
نگاهی به هیکل بزرگش انداختم. بلند قامت و درشت استخوان بود. با آن هیبت سنگینش به من تکیه میداد. زیر آفتاب، دانههای درشت عرق بر سر و صورتش برق میزد. دشداشهی کهنهای تنش بود. نگاهش به زائرها بود. آدمهایی که از کنار من میگذشتند، یک نیم نگاهی به او میانداختند و میرفتند. زائری تنها از دور نزدیکم شد. صورتش جمع شده بود. تنش خیس عرق بود. رنگش پریده بود. دندانش را روی لبش فشار میداد. با خودم گفتم: «لابد تا به من رسیده، هم پاهایش پر از تاول شده، هم از گرما هلاک شده!»

برگ ریزان(م.سلیمانی)
باد سرد پاییزی برگهای روی زمین را روی هوا میچرخاند. نگاهش به درختانی افتاد که با کمال میل برگهای زرد خوشرنگشان را به زمین هدیه میدادند.
همیشه جوری زندگی میکرد که انگار خدا یک برکت خاصی به زندگی و به مالش داده بود.
قدیمیها همیشه میگفتند: « آدما نون قلبشونو میخوردن.»
بیشتر از شغلی که داشت، به شغل مادریاش افتخار میکرد. درآمدش مختصر بود اما اعتقاد داشت که مهم نیست چقدر پول و ثروت داری، مهم گذشت و بخشش از اون دارییهاست.
روز آخر پاییز، دلش برای پدرش تنگ شده بود. دست دو تا پسرش را گرفت و قصد زیارت مزار پدر را کرد. قبل از اینکه به مقصد برسند، صدهزار تومانی از دستگاه خودپرداز پول گرفت.

لایت (نویسندگان خلوت راز)
در اتاق پدر را محکم به هم کوبیدم، از شدت عصبانیت نفسم تنگ شده بود.
به دیوار تکیه دادم. صدایش از درون اتاقش به گوش می رسید.
-اگر خیال کردی می ذارم مثل سوزان خودتو بدبخت کنی کور خوندی؛ من نمیذارم. کرواتم را شل کردم تا بتوانم بهتر نفس بکشم. سوار آسانسور شدم. نگاهی درآیینه به خودم انداختم، صورت سفیدم از شدت عصبانیت مانند لبو شده بود. همیشه نام سوزان منقلبم میکرد.
اگر سخت گیریهای پدرم نبود، اتفاقات بهتری برای من و سوزان میافتاد. به پارکینگ رفتم. نفس عمیقی کشیدم و در ماشین را باز کردم. کمی در ماشین نشستم، بلکه آرامتر شوم. از شرکت پدر خارج شدم و به طرف دفتری که دانشگاه برای کار تحقیقاتی پایان نامه، در اختیارمان گذاشته بود، رفتم. هم تیمیهایم هنوز نیامده بودند. کلافه و سردرگم در سالن کنفرانس قدم میزدم و زیر لب با خود تکرار میکردم که:
_ امروز روز من نیست.

من میترا بودم (م. سلیمانی)
کولهام را روی میز کوبیدم، صدای بدی بلند شد. مادر نگاهی به من انداخت و گفت:
_ چه خبرته میترا؟ اجازهی رفتن به اون تولد کذاییام که گرفتی! دیگه چیه؟
دکمههای مانتوی مدرسه را با کلافگی باز کردم و گفتم:
_ یه بار تو عمرمون خواستیم بریم تولد. از زمین و زمون میباره! یه هفته خواهش و تمنا از شماها تا اجازه دادین،
حالا این تحقیق که باید فردا تحویل بدمو من تازه امروز فهمیدم. آخه چجوری هم تحقیق آماده کنم هم آماده بشم واسه تولد اه.
مامان چپ چپ نگاهم کرد و جلو آمد. در حالیکه وسایل پخش شده روی میزم را مرتب میکرد، گفت:
_ آهان پس بگو خانوم چرا انقد عصبیه! دوباره حساسیت روی درس و نمره! این دفعه رو سخت نگیر، یه بارم تحقیقت واسه سایت مدرسه انتخاب نشه! چی میشه؟ زودتر تمومش کن بعد صدام کن بیام موهاتو بابلیس بکشم.

