داستانک
زهرا سبحانی

ستون (م.سلیمانی)

نگاهی به هیکل بزرگش انداختم. بلند قامت و درشت استخوان بود. با آن هیبت سنگینش به من تکیه می‌داد. زیر آفتاب، دانه‌های درشت عرق بر سر و صورتش برق می‌زد. دشداشه‌ی کهنه‌ای تنش بود. نگاهش به زائرها بود. آدم‌هایی که از کنار من می‌گذشتند، یک نیم نگاهی به او می‌انداختند و می‌رفتند. زائری تنها از دور نزدیکم شد. صورتش جمع شده بود. تنش خیس عرق بود. رنگش پریده بود. دندانش را روی لبش فشار می‌داد. با خودم گفتم: «لابد تا به من رسیده، هم پاهایش پر از تاول شده، هم از گرما هلاک شده!»

خواندن