به نام آنکه هر خیری را از او امید دارم

آخرین نوشته ها

داستانک
زهرا سبحانی

نخ کش‌های دروغ

شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوش‌هایم بیرون می‌آید. آینه‌ی نقره‌‌ای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لب‌هایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخ‌ها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همان‌طور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم: …

ادامه مطلب »
داستان
زهرا سبحانی

کاسه عمو

سرم را بلند می‌کنم. صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش، فضا را پر کرده است. فوزیه عروس همسایه‌ی عمو، درست روبه‌روی من نشسته است. بر روی سنگهایی که اگر زودتر می‌رسیدیم، جایمان آنجا بود نه این کپه‌ی خاکی که لباس تنمان را کثیف کرده است. اهالی، این سنگها را برای راحتی خانمها چیده‌اند با یک لایه‌ی سیمانی؛ کنار باریکه‌ی آبی که از کرخه منشعب شده؛ تا راحت‌و بی دغدغه لباس و ظرفهایشان را بشویند. اولین بار است که بعد از عروسی‌ام بیرون آمده‌ام. کارهای خانه را هم‌عروسها از قبل تقسیم کرده‌اند. طبق قرارشان، امروز شستن ظرف‌و لباس با من است و فردایش پخت‌وپز. زندگی با دو جاری و شش نوه‌ی عمو و خاله آسان نیست…

ادامه مطلب »
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

قلم‌ های بی‌ درد

گریه کردم. از دیروز بارها کلیپ را دیدم و اشک ریختم. گریه کردن چیز عجیب و غریبی نیست؛ آن هم برای دخترک بی‌پناهی که زیر مشت و لگد یک نانجیب، مظلومیتش را داد می‌زند؛..

ادامه مطلب »
داستان
زهرا سبحانی

طهورا. ف.مضیق رشادی

سُرمه گودی زیر چشمانم را نمایان‌تر کرده بود. دستمالی برداشتم و دور چشمانم را پاک کردم. در همین مدت کوتاه خیلی لاغر شده بودم. چیزی به‌ جز پوست و استخوان از من باقی نمانده بود. چادرم را سر کردم و طاقه‌ی پارچه را برداشتم. مردد به سمت مصطفی رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و با چشمان خمار از خواب به سقف نگاه می‌کرد. ساعد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود.
نزدیکش شدم و کنارش ایستادم:

ادامه مطلب »
داستانک
زهرا سبحانی

سبع المثانی.ز.کاظمی فخر

از آن بالا سُر می خورد؛
در دهانم می‌افتد؛
فک منجمدم را که می‌بیند،
برمی‌گردد.
دوباره بالا می‌رود.
اغراق نیست اگر بگویم صدمین بار شده که می‌خواهم تهِ ذهنِ مشوشم را در بیاورم ولی هر بار، بهم می‌خورد.
افکار بهم ریخته‌ام را از اول می‌چینم.
اینبار از پنجاه – پنجاه شروع می‌کنم.
نصف، نصف 1*
نصف برای کسی به اسم «من»
نصف دیگر برای «او»!…..

ادامه مطلب »
داستانک
زهرا سبحانی

پتک داغ.محبوبه سلیمانی

چکش را روی میله‌ی داغ کوبید. خاطرش رفت توی کوچه. چشم‌هایش مدام می‌چرخید. دلش هم مرتب فرو می‌ریخت. چکش را دوباره کوبید روی آهن. این‌بار چرخش چشم‌هایش روی دخترک جوانی ثابت ماند که از دکان عطاری، بیرون آمد. چشم‌های خمار دخترک با مژه‌های تاب دارش، تمام ذهنش را پر کرد. …

ادامه مطلب »
زهرا سبحانی
زهرا سبحانی

احیای برکه.ز سبحانی

ظاهرشان خوش بود.
عهد بستند و تبریک گویان راهی اهل و دیارشان شدند.
آن روز که حجاج، غدیر را تنها می‌گذاشتند فکرش را هم نمی‌کردند روزی برسد که از گفتن قول و قرارشان بترسند….

ادامه مطلب »

کانال ما

داستان ما

جمعی از نویسندگانی که دوست دارند با نوشته هایشان میهمان لحظه های خلوت شما بشوند .