
داستان
من میترا بودم (م. سلیمانی)
کولهام را روی میز کوبیدم، صدای بدی بلند شد. مادر نگاهی به من انداخت و گفت:
_ چه خبرته میترا؟ اجازهی رفتن به اون تولد کذاییام که گرفتی! دیگه چیه؟
دکمههای مانتوی مدرسه را با کلافگی باز کردم و گفتم:
_ یه بار تو عمرمون خواستیم بریم تولد. از زمین و زمون میباره! یه هفته خواهش و تمنا از شماها تا اجازه دادین،
حالا این تحقیق که باید فردا تحویل بدمو من تازه امروز فهمیدم. آخه چجوری هم تحقیق آماده کنم هم آماده بشم واسه تولد اه.
مامان چپ چپ نگاهم کرد و جلو آمد. در حالیکه وسایل پخش شده روی میزم را مرتب میکرد، گفت:
_ آهان پس بگو خانوم چرا انقد عصبیه! دوباره حساسیت روی درس و نمره! این دفعه رو سخت نگیر، یه بارم تحقیقت واسه سایت مدرسه انتخاب نشه! چی میشه؟ زودتر تمومش کن بعد صدام کن بیام موهاتو بابلیس بکشم.