نجات (م.سلیمانی)
هر چه دست و پا زد، راضی نشدم. جانم، عزیزترین داراییاش بود. به همان قسمش دادم که بمانم. کلافه و به هم ریخته سری تکان داد و رفت.
دیروز هم خیلیها را راهی کرده بود. غم و غصهی همسایهها و مردم جنگ زده، صورت مردانه و جذابش را کدر کرده بود. با دیدن حال و روز شهر، موهای شقیقهاش همین چند روزه، سفید شده بود.
پیراهن گشاد و بلند گل گلیام را از زیر چوبهای شکسته کمد بیرون کشیدم. به سینهام چسباندم. بویش کردم. بوی دستهای مهربان عبدالله، لبهایم را به تبسم تلخی باز کرد. چقدر ذوق داشت بعد از پنج سال صبر و خون دل خوردن فهمید که قرار است بابا شود. اصلا دست خودش نبود. پیراهن گل گلی را از کیسهی خریدش در آورد و رو به رویم گرفت. یکدفعه همانطور با پیراهن سفت بغلم کرد و یک دور چرخاند. صدای خندههای بلندمان مثل آسمان شبهای خرمشهر، زیبا بود.

«روی سنگها»
تیلهی مشکیِ چشمهایش پی مادر به این سو و آن سو میچرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمیذاری خونه پسرم؟»

دستپخت
محبوبه سلیمانی:
عرق سرد روی پیشانیام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لبولوچهی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافهاش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدسهایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد میداد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، اینبار خودم دست بهکار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطرهی عرقی از پشت کمرم رد شد….

«یکی از آن پنجشنبهها»
«یکی از آن پنجشنبهها» پنجشنبهها یک حس پرواز به سراغم میآمد. اصلا چهارشنبه شبها به ذوقی که زودتر فردا برسد، زود میخوابیدم. زنگ ورزش که

آقا محسن
محبوبه سلیمانی:
سلام آقا محسن! چه عجب اومدی به خواب ما! تولدت مبارک با چند روز تاخیر….

حلالم کن . ز کاظمی فخر
زکاظمی فخر:
شدت ضربان قلبم بالا میرود؛ نفسام را محکم بیرون میدهم؛ درد در قفسه ی سینهام میپیچد؛ دانههای عرق از پیشانیام سُر میخورند؛ دستم را مشت میکنم و بر روی سینه ام، دورانی میچرخانم. تک سرفهای میکنم تا از این حال خلاص شوم. دو دستم را بر روی فرمان ماشین حلقه میکنم و سرم را بر روی آن میگذارم.
خانم مجری از کارشناس برنامه میخواهد که در مورد دلایل بالا رفتن قیمت سکه توضیحی دهد. با ویبرهی گوشی اپلام بر روی داشبورد سرم را بالا میآورم. “شیرین” ظاهر شده بر روی صفحهی گوشی را تار میبینم. رادیو را خاموش میکنم؛ اینبار نفسام را محکمتر بیرون میدهم و با دندانهای قفل شده، تماس را وصل میکنم:
-گفتم که میام! چرا راه به راه زنگ میزنی؟ میدونم گیر کار کجاست یه خورده بهم فرصت بده امروز دیگه حلش میکنم
-می خوام صدسال حلش نکنی الان وقت این چرت و پرتاست؟ چرا نمیفهمی “ایرج”! اینی که داره میره اتاق عمل پسرته! گروه خونیش کمیابه تنها کسی که میتونه بهش خون برسونه تو هستی اگه خون لازم شد من چه خاکی تو سرم بریزم؟…..
داستان ما
جمعی از نویسندگانی که دوست دارند با نوشته هایشان میهمان لحظه های خلوت شما بشوند .